- " او را حاضر كنيد ! " عاصم را احضار كردند و آوردند . علی " ع " به او رو كرد و فرمود : "ای دشمن جان خود ، شيطان عقل تو را ربوده است ، چرا به زن و فرزند خويشرحم نكردی ؟ آيا تو خيال میكنی كه خدايی كه نعمتهای پاكيزه دنيا را برایتو حلال و روا ساخته ناراضی میشود ، از اينكه تو از آنها بهره ببری ؟ تودر نزد خدا كوچكتر از اين هستی " . عاصم : " يا اميرالمؤمنين ، تو خودت هم كه مثل من هستی ، تو هم كه بهخود سختی میدهی و در زندگی بر خود سخت میگيری ، تو هم كه جامه نرمنمیپوشی و غذای لذيذ نمیخوری ، بنابراين من همان كار را میكنم كه تومیكنی ، و از همان راه میروم كه تو میروی " . - " اشتباه میكنی ، من با تو فرق دارم ، من سمتی دارم كه تو نداری ،من در لباس پيشوايی و حكومتم ، وظيفه حاكم و پيشوا وظيفه ديگری است .خداوند بر پيشوايان عادل فرض كرده كه ضعيفترين طبقات ملت خود رامقياس زندگی |