دين ، خود را از دست داده است و بعد با نفی دين بار ديگر خود را میيابدو بازگشت به خودش میكند . انسان از خودش دور شده است ، بار ديگر بهخودش بازگشت میكند . " از خود بيگانگی " از نظر ماركس ماركس در همين مساله " از خودبيگانگی " دو نظر ديگر ابراز داشت كه[ از ] اينها پيش افتادگی نسبت به فويرباخ پيدا میشود . [ گفت ايننظريه ] در اين جهت كه دين مظهر از خود بيگانگی بشر است چون در آنمفاهيمی از قبيل رضا ، تسليم ، زهد و توكل وجود دارد درست است ، ولی دونقص در نظريه فويرباخ هست ، يكی اينكه تنها به دين توجه كرده است واين تنها دين نيست كه انسان را با خودش بيگانه میكند و مظهر انكارانسان است خودش را ، خيلی چيزهای ديگر هم از اين قبيل است . دولت ازاين قبيل است ، سرمايه يعنی پول هم از اين قبيل است . پول خودش مظهرانكار بشر است خودش را ، به طوری كه انسان همه چيز را پول میبيند و پولرا برتر از خودش میبيند . همان حالت پولپرستی كه ما میگوييم ، در بشرپيدا میشود . انسان كه نبايد پرستنده پول باشد ، پول بايد در خدمت انسانباشد ، ولی شما میبينيد انسانها در وضعی قرار میگيرند كه اساسا پول كهبايد برای آنها وسيله باشد ، برای آنها مقصد است و در واقع خودشان رابرای پول میخواهند و اينها میشوند پرستنده پول ، تسليم در مقابل پول .همچنين دولت كه بايد تشكيلاتی در خدمت بشر باشد ، بعد حالت خداوندگاریو مطاع و متبوع بودن و حالت همهچيز بودن پيدا میكند به طوری كه بشرخودش را در مقابل دولت هيچ میداند و همه چيز را دولت میداند و دولترا مظهر اصلی جامعه میداند ، كه در اينجا نظرياتش با نظريات هگل خيلیمتفاوت میشود ، يعنی ماركسيسم در اينجا كمی اصالت فردی میشود . بر خلاففلسفه هگل كه اصالت جمعی است و او دولت را مظهر عالی انسانيت میشمارد، ماركس بر عكس ، دولت را نفیكننده انسانيت میشمارد . پس انسان اگربخواهد به خويشتن بازگردد و از خودبيگانگی را از خود دور كند بايد دولترا هم از بين ببرد ، ديگر دولتی وجود نداشته باشد كه دولت يك چيز باشدملت يك چيز ديگر ، نه ، خود ملت باشد به جای دولت ، ملت خودش خودشرا اداره كند . سرمايهای و [ شخص ] سرمايهداری وجود نداشته باشد بلكهسرمايه اشتراكی باشد . |