قبلی و معلومات قبلی قائل شد ، آمد شكاف ميان ذهن و خارج را زياد كرد . نگاهی به فلسفه هگل آنگاه نوبت میرسد به هگل . هگل كار مهمی كه كرده است - كه البتهكارش درست هم نيست - اين است كه آمد اين شكاف ميان ذهن و خارج را بهكلی از ميان برداشت ، گفت اين اشتباه است كه شما ذهن را يك چيزدانستهايد و عين و خارج را چيز ديگر . فيلسوفان ما از قديم يك حرفی در باب معرفت و شناخت يعنی در بابعلم داشتهاند . آنها هم عين همين مساله را طرح كرده بودند كه چه رابطهایهست ميان عالم ذهن و عالم عين ؟ آيا آن برای خودش يك دنيای جداگانهاست و اين برای خودش يك دنيای جداگانه ؟ میگفتند اگر اينطور باشد پسعلم و معرفت ديگر معنی ندارد ، برای اين كه دنيايی كه من پيش خودم تصوركردهام يك دنياست ، دنيای بيرون دنيای ديگر است . پس آگاهی و ناآگاهیبا همديگر مساوی است ، چون آگاهی يعنی كشف دنيای بيرون . مگر اين طورنيست ؟ علم يعنی كشف دنيای بيرون . اگر آنچه كه من میبينم با آنچه كهدنيای بيرون هست به كلی متناقض و متضاد يكديگر باشند ، پس هر علمیمساوی است با جهل . میآمدند به رابطهای قائل میشدند ، " رابطه ماهوی "، میگفتند كه ميان ذهن و عين اختلاف وجودی است و وحدت ماهوی ، يعنی يكذات است كه دو نوع وجود پيدا میكند . يك ذات گاهی در عالم عين وجودپيدا میكند ، میشود وجود عينی ، و [ گاهی ] در عالم ذهن وجود پيدا میكند، میشود وجود ذهنی . پس چون وجود ذهنی يك ذات است كه در خارج هم همينذات وجود عينی دارد ، از اين جهت است كه علم میتواند كشف باشد وآگاهی بر خارج باشد . رابطه را اينطور مشخص میكردند ، يعنی قائل بودندبه دو وجود و يك ماهيت . عين و ذهن دو وجودند ولی دارای يك ماهيت .كانت و دكارت حرفشان اين بود كه قهرا خارج و ذهن دو وجودند و دوماهيت هم هستند . اينجا بود كه اين اشكال پيش میآمد كه اگر اين طورباشد پس علم و جهل با يكديگر مساوی میشود . هگل حرفش حرف ديگری استكه اصلا حتی میخواهد دو وجود بودن را هم منكر بشود ، میخواهد بگويد كه ذهنو عين اصلا با همديگر جدايی ندارند . آنچه ذهن است عين است و آنچه عيناست ذهن است . اين |