ناقصی است . كانه فويرباخ به سوی ناخداگرايی آمد ولی ديگر به سویمادهگرايی نيامد ، در صورتی كه ناخداگرايی همان مادهگرايی بود . بعد همخودش به اين مطلب تصريح میكند . اين مطلب هم كه بعد میگويد ولی ماركسبه سوی مادهگرايی آمد ، يعنی كار اضافهای كه او كرد اين بود كه فلسفه هگلرا يك فلسفه مادهگرا كرد ، يك مادهگرايی تاريخی و بعد مادهگرايی فلسفی. اين هم احتياج به توضيح دارد و آن توضيح اين است : هگل منطقی دارد كههمان منطق ديالكتيك است كه خيلی دربارهاش سخن گفته شده است . آن ،منطق است ، طرز تفكر است . فلسفهای دارد كه آن فلسفهاش اگر ايدهآليسمنيست ماترياليسم هم نيست . حقيقت اين است كه ماركس ماترياليسم را ازفويرباخ و آن ماديون قرن هجده بلكه قبل از فويرباخ گرفت ولی منطقديالكتيك را از هگل گرفت . . . (1) در بحثهای گذشته سير تحول ماركسيسم و ريشههای آن بيان شد ، اينكه ازكجا شروع شد و چگونه تحول پيدا كرد . از هگل شروع شد و بعد به افكارفويرباخ رسيديم و بعد به افكار ماركس ، و اين كتاب هم طوری مطلب راتلقی كرد كه فويرباخ در افكار خودش از هگل پيش افتاد و ماركس هم ازفويرباخ پيش افتاد و در چه جهاتی بود . اينها قبلا گفته شد ، تكرارنمیكنم . يكی از آن مسائل كه جنبه انسانی قضيه بود [ اين است : ] هگل براساس فلسفه خودش سخنی گفته بود در باب روح و طبيعت يا ايده و طبيعت. او چنين فرض كرده بود كه روح يا ايده به منزله تز است و طبيعت بهمنزله آنتیتز ، يعنی طبق اصل او روح - و هر تزی - بعد از آنكه خود راتثبيت میكند ، به انكار خود و به نفی خود میپردازد يعنی خودش مشتمل برنفی خودش است و به تعبير ديگر خودش خودش را نفی میكند و خودش خودشرا انكار میكند . طبيعت همان ايده نفی شده و ايده انكار شده است وانسان از نظر هگل نفی در نفی است يعنی انكار انكار است و به معنی ديگرنوعی بازگشت است ولی در سطح بالاتر . انسان ، تركيب و سنتز خدا وطبيعت است . او در مساله اينكه روح چگونه خود را انكار میكند و چگونهخود را نفی میكند تعبير پاورقی : . 1 [ مطلب ناقص است ، در نوار به همين صورت است . ] |