دليلش هم اين بود كه هزار سوار به او داده بودند تا جلوی حسين بن علیعليه السلام را بگيرد ، و يك شجاع نام آوری است ، حسين از دل او طلوعكرده است . همانطور كه آتشی كه در دل سماور وجود دارد ، آن را به جوشمیرود و در نتيجه بخار فشار میآورد و سماور را تكان میدهد و میلرزاند ،آن آتشی كه حسين بن علی عليه السلام از حقيقت ، در دل اين مرد روشن كردهبود ، در مقابل جدارهايی كه در وجودش بود ( او هم مثل ما و شما دنيامیخواست ، پول و مقام و سلامت میخواست ، عافيت میخواست ) ، به اوفشار آورده و میگويد برو به سوی حسين بن علی . ولی از طرف ديگر آن افكارمادی كه در هر انسانی وجود دارد ، او را وسوسه میكند : اگر بروم ، ساعتیبعد كشته خواهم شد ، ديگر زن و فرزندان خود را نخواهم ديد ، تمام ثروتماز دستم میرود ، شايد بعد از من اساسا دشمن تمام ثروتم را مصادره كند ،بچه هايم بیسرپرست میمانند ، زنم بیشوهر میماند . اينها مانع كشيده شدناو به سوی امام میشود . اين دو نيروی مخالف به او فشار میآورد . يكوقتی نگاه میكنند میبينند حر دارد میلرزد . كسی از او پرسيد چرا میلرزی ؟تو كه مرد شجاعی بودی . خيال كرد لرزشش از ترس او از ميدان جنگ است !گفت : نه ، تو نمیدانی من دچار چه عذاب وجدانی هستم . خودم را در ميانبهشت و جهنم مخير میبينم . نمید انم بهشت نسيه را بگيريم يا دنبال هميندنيای نقد بروم كه عاقبتش جهنم است . مدتی در حال كشمكش و مبارزه باخود بود ، ولی بالاخره اين مرد شريف و به تعبير امام حسين ( ع ) حر وآزاده تصميم خود را گرفت . برای اينكه |