ديالكتيك ، ماترياليسم را نتيجه بگيرند ، يعنی ماترياليسم نتيجه اينمنطق است ، نتيجه ديالكتيك است ، برای اين كه در اين منطق فرض بر ايناست كه هر چيز به طور ضرورت ضد خودش را در درون خودش نتيجه میدهد ،يا بگوييم ضد خودش را دربر دارد و ضدش از خودش منتج میشود ، و همينتضاد ذاتی درونی سبب حركت و تحول و تغييرات پیدرپی میشود ، به اينمعنا كه نتيجه شدن ضد شی از خود آن شی منجر به تحول اين شی به آن ضدمیشود و آن هم باز به نوبه خودش ضد خودش را در بر دارد و به طور ضرورتبه ضد آن ضد تحول میيابد و همينطور سلسله پيوستهای به وجود میآيد ، البتهنه يك سلسله پيوسته يكنواخت تدريجی ، بلكه سلسله پيوستهای كه در برخیاز مراحل ، اين تكامل تدريجی كه جنبه كمی دارد [ و ] ازدياد كمی به خودمیپذيرد ، جنبه كيفی به خودش میگيرد يعنی شی تغيير ماهيت میدهد و باتغيير ماهيت دادن قهرا قوانينش هم تغيير میكند و عوض میشود و آنقوانينی كه بر پديدههای اول ، تا در مراحل جريان تدريجی بودند ، حكمفرمابود ديگر حاكم نيست ، يك سلسله قوانين ديگر حاكم میشود . از همينجااستدلال ماترياليستی میكنند : پس جهان خودش خودش را خلق میكند . درستروی اين نكته توجه بفرماييد : پس جهان خودش خودش را خلق میكند . تعبيرماترياليستی ممكن است به اين شكل باشد ، بگوييم جهان يك واقعيت موجودازلی و ابدی است و چون يك واقعيت موجود ازلی و ابدی است پس چيزی آنرا خلق نكرده است . اين يك نوع تعبير و تفسير است . به قول اينهاماديون قديم اينچنين فرض میكردند ، مثل ذيمقراطيس كه به عقيده اينهامادی بوده ولی در واقع مادی نبوده است . تعبير ماترياليستیشان تقريباچنين تعبيری بوده است . ولی اينها میگويند نه ، جهان تدريجا دارد خلقمیشود اما خودش خودش را خلق میكند ، چون خودش از خودش نتيجه میشود ،خودش خودش را نتيجه میدهد ، هر ضدی ضد خودش را نتيجه میدهد . همان "نتيجه میدهد " يعنی به وجود میآورد ، يعنی خلق میكند . بنابراين وقتی كهجهان خودش خودش را خلق میكند پس نيازی به فرض خالق نيست . (حال منحرف اينها را دارم میگويم ، يعنی میخواهم بگويم تصور اينها را شما چگونهدر نظر بگيريد . )فرض خالق صرفا مبتنی بر اين فرض است كه ما پيوستگیميان اشيا را ، پيوستگی ميان پديدههای طبيعت را انكار كنيم ، يعنیپديدههای طبيعت را به صورت يك سلسله پديدههای گسسته و بیارتباط بهيكديگر فرض كنيم . در مقام |