مفهوم " دگرگونی " میدهند . و ديگر اينكه اينها به كار بعد اجتماعیمیدهند ، كه خوانديم نه تنها ماركس بلكه قبل از او فويرباخ به كار بعداجتماعی داد ، [ گفتند ] انسان خودش يك موجود اجتماعی است ، انسانتنها اصلا انسان نيست ، انسان فقط در جامعه انسان است ، گفتيم نظيراينكه به طور كلی در مركبها و در " كل " كه دارای يك اندام و يكسلسله اعضاست هر عضوی در " كل " ماهيت خودش را دارد ، اگر از " كل" جدا شود آن ماهيت را ندارد . چشم وقتی كه در اين بدن و جز اين بدناست واقعا چشم است ، اگر اين را جدا كنيم و كناری بگذاريم اين چشم بوده، حالا ديگر چشم نيست . بينی در جای خودش و در حالی كه جز يك كل استبينی است و نام خودش را دارد - كه اين مطلب را در يك حدی بوعلی وديگران هم گفتهاند ولی اگر اين را جدا كنيم اين ديگر خودش خودش نيست ،ماهيت خودش را ندارد . انسان در جامعه انسان است . يك انسان منعزل ازجامعه اصلا او انسان نيست ، او هويت و ماهيت انسانی خودش را از دستداده است . آن فكر ارسطويی در اينجا بيشتر تقويت میشود كه میگفتندانسان مدنی بالطبع است ، اجتماعی بالطبع است ، طبيعتا اجتماعی است .اين همان معناست در يك شكل شديدتر ، يعنی انسان منفرد اصلا انسان نيست، عضو جدا شده است ، هويت و ماهيت خودش را ندارد . قهرا كار انسان همآن وقتی كار انسان است كه به صورت كار اجتماعی دربيايد . همه معجزههايیكه اينها از كار میخواهند و [ به آن ] معتقد هستند كه كار ملاك شناختاست ، كار چنين و چنان است ، مقصود كار اجتماعی است نه هر كاری . پسدر باره هر كاری اينها اين حرف را نمیزنند . توضيح " كار آفريننده انسان است " حال برويم دنبال آن مطلب كه اينها میگويند كار آفريننده انسان است .اينجا باز به كار يك قيد و شرط ديگری اضافه میكنند و آن اين است :انسان در نقشی كه در موضوع تغييرات دارد و حتی در كار دستهجمعی خودش دووضع میتواند داشته باشد ، يكی اينكه در جامعه يك تز باشد و ديگر اينكهدر جامعه يك آنتیتز باشد . [ توضيح اينكه ] در پركسيس انسان نسبت بهطبيعت اين طور است كه انسان خود را در برابر طبيعت مینهد ، يعنی ازطبيعت به وجود آمده ، فرزند طبيعت است ولی فرزندی است كه عليه طبيعتمیشورد و طغيان میكند ، میخواهد طبيعت را مسخر |