میكند ، در آن وقت است كه گرايش دينی پيدا میكند ، آن وقت به خودشبه نوعی بیايمان و بیاعتقاد میشود ولی آن آرمانهای خودش را در بيرونجستجو میكند ، اگر اينطور باشد پس بايد نسبت مستقيمی باشد ميانگرايشهای دينی از يك طرف و سقوطهای اخلاقی از طرف ديگر ، يعنی هميشهافراد هر چه بيشتر سقوط اخلاقی پيدا میكنند گرايش دينی بيشتر پيدا كنند ،در صورتی كه قضيه درست برعكس است ، يعنی انسان هر چه گرايشهای حيوانی، بيشتر پيدا میكند از دين دورتر میشود . از اينجا انسان ارزش حرف قرآن را میفهمد كه « " هدی للمتقين "غ(1).هميشه میگويند يعنی چه " هدی للمتقين " ؟ ! يعنی تا انسان به آن تقوایفطری خودش باقی نباشد به اين سو نمیآيد. در آن سو هم « " كلا بل ران علیقلوبهم ما كانوا يكسبون " غ(2) میشود، يعنی هرچه انسان بيشتر سقوط اخلاقیپيدا كند بيشتر دور میشود ، بعد كارش به انكار و الحاد میرسد : « " ثمكان عاقبه الذين اساوا السوای ان كذبوا بايات الله " »(3) . اتفاقا يك نظريه ديگر كه درست عكس اين نظريه است بيشتر قابل توجه وتامل است تا اين نظريه . بعضی میگويند دين كسی را نساخته ، يعنی خوبنساخته ، هميشه خوبها چون خوب هستند به طرف دين میروند ، از بس كهديدهاند افرادی به سوی دين گرايش دارند كه آن ارزشهای انسانی در آنهازنده است نه آنهايی كه در دره حيوانيت سقوط كردهاند . به هر حال اين يك فرضيه مزخرفی است كه جناب فويرباخ در اينجا [ دارد. میگويد ] حال كه اينطور است پس انسان در اثر گرايش به خدا و دين ازخودش بيگانه شده است . برای اين كه انسان به خودش بازگردد بايد خدا ودين را كنار بگذارد تا به خودش ايمان پيدا كند و به خدايی جز خودشمعتقد نباشد و خدای خودش را " خودش " بشناسد ، كه مقصود از " خدایخودش " يعنی آنچه كه اين فضيلتها و كمالات در او وجود دارد . آن ذاتمستجمع جميع صفات كماليه را خودش بداند نه چيز ديگر و آنچه بايد او رابپرستد ، او را عبادت كند ، در مقابل او تسليم باشد ، همان خودش باشد ،يعنی همان جنبههای متعالی وجود خودش نه پاورقی : . 1 بقره / . 2 - . مطففين / . 14 . 3 روم / . 10 |