نمیشناخت . همان طور كه میرفت ، در گوشهای از آسمان ابری ديد و چنينمینمود كه در آن سمت بارانی آمده است . راه خود را به آن طرف كج كرد .به سنگی برخورد كرد كه مقدار كمی آب باران در آن جا جمع شده بود . اندكیاز آن چشيد و از آشاميدن كامل آن صرف نظر كرد ، زيرا به خاطرش رسيدبهتر است اين آب را باخود ببرم و به پيغمبر برسانم ، نكند آن حضرتتشنه باشد و آبی نداشته باشد كه بياشامد . آبهارا در مشكی كه همراه داشتريخت و با ساير بارهايی كه داشت به دوش كشيد ، با جگری سوزان پستيها وبلنديهای زمين را زير پا میگذاشت . تا از دور چشمش به سياهی سپاهمسلمين افتاد ، قلبش از خوشحالی طپيد و به سرعت خود افزود . از آن طرف نيز يكی از سپاهيان اسلام از دور چشمش به يك سياهی افتادكه به سوی آنها پيش میآمد . به رسول اكرم عرض كرد : " يا رسولالله مثل اينكه مردی از دور به طرفما میآيد " . رسول اكرم : " چه خوب است ابوذر باشد " . |