آنها ساخته میشود نامش " عنصر " است ، منتها بشر گذشته در تحليلهایخودش ، در تجربههای خودش ، در تجزيههای خودش آخرين حدی كه به آن رسيدآب بود و هوا و آتش و خاك ، چون اينها را ديگر قدرت نداشت تجزيه كندكه بفهمد آب هم تازه خودش عنصر نيست ، مركب از دو امر بسيطتر است .اين اشتباه است اما اشتباهی است كه منطق بشر ، بشر را به اين اشتباهكشانده ، نه يك علت اجتماعی از قبيل علل پيدايش نحوست سيزده ، شومبودن صدای كلاغ و امثال اينها . يا مثلا هيئت بطلميوس كه امروز غلطشناخته شده ، بيش از دو هزار سال هم بر جهان حكومت كرده است . چرا بشرآمد معتقد شد به اين كه زمين مركز عالم است و ستارگان از جمله خورشيد بهدور زمين میچرخند ؟ اين را ما نمیتوانيم تعليل روانشناسانه و روانكاوانهيا جامعهشناسانه بكنيم كه مثلا پسرانده شدن عوامل جنسی سبب شد كه بشرچنين فكری بكند ، نه ، بشر در رابطه زمين و آسمان هميشه فكر میكرده ، وضعزمين را میديده ، وضع آسمان را میديده ، شب را میديده ، روز را میديده ،فصول مختلف سال را میديده . انسان زمين را میبيند ، فكر میكند ساكن است، بعد میبيند كه خورشيد میآيد از بالا سرش رد میشود . بعد هم ديدند كهماه يك حركت مخصوص به خود دارد ، خورشيد يك حركت ديگری دارد ، حركتمثلا ماه كندتر است ، در 24 ساعت و 40 دقيقه مثلا از افق تا افق طی میكند، [ خورشيد ] در 24 ساعت . باز حركت فلان ستاره ديگر [ را ديدند . ] بعدهم توانستند با حسابهايی بعد و قرب ها را به دست بياورند . آن وقتآمدند آن فرضها را كردند . تمام اينها ريشه منطقی دارد ، میخواهد منطقشدرست باشد میخواهد غلط باشد . در باب پيدايش فكر " خدا " اگر هيچ منطقی ، ولو در حد يك منطق غلط، يعنی هيچ انگيزه عقلانی وجود نمیداشت جای اين فرضيهها بود . ولی وقتیكه انگيزه عقلانی به هر حال وجود داشته است و خود شما هم نمیتوانيد اينمطلب را انكار كنيد پس جای اين نيست كه ما دنبال اين فرضيههای نامربوطبرويم . بشر وقتی كه خودش را يك امر حادث میبيند يعنی فكرش به اينقدر میرسد كه من نبودم بعد پيدا شدم ، آن يكی هم نبود بعد پيدا شد ، آنچيز ديگر هم نبود بعد پيدا شد ، بعد هم فكرش به مجموع همه اشيائی كهنبودهاند و بعد پيدا شدهاند [ منتقل میشود ، از آنجا به موجودی كه هميشهبوده است و پديدآورنده آن اشيا است پیمیبرد . ] همان داستان حضرتابراهيم است : من نبودم پس مرا ستاره به وجود آورد . آن هم كه مثل |