ولی [ اينكه ] پس وجود دو مرتبه دارد ، مرتبه ثابت و مرتبه سيال ، [يعنی ] پس وجود در حقيقت خودش نه تقيد به ثبات دارد [ نه تقيد بهسيلان ، ] يعنی وجود از آن جهت كه وجود است اقتضا نمیكند ثبات را كهوجود سيال محال باشد ، و وجود از آن جهت كه وجود است اقتضا ندارد سيلانرا تا وجود ثابت محال باشد . وجود در ذات خودش میتواند ثابت باشدمیتواند سيال باشد . مثل اينكه بگوييم وجود ذهنی و وجود عينی ، وجودبالقوه و وجود بالفعل . البته اينجا يك حرف ديگری هست كه خيلی حرفعالی و خوبی هم هست - در اسفار هم هست - و آن اين است كه اين تقسيماتكه ما میگوييم وجود يا ثابت است يا سيال ، وجود يا ذهنی است يا خارجی، وجود يا بالقوه است يا بالفعل ، اين تقسيمات به يك شكل مخصوصی استكه در عين حال مقسم ، يكی از اين دو قسم است و يكی از اين دو قسم به نحوديگر شامل قسم ديگر میشود ، به اين معنا : وقتی ما میگوييم وجود يا ذهنیاست يا عينی ، تقسيم درستی است ولی وجود ذهنی با مقايسه با وجود عينیذهنی است ، خودش هم نوعی از وجود عينی است ، اگر میگوييم وجود يابالقوه است يا بالفعل ، هر بالقوهای نسبت به بالفعل بالقوه است و الااين بالقوه در بالقوه بودن خودش بالفعل است . همين طور اگر ما میگوييموجود يا ثابت است يا سيال ، حرف درستی است . دو وجود با قياس بايكديگر يكی ثابت است يكی سيال ولی اين وجود سيال در سيال بودن خودشديگر ثابت است ، در سيال بودن خودش ديگر سيال نيست . اين يك بحثخيلی عالی شيرينی است كه در فلسفه ما هست . حالا بخوانيد ، كه اين يكیاز منشاهای بحثهايی است كه ما با اينها داريم . - در اين قسمت كه گفته بود [ فلسفه شدن ] به فلسفه تاريخ منتهی میشود، كه به آن اشكال وارد كرديم ، خودش هم در آينده با لفظ " منطق " ازاين قسمت ياد میكند . میگويد ماركس با پذيرفتن همان مبانی منطقیمادهگرا شد . به هر حال تعبيرش در اينجا غلط است . فلسفه تاريخ غير از منطق است .فلسفه تاريخ يك چيز است ، منطق چيز ديگری . خود آن فلسفه تاريخ براساس اين منطق است ، يعنی فلسفه تاريخ ماركس بر اساس منطق ديالكتيكاست . فصل بعد را بگوييد : " جدل ، فلسفه پيشرفت " . |