خودش را توضيح میدهد ، ماده خودش خودش را خلق میكند(اينها تعبيراتیاست كه میگويند) ، ديگر امكان ندارد ، چون شما دوباره آمديد سراغ اصلعليت ، همين قدر كه آمديد سراغ اصل عليت ، ديگر از آن ضرورتهای هگلیكوچكترين نشانهای باقی نيست . بعد بايد توضيح بدهيد . در خود همين كتابهم در يك جا میگويد به يك مرحله میرسد كه اينها نتوانستهاند توضيحبدهند و نمیتوانند توضيح بدهند . وقتی ما میآييم در ماده ، ديگر آن مسالهذهن و اين حرفها نيست كه عقل میگويد هستی مساوی است با نيستی . ايناست كه در طبيعت ، " شدن " وجود دارد . به قول شما " شدن " درطبيعت لازمه تركيب هستی و نيستی است . قبول هم كرديد . اولا ما میگوييماين كه هستی با نيستی تركيب شده يعنی چه ؟ يعنی نيستی نتيجه میشود ازهستی ؟ چگونه نتيجه میشود ؟ چرا يك هستی به نيستی منتهی میشود ؟ به چهدليل ؟ يعنی اين تركيب چرا صورت میگيرد ؟ چون مساله استنتاج كه نيست ،مساله عليت است . شما میگوييد از تركيب اينها تازه " شدن " به وجودمیآيد . بسيار خوب ، شدن به وجود میآيد . نفس اين " شدن " يك وجودیاست ، يك موجودی است . خودش اول بحث است كه آيا اين موجود در وجودخودش [ نيازمند به علت است يا نه ؟ ] " شدن " يعنی حركت . تازه بازبحث حركت [ مطرح میشود . ] حركت يك امر عينی خالص میشود نه يك امرذهنی . همين قدر كه يك امر عينی شد دوباره همه حرفهای فلاسفه قبل از هگلاز نو پيدامیشود كه آيا حركت نيازمند به محرك هست يا نيازمند به محركنيست ؟ يعنی باز ما برگشتيم به دوره قبل از هگل . پس هيچ كاری اساساانجام نداد . اين كه اينها خيال كردند اگر اين دستگاه ديالكتيك را بهكار بيندازند ديگر اساسا ماده نيازی به توجيه ماورائی ندارد ، همهاشتباهات از اين است كه [ آن را به شكل نادرست ] از هگل گرفتهاند . ازهگل كه گرفتند ، قسمتی از آن را كه مربوط به كار هگل بوده دور ريختند ،قسمت ديگرش را باقی گذاشتهاند ، در صورتی كه اين قسمت لازمه آن قسمتبوده ، يعنی اگر ما فلسفه هگل را صحيح ندانيم - كه صحيح نمیدانيم -نمیتوانيم آن نيمهاش را دور بريزيم ، نيمه ديگرش را باقی بگذاريم . جزودور ريختنیهايی كه لازم بوده [ دور ريخته شود ] همان ضرورت منطقیاستنتاجهاست . ديگر ضرورت استنتاجی نيست . وقتی ضرورت استنتاج نباشد، اصل علت و معلول است . وقتی اصل علت و معلول باشد سوال از علتهميشه در جای خودش هست . |