يا اين يا آن ، كداميك را انتخاب میكنيد ؟ اينجاست كه باز ما يك حرفخيلی اساسی داريم و آن اين است(اين را من به اين بيان تا حالا در جایديگر نگفته بودم ، يعنی به ذهنم نيامده بود . ) : عرض كرديم كه اين تقسيم از اينجا پيدا شده است كه در اين پسوندها بهدو پسوند برخورد كردهاند : پسوند " شدن " و پسوند " بودن " و گفتهانددر يكی از اينها زمان هست و در ديگری زمان نيست . در " شدن) ] زمانهست ، در " بودن " زمان نيست ، پس اين فلسفه فلسفه تغيير است و آنفلسفه فلسفه ثبات . اينجا يك مغالطه خيلی روشن و واضحی هست و آن ايناست كه در " شدن " زمان هست ، در مفهوم " شدن " ، در پسوند " شدن" زمان هست ، در پسوند " بودن " زمان نيست ولی بیزمانی هم نيستبلكه او مطلق است ، يعنی شامل زمان و بیزمان هر دو میشود . اين را درستتوجه كنيد . فرض كنيد كه يك وقت ما میگوييم انسان . يك وقت میگوييمانسان دانا ، يعنی " دانايی " را قيدش میآوريم . يك وقت میگوييمانسان نادان ، يعنی " دانا نبودن " را قيد قرار میدهيم . ايندو باهمديگر غير قابل جمع است . نمیتواند انسان ، هم دانا باشد هم نادان(البته از يك جهت) . اگر ما بگوييم انسان دانا ، اين را دراصطلاحات اصول ما و فلسفه ما میگويند " طبيعت به شرط شی) ] ، اگربگوييم انسان نادان ، میگويند " طبيعت به شرط لا " ، يعنی به شرط نبوددانايی . ولی اينها میگويند ما فقط دو قسم نداريم ، قسم سوم داريم و آنطبيعت لابشرط است : انسان ، كه هم شامل انسان دانا میشود و هم شاملانسان نادان . حال فرق " شدن " و " بودن " چيست ؟ آيا شدن يعنی چيزی كه در آن "زمان " هست و بودن يعنی چيزی كه در آن بیزمانی هست ؟ شدن چيزی است كهدر آن تغيير است و بودن يعنی چيزی كه در آن ثبات است ؟ يا بودن يعنیچيزی كه در آن نه تغيير است و نه ثبات ، نه زمان است و نه بیزمانی ؟دومی درست است ، يعنی بودن يك مفهوم لابشرط است نسبت به شدن ، نه يكمفهوم بشرط لا كه شدن بشرط شی آن باشد ، و لهذا امر ما داير نيست كه ازدو فلسفه يا بودن را بپذيريم و يا شدن را ، نه ، ما میتوانيم بودن رابپذيريم و در همان حال شدن را بپذيريم ، چرا ؟ چون بودن يك حقيقتی است، كه در فلسفه ما وقتی كه میگوييم " هستی " يا كلمه " وجود " را بهكار میبريم ، در حقيقت وجود نه ثبات افتاده است نه سيلان . حقيقت وجودمنقسم میشود به وجود ثابت و وجود سيال ، ولی حقيقت وجود در ذات خودشلابشرط |