بيرون بيايند ، رشته دوستيشان برای هميشه بريده شود ؟ ! در آن روز او مانند هميشه همراه امام بود ، و باهم داخل بازار كفشدوزهاشدند . غلام سياه پوستش هم در آن روز با او بود ، و از پشت سرش حركتمیكرد . در وسط بازار ، ناگهان به پشت سر نگاه كرد ، غلام را نديد . بعداز چند قدم ديگر ، دو مرتبه سر را به عقب برگرداند ، باز هم غلام را نديد. سومين بار به پشت سر نگاه كرد ، هنوز هم از غلام - كه سر گرم تماشایاطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود - خبری نبود . برای مرتبهچهارم كه سر خود را به عقب برگرداند ، غلام را ديد ، با خشم به وی گفت :" مادر فلان ! كجا بودی ؟ " . تا اين جمله از دهانش خارج شد ، امام صادق به علامت تعجب ، دست خودرا بلند كرد و محكم به پيشانی خويش زد و فرمود : " سبحان الله ! به مادرش دشنام میدهی ؟ به مادرش نسبت كار ناروامیدهی ؟ ! من خيال میكردم تو مردی با تقوا و پرهيزگاری . معلومم شد |