دومرتبه وصل نمیشد بايد همين قدر كه مثلا يك بار كوچكترين خراشی دستانسان بردارد ، برای ابد باقی بماند ، ولی يك جريان وصل ديگری هست كهفورا اين را ترميم و جبران میكند . اما او به اين شكل نمیخواهد بگويد . او همان جريانی را كه جريان فصلاست عينا جريان وصل میداند ، همان جريانی را كه جريان قطع كردن استعينا جريان دوختن میشمارد ، هر دو [ را ] يكی [ میداند . ] اين است كهمدعی میشود كه تضاد خودش فیحدذاته خلاق است . نمیگويد در زمينه تضادهاخلا قيت وجود دارد ، اصلا میگويد نفس اين تضاد خلاق است . تقريبا در حرفهگل هم ، چنين چيزی هست كه نفس تضاد خلاق است ، اگرچه در فلسفه خود هگلصددرصد اينطور استنتاج نشده است و اگر استنتاج هم بشود با نظريه خود هگلمخالف نيست . هگل يك نوع فلسفه پيچيدهای دارد كه حتی در اينكه آيا اوقائل به خداست يا منكر خدا ، میبينيد اختلاف نظری وجود دارد ، بعضيها اورا يك آدم بیخدايی - به اصطلاح - تلقی میكنند و بعضی باخدا و معتقد . ولیحقيقت اين است كه او به خدا معتقد است اما خدا را - همانچه را كهديگران خدا میدانند [ و ] او خدا میداند - به شكل ديگری توجيه و تفسيرمیكند ، نه به عنوان علت نخستين و علالعلل اشيا و آن چيزی كه همه اشيااز او به وجود آمدهاند ، بلكه به معنای تقريبا آن عقل كل و روح كل كهديالكتيك اشيا در نهايت به او منتهی میشود ، و بالاخره او به خدا قائلاست ، منتها تصورش از خدا با تصور ديگران از خدا كمی اختلاف دارد .به هر حال به اين نتيجه رسيديم كه تضاد يك حقيقتی است كه در سرشتهمه امور مادی هست ، هيچ چيزی نيست كه در درون خودش يك تضادی نداشتهباشد ، يعنی منشا يك تضادی در درون خودش نشود ، اصلا سير طبيعت وديالكتيك طبيعت بر عبور از اضداد است ، و بعد هم گفتيم كه خود اينتضاد است كه منشا حركتها و خلاق و آفريننده است . همين جاست كه بهشاگردهای مكتب او از قبيل فويرباخ و بعد ماركس و ديگران يك مستمسكیبرای ماديگری داده است . (برای اين بود كه اين قسمت را گفتم . مخصوصادر حرف مائو اين حرف بيشتر روشن است ، در حرف ماركس و انگلس وديگران هم هست . )اينها درباره خدا نه به مفهومی كه هگل گفته است ،بلكه به همان مفهومی كه الهيون گفتهاند يعنی علت اشيا يا مثلا ارسطو گفتهاست (محرك اول )میگويند به همين دليل پس طبيعت بینياز |