آه از دورى سفر
روزى ضرار بن حمزه ضبائى بر معاويه وارد شد . معاويه از او درباره امير المؤمنين « ع » سؤال كرد . ضرار گفت : گواهى مىدهم كه او را در جائيكه عبادت مىكرد ديدم ،
هنگاميكه شب پردههاى تاريكى را گسترده بود در محراب عبادت ايستاده و ريش خود را در دست گرفته و مانند مارگزيده بخود مىپيچيد و بسان محزون گريه مىكرد و مىگفت :
اى دنيا اى دنيا ، دور شو از من آيا خود را به من عرضه مىكنى يا خواهان من هستى ؟ زمان تو نزديك مباد [ 1 ] چه دور است آرزوى تو ديگرى را بفريب . من به تو نيازى ندارم . زندگى تو كوتاه و اهميت تو ناچيز و آرزوى تو پست است آه از كمى توشه و درازى راه و دورى سفر و عظمت جايگاه ورود [ 2 ]