علی بن حسين ، حجازی است ، اهل حجاز است و سخن مردم حجاز شيرين و لطيفاست ، برای اينكه به اصطلاح سخنرانيش را ببينند ، گفتند : اجازه بدهيد ،مانعی ندارد . ولی يزيد امتناع كرد . پسرش آمد و به او گفت : پدر جان !اجازه بدهيد ، ما میخو اهيم ببينيم اين جوان حجازی چگونه سخنرانی میكند .گفت من از اينها میترسم . اينقدر فشار آوردند تا مجبور شد ، يعنی ديدديگر بيش از اين ، اظهار عجز و ترس است ، اجازه داد . ببينيد اين زين العابدين كه در آن وقت از يك طرف بيمار بود ( منتهیبعدها ديگر بيماری نداشت ، با ائمه ديگر فرق نمیكرد ) و از طرف ديگراسير ، و به قول معروف اهل منبر ، چهل منزل با آن غل و زنجير تا شامآمده بود ، وقتی بالای منبر رفت ، چه كرد ؟ ! چه ولولهای ايجاد كرد ؟ !يزيد دست و پايش را گم كرد . گفت الان مردم میريزد و مرا میكشند . دستبه حيلهای زد . ظهر بود ، يكدفعه به موذن گفت : اذان ، وقت نماز ديرمیشود . صدای موذن بلند شد . زين العابدين خاموش شد . موذن گفت : اللهاكبر ، الله اكبر امام حكايت كرد : « الله اكبر ، الله اكبر » . موذنگفت : اشهد ان لااله الاالله ، اشهد ان لااله الا الله ، باز امام حكايتكرد . تا رسيد به شهادت به رسالت پيغمبر اكرم . تا به اينجا رسيد ، زينالعابدين فرياد زد : موذن ! سكوت كن . رو كرد به يزيد و فرمود : يزيد !اين كه اينجا اسمش برده میشود و گواهی به رسالت او میدهيد كيست ؟ ايهاالناس ! ما را كه به اسارت آوردهايد ، كيستيم ؟ پدر مرا كه شهيد كرديدكه بود ؟ و اين كيست كه شما به رسالت او شهادت میدهيد ؟ تا آنوقت اصلامردم |