حاضر بود ، برای گرفتن موش جستن كرد ، طوطی از ترس خودش را از طرفی بهطرف ديگر پرتاب كرد ، شيشه روغن بادام ريخت ، بقال كه آمد ، ديد روغنبادامها ريخته و پر و بال طوطی هم چرب است ، به سر طوطی زد ، پرهای رویسر طوطی ريخت و سرش طاس شد . طوطی ناراحت شد و زبان از گفتار بست .بعد مرد بقال هر چه كرد كه طوطی را به سخن بياورد ممكن نشد ، از عملخودش پشيمان شد ، تا آنكه روزی در فكر فرو رفته بود كه چه كند طوطی رابه زبان آورد ، مرد ژنده پوشی كه از قضا سر او هم طاس بود آمد از آنجابگذرد چشم طوطی كه به او افتاد ديد سر آن درويش مثل سر خودش طاس استو بی مو ، يكمرتبه به سخن در آمد :
طوطی اندر گفت آمد در زبان |
بانگ بر درويش بر زد كای فلان |
از چهای گل با كلان آميختی |
تو مگر از شيشه روغن ريختی |
خيال كرد علت اينكه سر آن درويش هم طاس است اين است كه از شيشهروغن ريخته و با مشت به سرش زدهاند موها ريخته ، به او گفت حتما تو همروزی مثل من شيشه روغن بادام را ريختهای و اربابت با مشت به سرت زدهكه موهای سرت ريخته . كار آن مرد درويش را از كار خودش قياس گرفت :
از قياسش خنده آمد خلق را |
كوچو خود پنداشت صاحب دلق را |
كار پاكان را قياس از خود مگير |
گر چه باشد در نوشتن شير شير |
مقصودم اين است كه فرق است بين اينكه بگوييم درباره پاكان و اولياءخدا از روی وجود خودت قضاوت نكن و كار آنها را