كامل به روش استاد برلينی درست در جهت مخالف عمق افكار او قرار داشت. هگل پندارهگرا بود ، ماركس با پذيرفتن همان مبانی منطقی ماديگرا شد .اينچنين دگرگونی را چگونه میتوان توضيح داد ؟ " (1) - مكانيسم انديشه همان اصول سه گانه تصديق و نفی و نفی در نفی بود .اما گفت اگر اين بخواهد در جهت عمل پياده شود به مبارزه منتهی میشود .مثلا اشتراك اوليه به عنوان يك تز در نظر گرفته میشود ، بعد سرمايهداریباعث میشود كه طبقات ايجاد بشوند و اين ايجاد طبقات مخالفت میكند بانظام اشتراكی كه آنتیتز میشود ولی يك خصوصيتی كه در اين هست اين استكه يك مقداری وسائل و ابزار و صنايع پيشرفت میكند ، بعد اين تز وآنتیتز با همديگر آشتی میكنند در جامعه كمونيستی كه آن جامعه كمونيستیضمن اينكه آن اشتراك اوليه را در بردارد صنايع و پيشرفتهای آن دومی رانيز در بردارد ، يعنی آنچه كه واقعيت داشت در هر دو ، آندو را نگهمیدارد و آن تضاد را حل میكند . ماركس و انگلس هم میگويند تاريخ همينمبارزات طبقاتی است . . 2 مكانيسم عمل يكی از مسائل فوقالعاده مهم در ماركسيسم همين مساله است كه اينهامیگويند ماركسيسم دانش عمل است ، دانش مبارزه است . يك حرفی بهماركس نسبت دادهاند ، مثل اينكه در اين كتاب هم بود و خوانديم ، كهفلسفه نه تفسير جهان است بلكه تغيير جهان است ، يعنی تفاوت ميان اينفلسفه(يا اين منطق ، چون بحث در منطق است ، بحث در جدل و ديالكتيكاست)ميان اين منطق و هر منطق ديگری اين است كه آن منطقها اگر هم منطقباشند صرفا منطق انديشه هستند ، يعنی طرز انديشه كردن را به انسانمیآموزند ، فن انديشيدن را به انسان میآموزند ، ولی اين منطق ، اين جدل ،اين ديالكتيك فن عمل كردن را [ ياد میدهد ] ، آنهم عمل اجتماعی . بهعبارت ديگر - كه اين فصل ، فصل خيلی مهمی است گواينكه اينجا خيلی مختصربيان كرده است - منطقهای ديگر نه تنها فن عمل را به انسان نمیآموزندبلكه احيانا چونپاورقی : . 1 همان ، ص . 23 |