جمله " من فقد حسا فقد علما " كه میگفتند ، اين است كه هر حسی راانسان فاقد باشد يك علمی را فاقد است ، يعنی عينی بايد باشد كه اثر رویحس بگذارد . منتها باز تفاوت حرف اينها با حرفهای قدمای ما اين استكه قدمای ما كه به نوعی جدايی ميان ذهن و عين و به نوعی تقدم ميان عين وذهن قائلند ، در عين حال يك نوع رابطه ماهوی ميان عين و ذهن قائل هستند، نه صرف عليت و معلوليت ، نه صرف اين كه آن خارج علت است و اينمعلول . اين كافی نيست . علاوه بر اين كه خارج علت است و ذهن معلول ،بايد اين علت و معلول يك وحدت ماهوی هم با هم داشته باشند تا علم باشد. اينها فقط رابطه علت و معلولی را قائل هستند ، يعنی ذهن را معلول وعين را علت میدانند بدون اين كه رابطه ماهوی را قائل باشند . اين [ بود] بحث به اصطلاح " شناخت " در اينجا . منتها اين كتاب مقداری مختصر وخيلی كوتاه [ بيان كرده ] ، چون فلسفه هگل از مشكلترين فلسفههای دنياست، از نظر اين كه خيلی پيچيده است و بيان خود او هم بيان خيلی مغلق وپيچيدهای بوده به طوری كه در شرح حالش نوشتهاند كه خودش گاهی كتابهايیيا مقالاتی مینوشت ، مدتی كه میگذشت خودش هم نمیفهميد . يك كسی داشتيم در فريمان ما (اينها مكتب رفته بودند و سواد نداشتند)، اين سياهه مثلا دكانش را كه مینوشت بعدها اگر فاصله میشد نمیتوانستبخواند . تشبيه خوب را خودش میكرد ، میگفت خطم " شب مانده " شده ،بيات شده ، مثل نانی كه بيات میشود بعد زير دندان نمیرود . میگفت خطمن اگر " شب مانده " بشود يعنی اگر بيات بشود ديگر قابل خواندن نيستمثل نانهايی كه اگر بيات بشود قابل خوردن نيست . حالا هگل هم اينطور بودو گاهی خودش مینوشت ، بعد كه میخواست بخواند خودش هم نمیفهميد كه آنوقت چه گفته است ، و حتی میگويند - چون خودش خيلی بد بيان بود - يكوقتی چيزی نوشته بود كه بعد كس ديگری فلسفه او را شرح داد و به يك بياندرستی نوشت. وقتی خودش خواند گفت حالا میفهمم چه میخواستم بگويم ( خندهحضار ) . اين است كه بسياری اشخاص مثلا فروغی در سير حكمت در اروپامعلوم است كه هيچ از فلسفه هگل سر در نياورده و يك چيزی سرهم كرده است. بعدها خيلی روی فلسفه هگل كاركردند . از جمله كسان ، مردی بوده به نام"استيس" كه خيلی روی فلسفه او كار كرده و آن را به يك بيان خيلی روشنو خوبی به انگليسی آورده كه اين آقای دكتر عنايت هم خيلی عالی و خوب |