يكی از آنها خواهش كرد كه بيايد پهلو دستش با هم صحبت كنند تا خوابشنبرد . او هم رفت . هنگامی كه همه خواب بودند ، يك وقت من گوش كردمديدم اين راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو میگويد . من هم بهدقت گوش میكردم كه بشنوم . اولا از مردم مشهد گفت كه از آنهايشان كه باآخوندها ارتباط دارند ، بدم میآيد . فقط از آنها كه اعيان هستند ، در "ارك " هستند ، خوشم میآيد . گفت : خلاصه اين را بدان كه در ميان همهفاميل من ، تنها كسی كه راننده است ، منم ، باقی ديگر دكتر هستند ،مهندس هستند ، تاجر هستند ، افسر هستند ، بدبخت فاميل منم . گفت :علتش چيست ؟ گفت من سرگذشتی دارم : پدر من آدم مسلمان و بسيار مرد متدينی بود . من بچه بودم مرا به دبستانفرستاد . پيشنماز محله تا از اين مطلب خبردار شد ، آمد پيش پدرم ، گفتتو بچهات را به مدرسه فرستادهای ؟ ! گفت : بله ، گفت : ای وای ! مگرنمیدانی كه اگر بچهات به مدرسه برود ، لا مذهب میشود ؟ پدر من هم از بسآدم عوامی بود ، اين حرف را باور كرد . من هم كه بچه بودم . پدرم ديگرنگذاشت دنبال درس بروم ، مرا دنبال كارهای ديگر فرستاد . يك روز بعداز اينكه زن و بچه پيدا كردم فهميدم كه اصلا من سواد ندارم . معما برای من حل شد كه اين آدم ، بيچاره خودش مسلمان است ولی خودشرا بدبخت صنف من میداند . میگويد اين عمامه به سرها هستند كه ما رابدبخت كردند . اين يك جور نهی از منكر است ، يعنی رماندن ، بدبخت كردن مردم و دشمنساختن مردم به دين و روحانيت . بعد من پيش |