وحدت وجودى
و همه از يكديگر دورند اما در وحدتى كه دو طرف را ازل و ابد تشكيل داده ، گرد آمدهاند اصالت در انديشه و احساس و سليقه و خيال را ادب مىگويند . اصالت مزبور ميان صاحب اين صفات و تمامى موجودات ، در وحدت وجود مطلق ارتباط خاصى برقرار مىسازد و خود را در دو چهره نمايش ميدهد : يكى حيات كه بر اصول ويژهاى از اين وحدت قائم است ، و ديگر روش زيبا كه بزرگ سازى زندهاى از واكنش ادب و جهان هستى محسوب مىشود .
اگر علم ، تجزيه و تحليل اشياء است ، هنر را بايد توحيد و
[ 37 ]
يكى كننده اشياء دانست . به عبارت ديگر علم ، موجودات را از اين نظر كه تجزيه و تحليل آنها لازم است ، مورد بررسى قرار ميدهد ، اما هنر ،
موجودات را از اين جهت كه در ظاهر جداجدا ولى در واقع يكى هستند ، بررسى مىكند . يعنى همه اشياء را به وحدت وجودى بازگشت ميدهد و ميان مظاهر گوناگون وجود ، ارتباط كاملى برقرار مىسازد . مسئله ادب نيز از همين وحدت برخوردار است .
اگر فلاسفه در اعصار اخير به وحدت وجود پى بردهاند ، اديب از روزى كه انسان وجود يافته و احساسات ادبى و هنرى در اعماق او ريشه داشته ، به وحدت وجود پى برده است . اين بدان جهت است كه رهبر فيلسوف ، عقل و قياس اوست و اين دو چيز براى يك انسان زنده ،
محدود است . اما راهنماى اديب ، الهام و احساسات او مىباشد كه بصورت يك پديده سريع و درخشان از تمام هستى او حكايت مىكند .
اگر نظر فيلسوف را با نظر اديب مقايسه كنيم بايد بگوئيم : نظر فيلسوف به جهان هستى ، سطحى و در حكم وحدت تفاعلى و تكاملى است . زيرا فيلسوف تنها به كمك عقل كه جزئى از انسان زنده محسوب مىشود نخست مشاهده و بررسى و مقايسه مىكند ، آنگاه نظر قطعى خود را اعلام ميدارد ، اما اديب هميشه بطور مستقيم با جهان هستى و حيات سر و كار دارد . زيرا او از عقل ، سليقه ، سرشت ، خيال و احساسات و خلاصه از تمام هستى خود الهام ميگيرد . از اين رو اديب سابقهدارتر و عميقتر از فيلسوف است . اديب از اول ، استاد و راهنماى
[ 38 ]
فيلسوف بوده و براى هميشه نيز چنين خواهد بود روى همين اصل على « ع » ميان گروه ادباء از جهت نظر و اسلوب يكى از شخصيتهاى بزرگ اين گروه محسوب ميگردد : گروه زندهاى كه به ستارگان ، آسمان ، ريگهاى بيابان ، درياها و بطور كلى به پوشش طبيعت نظر ميكنند و همه را از وجود خود ميدانند و در جهان هستى فقط يك نيروى وجودى واحد و جامع و ابدى احساس مىكنند .
« ميخائيل نعيمه » پس از آنكه قدرت هنرمند را در درك عميق وحدت وجود مجسم ميكند ، در زمينه ادبيات عصر حاضر ميگويد :
« چگونه ميتوان كسى را كه ريشههاى ازلى ادب را درك نمىكند و از گذشته و آينده بىخبر است اديب ناميد ؟ » .
اين درك زيبائى برتر كه تمام موجودات را با وجود اختلاف مظاهر با يك كمربند بهم وصل مىكند همان چيزى است كه در آثار شخصيتهاى ادبى با در نظر گرفتن تنوع موضوعات و اختلاف حالات مشاهده مىكنيم .
آرى اگر به صداى اين شاعر بزرگ كه از زبان مسيح سخن مىگويد گوش فرا دهيد ، بزرگترين صدائى را كه جهان هستى شنيده است مىشنويد و بهترين نظر را كه در اعماق زيبائى نفوذ كرده درك خواهيد نمود . اين شاعر بزرگ ميگويد : « در اطراف چگونگى رشد زنبقهاى كشتزار انديشه كنيد ، ولى من بشما ميگويم : سليمان با
[ 39 ]
آنهمه عظمت يكى از اين لباسها را به تن نداشت » . راستى اگر وحدت وجود نبود و زيبائى ، مدار وجود واحد را تشكيل نمىداد و ربط دهنده اجزاى آن از آغاز تا انجام نبود ، كجا خاكها ، صخرهها و ابرهاى آسمان مىتوانستند اين زيبائى و جمال را بوجود بياورند ؟ همين زيبائى و جمال است كه مدار انديشه و احساسات هنرمند اين آفريدگار كوچك را تشكيل ميدهد حضرت مسيح نيز سخنى جالب دارد . او در آن هنگام كه گروهى زن زناكارى را كه تن به قانون آنان داده بود نزد وى آوردند ، به آنان چنين خطاب كرد : « بايد از شما مردم ، آن كس كه گناهكار نيست اين زن بدكاره را سنگسار كند » شاعر بزرگ ديگرى از زبان سليمان بن داود چنين سخن ميگويد :
« روزگارى ميگذرد و روزگارى مىآيد ، اما زمين در طول زمان بحال خود باقى است . خورشيد طلوع ميكند و خورشيد غروب ميكند ،
آنگاه بسوى جايگاهى كه از آنجا طلوع نموده مىشتابد . باد ، راهى جنوب ميشود و بسوى شمال گردش ميكند ، در مسير خود مىچرخد و سپس به مدارهاى خود باز ميگردد رودها همه به دريا ميريزند و دريا پر نمىشود آنگاه به همان جائيكه از آنجا جارى شدهاند باز مىگردند تا دوباره جارى شوند » در جاى ديگر ميگويد :
[ 40 ]
« من گل سرخ شارون [ 1 ] و سوسن درهها هستم ، مانند سوسنى كه ميان خارها است معشوقه من ميان دختران چنين است . مانند يك سيب ميان درختان جنگل معشوق من ميان پسران چنين است . راستى مايل شدم و در سايه آن نشستم اما ميوهاش در گلويم شيرين بود . گلها در زمين پديد آمدند و زمان هرس فرا رسيد و صداى كبوتر چاهى در زمين ما شنيده شد .
« اى كبوتر من كه در شكافهاى صخرهها و پنهانى دژها خانه گرفتهاى ، چهرهات را به من بنما و صدايت را به من بشنوان . زيرا صداى تو نمكين و چهرهات زيبا است ، تا آنكه روز دگرگون شود و سايهها با شكست مواجه گردند . اى معشوق من ، راه گريز پيش گير و بسان آهو يا بچه گوزن به كوههاى برنده صعود كن .
« اى معشوقهى من ، تو زيبا هستى تو زيبا هستى چشمهايت از پشت نقاب مانند دو كبوتر است و موهايت مانند گلهى بزى است كه از كوه جلعاد نمايان است .
« لبهايت مانند رشته قرمز گردنبند و حرف زدنت شيرين است .
گونههايت از پشت نقاب مانند دو نيمهى انار و گردنت مثل برج داود است : برجى كه براى اسلحه بنا گرديده و هزارها سپر ، سپرهاى
[ 1 ] شارون جلگهاى است در فلسطين كه در ساحل درياى مديترانه قرار گرفته است . مترجم
[ 41 ]
بيدادگران در آن آويخته شده است . آنگاه كه روز دگرگون شود و سايهها با شكست مواجه گردند ، بسوى كوه مر و تپهى لبان روان مىشوم . اى عروس با من نگاه كن كه از قلهى امانه ، از بالاى حرمون ، از خوابگاههاى شيرها ، از كوههاى پلنگها ، اى عروس . از لبهاى تو شهد ميريزد و زير زبانت شير و عسل است و بوى خوش لباسهايت مثل بوى لبنان است .
« چشمه بوستانها و چاه آبهاى فناناپذير و نهرهاى لبنان ، اى باد شمال وزيدن بگير و اى باد جنوب بيا بر بوستان من ملايم بگذر تا بوى خوش آن جريان يابد » .
آرى اگر به اين جملات گوش فرا دهيد و دقت كنيد درك خواهيد كرد كه شعر سليمان از همان چشمهاى كه مسيح سيراب شده ،
سيراب ميگردد هر چند موضوع آنها با يكديگر اختلاف دارد .
« ويكتور هوگو » نيز كه يكى از هنرمندان و نوابغ بزرگ بعد از انقلاب فرانسه بشمار ميرود سخنانى از اين نمونه دارد . سخنان وى گفتگوئى ميان ستارگان است . از آنجا كه انسان و زمينى كه انسان در آن زندگى ميكند ، نسبت به جهان وسيع و شگفت آور هستى ،
كوچك بنظر ميرسند ، شاعر مزبور در اين گفتگو موقعيت مبهم و پنهان انسان را مجسم ميكند :
اين صداى ضعيف و آهسته و بىارزش چيست ؟
اى زمين ، تو از اين گردش در افق تنگ و محدودت چه هدفى دارى ؟
[ 42 ]
آيا تو جز ريگى هستى كه آميخته با جزئى خاكستر است .
اما من در آسمان نيلگون دور ، نمايشگر يك حلقهى وحشتزا هستم .
تا آنجا كه فاصلهى مكانى كه در ترس و بيم فرو رفته ، سيماى مرا زشت و بدنما مىبيند هالهى من كه رنگ تغيير يافته شبها را به سرخى شديد تبديل ميكند .
مانند كرههاى طلائى است كه در دست گيرندهى آن جداجدا بالا و پائين ميروند .
از يكديگر دور ميشوند و گرد هم جمع مىآيند و قمرهاى هفتگانهى بزرگ و هولناك را نگاه ميدارند و اينك خورشيد پاسخ ميدهد :
ساكت باشيد ، آنجا در گوشهى آسمانها ، اى ستارگان ، شما رعيت من هستيد آرام باشيد من فرماندهام و شما رعيت ،
شما هر دو بمنظور داخل شدن از درب ، مانند دو درشكه دوش به دوش حركت ميكنيد .
كرهى مريخ و زمين در كوچكترين كوه آتشفشان از نظر من ،
بدون تماس با اطراف ورودگاه ، داخل مىشوند هان اين است ستارگان دب اصغر كه مانند
[ 43 ]
چشمهاى هفتگانهى فناناپذير كه بجاى مردمكهاى آن خورشيدها است ، ميدرخشد هان اين است راه كهكشان كه جنگل زيباى سر سبزى را تشكيل ميدهد در حاليكه از ستارگان آسمان پر شده است اى ستارگان پائين ، جايگاه من نسبت به جايگاه شما در فاصلهى دورى قرار دارد ،
حتى ستارگان ثابت و درخشان من كه به جزيرههاى پراكندهى در آب شباهت دارند ،
و خورشيدهاى بىشمار من ، به نظر كوتاه و ضعيف شما ،
در گوشهى دورى از آسمان ، شبيه به صحراى افسردهاى كه صدا در آن محو ميگردد .
بجز اندكى خاكستر سرخ كه در دل شب پاشيده شده ، چيزى نيست » هان اين است ستارگان كهكشان ديگرى كه جهانهائى را مجسم ميكند كه از آن جهانها كمتر نيست ، و در فضا پراكنده شدهاند ،
آن محيطى كه ريگستان نيست و سنگ پارهاى در آن يافت نميشود ،
امواج آن روان است اما هرگز به ساحلهاى خود باز نمىگردد .
و در پايان ، اين خداست سخن مىگويد :
« پيش من جز اين نيست كه با يك دميدن همه چيز را تيره گردانم » [ 1 ] .
[ 1 ] نظرية الانواع الادبية : ترجمه به عربى از دكتر حسن عون .
[ 44 ]
« و از شگفتترين مرغها در آفرينش ، طاووس است كه خداوند آن را در كاملترين نظم آفريده و رنگهايش را در بهترين ترتيب منظم گردانيده است با بالى كه بيخ آن را بهم پيوسته و دمى كه كشش آن را دراز قرار داده است . هرگاه بسوى مادهاش ميرود دمش را از پيچيدگى باز نموده آن را بلند ميكند در حاليكه بر سرش سايه مىافكند . گمان ميكنى پرهاى آن ميلههائى از نقره ، و دايرهها و حلقههاى زرين شگفتآورى كه بر آن بالها رويده شده ، طلائى خالص و قطعات زبرجد است . اگر آن را به گياهان زمين تشبيه كنى ميگوئى دسته گلى است كه از شكوفه هر بهارى چيده شده است ، و اگر به پوشاكىها تشبيه كنى مانند حلههاى زينت يافته با نقش و نگار ، يا مانند جامههاى خوش رنگ و زيباى بافت يمن است ، و اگر آن را به زيورها تشبيه گردانى مانند نگينهاى رنگارنگى است كه در ميان نقرهى مزين به جواهر نصب شده است : بسان خراميدن خودبين و شادمان راه ميرود ، و با دقت به دم و بالش مىنگرد ، و از زيبائى پيراهن و رنگهاى جامهاش قاهقاه مىخندد « هنگامى كه به پاهايش چشم مياندازد چنان با شيون و فرياد بانك ميزند كه گويا آشكارا فريادرسى ميطلبد و به راستى اندوه خويش گواهى ميدهد . زيرا پاهايش مانند خروس سياه و سفيد ، باريك است . بجاى تاج ، كاكل سبز رنگ نقاشى شدهاى دارد ، و جاى برآمدگى گردنش مانند گردن ابريق است ، و جاى فرو رفتن آن تا زير
[ 45 ]
شكمش مانند رنگ وسمهى يمنى يا مانند لباس ابريشمى بسان آينهى جلددار است .
« و به شكاف گوش آن خطى است مانند باريكى سر قلم كه به رنگ گل بابونه بسيار سفيد ميباشد ، اين سفيدى ميان سياهى اطراف ميدرخشد و كمتر رنگى است كه طاووس از آن بهرهاى نبرده باشد ،
اين رنگها در اثر كثرت جلاء و درخشندگى و برجستگى بر ساير رنگها برترى يافته است ، در حقيقت مانند شكوفههاى پراكندهاى است كه بارانهاى بهار و آفتابهاى سوزان آن را تربيت نكرده است .
« و گاهى از پرهاى خود بيرون آمده و از لباس برهنه ميگردد ،
پس پىدرپى پرش ريخته و مجددا يكى پس از ديگرى مىرويد ، و پرهايش مانند برگهاى شاخهها مىريزد ، آنگاه پشت سر هم مىرويد تا بصورت پيش از ريختن باز ميگردد : با رنگهاى پيش هيچگونه تفاوتى ندارد و هيچ رنگى در غير جاى خود قرار نمىگيرد . اگر با دقت موئى از موهاى پرش را بنگرى ، سرخ گلى رنگ و گاهى سبز زبر جدى و زمانى زرد طلائى رنگ بتو مىنماياند . آيا زيركيهاى ژرف و عميق چگونه ميتواند آفرينش اين حيوان را دريابد ؟ آيا درك خردها چگونه به آن ميرسد ؟ و آيا سخنان وصف كنندگان چگونه وصف آن را بنظم مىآورد ؟ » .
و هم اكنون به قسمت كوتاهى از سخنانش در زمينه آفرينش آسمان و زمين گوش فرادهيد :
[ 46 ]
« به قدرت خود مخلوقات را آفريد ، و به مهربانيش بادها را پراكنده كرد ، و به كمك صخرهها حركت زمين را استوار گردانيد ،
آنگاه شكاف فضا را ايجاد و اطراف آن را باز نمود و راههاى هوائى را احداث كرد . سپس آبى كه امواجش خروشان و رويهم غلطان بود در آن جارى گردانيد . آن آب را بر پشت باد تندى كه نيرومند و با صداى بلند بود بر نشانيد . آنگاه باد ديگرى كه جهت وزش آن را عقيم قرار داد آفريد و وزش آن را تند كرد و جايگاه پيدايش آنرا دور گردانيد ، پس آن را به برهم زدن آب فراوان و برانگيختن موج درياها فرمان داد ، آن باد هم آب را مانند مشك جنبانيد و بسان وزش در فضا ،
بطوريكه اول آن را به آخرش و ساكنش را به متحركش باز گرداند ، به آن وزيد . . . » خواننده محترم ، من شما را به اين نشانههاى شگفتى كه امام « ع » براى انسانها از آن سخن مىگويد ، سفارش ميكنم ، على « ع » تساوى موجودات لطيف و بزرگ ، تساوى ماه و خورشيد ، تساوى آب و سنگ ، تساوى بزرگ و كوچك و تساوى مشكل و آسان را در مفهوم وجود براى انسان مجسم ميكند ، و اشتراك همهى موجودات را در صفت وجود اعلام ميدارد بطوريكه همه با هم با پيروى از يكديگر در يك سرود بزرگ شركت دارند : اين سرود ، سرود وجود واحد است .
در اين سرود ، بزرگ خواندن درخت كهنسال قوى در برابر گياه كوچك ، و ستودن درياى پهناور در مقابل جوى آبى كه آبهاى آن
[ 47 ]
ميان ريگها و علفزارها از بين ميرود ، هرگز صحيح نيست .
على « ع » ميگويد :
« اگر راههاى انديشهات را بپيمائى تا به پايان آن برسى ، دليل و برهان ترا رهبرى نميكند مگر به اينكه آفرينندهى مورچه همان آفرينندهى درخت خرما است ، و بزرگ و كوچك ، سنگين و سبك ، نيرومند و ضعيف در آفرينش او يكسان است و آسمان و فضا و آب و بادها نيز چنين است . بنابراين به ماه و خورشيد ، و گياه و درخت ، و آب و سنگ و گردش شب و روز ، و جريان اين درياها ، و كثرت اين كوهها و ارتفاع اين قلهها نظر كنيد . . . » .
باز بسوى او گوش فرا دهيد :
« به هيچ نعمتى از نعمتهاى دنيا نمىرسيد مگر آنكه نعمت ديگرى را از دست ميدهيد ، و هيچ كهنسالى از كهنسالان شما به يكروز عمر خود نمىرسد مگر آنكه روز ديگرى از عمرش نابود ميگردد ، و براى او افزونى در خوراك تجديد نمىشود مگر آنكه روزى قبلى او از بين ميرود ، و اثر و نشانهاى براى او بوجود نمىآيد مگر آنكه اثر ديگرش فانى ميگردد ، و هيچ تازهاى براى او تجديد نمىشود مگر بعد از آنكه تازهى او كهنه ميشود ، و هيچ خوشهاى براى او نمىرويد مگر آنكه خرمنى از او كم ميشود ، و همانا دودمانهائى كه ما فروع آنها ، هستيم در گذشتند » .
آرى على « ع » وجود واحدى است كه از خودش با زبان خودش
[ 48 ]
سخن ميگويد من فكر ميكنم مقطع قصيدهى امرئى القيس با مقاطع زيادى كه در ادبيات على « ع » بچشم مىخورد شباهت تامى دارد كه در هر صورت بازگشت همهى اينها به وحدت وجودى كاملى ميباشد و بالاتر اينكه اين وحدت روش بىمانندى را تعقيب ميكند كه بر ستمگر و تجاوز كار چيره ميشود و در نبات ، حيوان و زمين پست از ضعيف حمايت ميكند تا صحنه وجود ، بطور مساوى از نيروى درخشانى برخوردار گردد .
امرئى القيس شاعر جهانى آنچه نخست ميگويد خلاصهاش اين است :
در كمين آن آسمان درخش نشسته بودم . انتظار مىكشيدم ببينم از كدام سوى باران مىآيد . آخ چه وحشتزا بود باران سيل آسا از چهار جهت مىباريد از دور آن را تماشا ميكردم . طرف راست آن بنظر من بر كوه « قطن » و طرف چپش بر دو كوه « ستار » و « يذبل » قرار داشت . آب از اين طرف و آن طرف با صداى مهيبى سرازير شد و گستاخانه درختان را دگرگون نمود و با ترشحات خود بر كوه « قنان » عبور كرد و بزهاى كوهى را به پائين آمدن از كوه مجبور ساخت .
آنگاه ميگويد :
بيابان گمراه و خطرناكى كه تنهاى از درخت خرما در آن باقى نمانده و ساختمان بلندى در آن ديده نمىشود مگر ساختمانى كه با تخته سنگها بنا شده است .
[ 49 ]
« ثبير » در اوايل رگبارهاى شديد خود ، گويا مرد بزرگى است كه در عباى راه راه پيچيده شده است .
بامدادان ارتفاعات قله « مجيمر » در اثر سيل و كف گويا فلكهى چرخ ريسندگى است .
باران آبهاى خود را در صحراى « غبيط » فرو ريخت ، مانند مرد يمنى كه با زنبيلهاى بار شده فرا ميرسد .
گويا پرندگان خوشخوان بيابان ، صبحگاهان سرمست شراب تند و خوشبوئى هستند ، شامگاهان درندگان غرق شده در اطراف آن آب بىپايان ، گويا ريشههاى پياز دشتى هستند .
ملاحظه ميكنيد : امرئى القيس باران را بصورتى مىبيند كه درختان خرماى بيابان را ريشه كن كرده و ساختمانهاى آن را ويران نموده و تنها ساختمانهاى سنگى را باقى گذاشته است . اما كوه « ثبير » كه به ارتفاع خود بر زمينهاى گود اطراف مىبالد ، در باران فرو رفته و تنها قلهى آن از آب بيرون مانده و مانند بزرگ يك طايفه كه خود را به عباى راه راه پيچيده ، جلوه كرده است . باران طوفانهاى پىدرپى را در اطراف كوهها روانه ساخته آنگاه آبهاى فراوان خود را در صحراهاى بى آب و علف ميريزد ، ناگهان گياهها و گلهاى رنگارنگ در صحرا ميرويد . اين گلها و گياهها مانند پارچههاى زيبا و رنگارنگى است كه تاجر يمنى در برابر چشم مردم مىگسترد . باران اين صحراهاى خشك شده را سيراب مىكند ، در نتيجه صحراها بصورت
[ 50 ]
سبزهزارهاى باشكوهى در مىآيند كه پرندگان سرمست در آن نغمه خوانى ميكنند اما درندگان وحشى كه دريدن حيوانات و پرندگان ضعيف را براى خود مباح مىدانستند ، باران آنها را ذليل كرده و در خود فرو برده است ، پس از لحظاتى كه روى آب مىافتند گويا ريشههاى پياز درشتى هستند .
آرى ، باران در خيال شاعر بزرگ جاهليت چنين جلوه ميكند .
شاعرى كه مقصد باران را قدم بقدم تا پايان كار دنبال مىنمايد و نيروى پرورش دهندهى وجود را مجسم ميكند . بنابراين باران ، نيروى ارزندهى دادگرى است كه به ضعيفانى از قبيل : زمينهاى گود و پرندگان كوچك كمك ميكند ، يعنى بيابان را از گل و گياه و رنگ پر مىسازد و دلهاى پرندگان را شاد كرده آنها را به نغمهخوانى وادار ميكند ، و با نيرومندانى مانند كوهها شوخى ميكند و آنها را از هر جهت بيچاره مىسازد و از موقعيت آنها ميكاهد ، و بر زورمندانى چون درندگان يورش مىبرد و بر آنها چيره شده غرقشان ميكند و بصورت ناچيزى نمايان مىسازد اينك على « ع » است كه آنچه را امرئى القيس در تمثيل نيروى ارزندهى دادگرى همچون باران ، احساس كرده ، او نيز حس ميكند و در پايان يك سخن طولانى چنين ميگويد :
« هنگامى كه ابرها آب فراوانى كه در بر داشتند فرو ريختند ،
بسبب باران ، گياهان از زمينهاى خشك و علفها از كوههاى كم
[ 51 ]
علف سر بر آوردند ، از اين رو زمين به زيبائى مرغزارهاى خود شادى ميكند و به لباسى كه از گلها و شكوفههاى زيبا پوشيده و به آن آراسته گرديده بر خود مىبالد . خداوند آن گياهان را توشهى مردم و روزى چهارپايان قرار داده است » .
آنگاه على « ع » انديشهى دور را كه امرئى القيس بوسيله آن ،
عمليات باران را در كوهها و درندگان مشاهده ميكرد در اين جمله كوتاه خلاصه ميكند : « هر كس به روزگار بزرگى فروخت روزگار او را زبون ساخت » .
زيبائىهاى فراوانى كه در اين فصل تماشا كرديم ، عليرغم اختلاف موضوعات و تفاوت آثار و موقعيتها ، همه از يكجا سرچشمه ميگيرند و در تمام آنها اصالت در انديشه و احساس و سليقه و خيال وجود دارد : اصالتى كه ميان صاحب اين صفات و تمام موجودات ، در وحدت وجودى مطلق ، ارتباط خاصى برقرار مىسازد شما اگر در ادبيات على « ع » سير كنيد اين اصالت را درك خواهيد كرد . اين همان اصالتى است كه على « ع » را بر آن ميداشت كه روابط پوشيدهى مظاهر مرگ و زندگى را عميقانه درك كند و پيوستگى اشكال گوناگون را كه بر يك حقيقت ثابت و تغيير ناپذير اجتماع دارند بطور كامل دريابند . تمايل سريع يگانهسازى على « ع » ، نمونهاى از تمايل يك اديب راستين بود كه وجود را بدون تفاوت ، در عقل و قلبش متمركز مىساخت و آن را بر اصولى كه قديم و
[ 52 ]
جديد در آن ممنوع است مبتنى ميكرد از نهج البلاغه آشكار ميشود كه نظريات اخلاقى و اجتماعى پسر ابو طالب ، بطور مستقيم يا غير مستقيم از اين ديد وسيع كه شامل وجود است سرچشمه ميگيرد . بنابر اين در قانون وجود ، مرگ نزديكترين چيز به زندگى است ، و خوبى و بدى بسيار بهم نزديكند ، و بسا اندوه و شادى در يك لحظه در يك دل اجتماع ميكنند يا تنبلى و فعاليت در جسم واحدى بروز مىنمايند ، و در ادبيات على : « چه بسا دورى كه از نزديك نزديكتر است ، و بسا اميدى كه به محروميت منتهى ميگردد و تجارتى كه به زيان كشيده ميشود » .
شگفت نيست اگر سخن پسر ابو طالب در بين مردم به حقيقت نايل گردد : « هر كه براى برادرش چاهى حفر كرد خودش در آن افتاد ، و هر كه پردهى حجاب ديگران را دريد پوشيده رويان خانهاش آشكار گرديدند و كسيكه بر مردم بزرگى فروخت خوار شد » .
بنابراين دايرهى وجود واحد ، تسليم در برابر قانون متناسب وجود را بر مردم و بطور كلى بر همهى موجودات لازم ميداند . اين قانونى است كه امام « ع » بوسيله عقل و احساس و خيال خود ، آن را درك كرده است ، درك شگفتى كه كثرت وضوح آن محسوس است و صاحب آن را با اجبار بر آشكار ساختن حقايق سوق ميدهد . اينجاست كه درك مزبور بصورت كلماتى كه تركيب دهندهى قواعد رياضى است بروز ميكند . اين قواعد ، مظاهر وجود را در بر مىگيرد و به اصول
[ 53 ]
وجودى ثابت و عميقى كه ماوراى آن است نفوذ ميكند .
على « ع » و فرازهاى وجود ، از نظر توجه به وحدت حيات و درك عميق وجود واحد ، بر سطح واحدى در رديف يكديگر قرار دارند .
از اين رو ادبيات وى فريادهاى پىدرپى و بهم پيوستهاى است كه از عقل فوقالعادهاى صادر ميگردد ، عقلى كه ميخواهد براى وصول به اين درك عميق ، در تمام موجودات نفوذ كند و اعماق آنها را ببيند ،
موجودات گوناگونى كه همه بر يك اساس قرار گرفته و از يكجا سرچشمه ميگيرند و همه از يكديگر دورند اما در وحدتى كه دو طرفش را ازل و ابد تشكيل داده ، گرد آمدهاند
[ 54 ]