كرد : ايها الناس ! در نزد امير شهادت بدهيد كه اول كسی كه به سویخيمههای حسين تيرانداخت ، من بودم . اين جنگ در روز عاشورا با يك تيرشروع شد و بايد عرض بكنم با يك تير ديگر هم خاتمه پيدا كرد . تير ديگر، آن تير زهرآلودی بود كه به سينه مبارك حسين ( ع ) اصابت كرد فاتاهسهم محدد مسموم ، مسموم هم بود ، آنقدر زياد در سينه اباعبدالله فرو رفتكه آقا فشار آورد تا از طرف جلو بيرون بياورد نشد ، نوشتهاند از پشت سربيرون آورد . بعد از اين بود كه ديگر حسين از اسب روی زمين افتاد ، ديگرتاب و توان از او رفت . بعد از اين قضيه بود كه ديگر كر و فر اباعبدالله تمام شد . نوشتهاند حسن بن علی ( ع ) چند پسر داشت كه اينها همراه اباعبداللهآمده بودند . يكی از آنها جناب قاسم بود . امام حسن ( ع ) پسر ده سالهایدارد كه آخرين پسر ايشان است ، و اين بچه شايد از پدرش يادش نمیآمدچون وقتی كه پدرش از دنيا رفت ، گويا چند ماهه بوده است ، در خانهحسين بزرگ شد . اباعبدالله ، به فرزندان امام حسن خيلی مهربانی میكرد ،شايد بيش از آن اندازه كه به پسران خودش مهربانی میكرد . چون آنها يتيمبودند ، پدر نداشتند . اين پسراسمش عبدالله و خيلی به آقا علاقمند است ،و آقا به زينب سپرده است كه تو مواظب بچهها باش ، و زينب دائمامراقب آنهاست . يكدفعه زينب متوجه شد كه عبدالله ا ز خيمه بيرون آمدهاست و میخواهد برود پيش عمويش حسين بن علی ( ع ) . زينب دويد او رابگيرد ، او فرياد كرد : والله لا افارق عمی به خدا قسم كه من هرگز ازعمويم جدا نمیشوم . آن طفل میدود ، زينب میدود . « السلام عليك يا اباعبدالله اشهد انك قد » |