عمل معيار حقيقت شد به يك معنا ، [ و ] به يك معنا از وقتی كه تجربهبه ميان آمد و قياس طرد شد ، عمل معيار انديشه واقع شد نه انديشه معيارعمل ، عمل تقدم بر انديشه پيدا كرد نه انديشه بر عمل ، و حتی تا حدوددوره دكارت و بيكن ما فقط به همين حد رسيدهايم كه منشا علم عمل است ،يعنی آنجا اين بحث مطرح بود كه آيا منشا علم عقل است(كه عقل يك امریاست درونی) ، نيروی عاقله است ، يا منشا علم عمل و تجربه است ؟ گفتندمنشا پيدايش علوم عمل و احساس و تجربه و استقرا است . بعد از آن مسالهديگری مطرح شد كه در دورههای بعد از دوره دكارت و بيكن اين قضيه مطرح شدراجع به مساله معيار حقيقت ، كه معيار حقيقت چيست ؟ يعنی از كجابفهميم كه يك علم مطابق با حقيقت است يعنی واقعا حقيقت است يا يكخيال باطل است ، حقيقت است يا خطا ، صحيح است يا غلط ، معيار چيست ؟باز آمدند گفتند كه معيار خود عمل است . علم امروز تقريبا بر همين اساساست . در قديم قضايا را به شكل خاصی تقسيمبندی میكردند ، میگفتند علم بردو قسم است ، يا تصور است يا تصديق ، تصور هم يا بديهی است يا نظری ،تصديق هم يا بديهی است يا نظری . بعد میگفتند همه تصورات نمیتواندبديهی باشد و الا مجهول برای انسان وجود نداشت ، همه هم نمیتواند نظریباشد و الا هيچ معلومی برای انسان وجود نمیداشت چون هر نظری را جز ازطريق تحليل كردن به بديهی نمیشود به دست آورد . در تصديقات هم عيناهمين طور . پس قهرا بعضی از تصورات بديهی است بعضی نظری ، و بعضی ازتصديقات هم بديهی است و بعضی نظری . میگفتند ما نظريات را بر پايهبديهيات ، با تحليل كردن به بديهيات اكتساب میكنيم . به بديهيات كهمیرسيد ، ديگر آنها اصولی بود كه به هر حال قطعی و غير قابل ترديد بود .در دوره جديد قضايا اصلا به اين شكل طرح نمیشود كه يا بديهی است يانظری ، نظری را از راه بديهيات بايد به دست آورد و بديهيات معيار براینظريات هستند ، يعنی علم مقياس علم است ، چون بديهی مقياس نظری است. علم جديد اساسا اين بحث بديهی و نظری را كنار گذاشت ، آمد به شكلديگری قضايا را طرح كرد ، يعنی منطق شكل ديگری گرفت و آن شكل اين است ،گفت كه هر امر مجهولی - به قول شما نظری - ابتدائا دانشمند برای آن يكفرضيه میسازد ، فرض میكند كه حقيقت اين باشد ، ولی نمیداند اين هست يانيست . بعد اين را در مقام عمل تجربه و آزمايش میكند ، يا در آزمايشجواب مطابق درمیآيد يا مخالف . اگر آزمايشهايی كه روی |