ص 56 ، میگويد ( پس از تقسيم شدن جامعه به دو طبقه ) نظام اجتماعیایكه در آن طبقهای جز " خودش " هيچ ندارد ، نه زمين ، نه آب ، نه آبرو، . . . نه اخلاق ، نه شرافت ، نه هنر ، نه حق ، نه حقيقت ، نه دين و نهدنيا . اينها همه محصول زميناند . . . و لا جرم در انحصار طبقهای كه مالكاين منابع توليد . . . " . چرا با فقد مالكيت حتی فقد اخلاق و دين و حقو حقيقت هم هست ؟ چرا همه اينها محصول مالكيت در زميناند ؟ علیالقاعده نقطه مقابل يعنی طبقه قابيلی صاحب همه فضيلتهاست حتی دين واخلاق . میگويد : " طبقه قابيلی فرصت معنويات دارد بر خلاف طبقه هابيلی " .اين مطلب در ادبيات صحيح است ولی در اخلاقيات مذهبی صحيح نيست . رشداخلاقيات مذهبی در محيطهای محروم كمتر از محيطهای مرفه نيست . خودنويسنده بعدا میگويد مذهب برای طبقه قابيلی وسيله فريب و كسب منفعتاست . ص 57 ، میخواهد به اصطلاح با يك علل علمی ثابت كند كه تنها عاملی كهاين دو طبقه را با روحيات مخالف به وجود آورده و آن را سعيد و اين راشقی كرده ، رفاه و محروميت است و در محيط اشتراك اوليه كه پدر و مادرو محيط و شغل و مذهب يكی است عاملی برای اختلاف اخلاقی وجود ندارد ، ولیاولا در اينجا به يك جبر مادی میگرايد و عامل انتخاب اگزيستانسياليتسیرا كه خود معتقد است ناديده میگيرد ، ثانيا عامل بيولوژيكی را و شرايطمتغيری كه سبب اختلاف فرزندان يك پدر و مادر میشود ناديده میگيرد ، بههمان دليل كه قيافه و شكل و اندام دو فرزند هيچ گاه يكی نيست ، فرزندانيك پدر و مادر در يك محيط هيچ گاه مانند دو قطعه فلز ساخت يك كارخانهنيستند كه از هر جهت مشابه و متحد الخاصية |