میرود او را وادار میكند و آن با تغيير است ، به حسب غريزه میخواهد اينرا اين طور بكند ببيند چطور میشود . او در لابراتوارش است ، لابراتوار اوهمينهاست . بعد از مدتی كه اينها برايش تجربه شد و امر عادی شد و قضيهاز تازگی افتاد آرام میشود ، بعد ما میگوييم عاقل شده و " عاقل شده "يعنی اينها را شناخته ، حالا كه شناخته ديگر برايش چيز تازهای نيست كهاز نو بخواهد اين كار را بكند . و خيلی افراد هستند شما میبينيد همينطورند ، يك شی تازهای كه میبينند آرام نمیگيرند ، تا به آن دست نزنند ،زير و رويش نكنند ، نگاهش نكنند ، و احيانا يك شی الكتريكی و برقیاست ، خطر هم دارد ، ولی تا به آن دستی نزنند آرام نمیگيرند . به هر حال ، انسان يك چنين موجودی است ، میخواهد عمل كند ، عملتغييردهنده ، میخواهد تغيير بدهد و بشناسد و بعد بسازد . پس اينكه ماركسيسم يك فلسفه عمل است ، معنی دوم پيدا كرد ، از جنبهمساله شناخت ، يعنی فلسفهای است كه شناخت را از راه عمل میجويد و لهذا[ مولف ] گفت كه آن حرف معروف ماركس را كه گفته است كه فلسفه تفسيرجهان نيست تغيير جهان است ، اغلب خيلی ساده تلقی كردند ، خيال كردندكه او آمده اصطلاح را تغيير داده ، گفته ديگران خواستهاند جهان را تفسيركنند كه اسمش را گذاشتهاند فلسفه ، من اسم تغيير جهان را میگذارم فلسفه. اين كه میشود اسم گذاری ، نه ، او میخواهد بگويد كه ديگران میخواهندجهان را بدون تغيير تفسير كنند و اين تفسير تفسير صحيحی نيست ، منمیگويم فلسفه تغيير جهان است ، يعنی بايد تغيير داد تا بتوان تفسير كرد. تفسير ، شناخت است . شناخت بر اساس تغيير است . پس [ با توجه ]به اين معنا وقتی كه ما میگوييم كه ماركسيسم پركسيس است ، فلسفه عملاست ، مفهوم دومی پيدا كرد ، يعنی فلسفهای است كه برای عمل تقدم برشناخت و بر انديشه قائل است ، يعنی در مساله شناخت قائل به فلسفه عملاست و قائل به تقدم عمل بر انديشه . پس دو معنی مختلف شد . اما وقتی خوب دقت كنيم میبينيم اين دو معنی مختلف به يك اصلبرمیگردد . آنجا ما میگفتيم كه ماركسيسم فلسفه عمل است ، يعنی فلسفهایاست برای عمل ، همين طور كه اينجا گفتيم كه ماركسيسم فلسفهای است كهعمل را بر شناخت مقدم میداند ، عمل را بر انديشه مقدم میشمارد و شناخترا مبتنی بر عمل و بر تغيير میكند . |