زراعت و تجارت میكنند ، حفر قناعت و يا درختكاری میكنند ، اين كار رابر آنها عيب میگرفتند . يك روز ، گرمی هوای تابستان شدت كرده بود . آفتاب بر مدينه و باغاتو مزارع اطراف مدينه به شدت میتابيد . در همين حال يكی از اين طبقهاتفاقا به نواحی بيرون مدينه آمده بود ، ناگهان چشمش افتاد به مرد فربهو درشت اندامی كه معلوم بود در اين وقت برای سركشی به مزارع خود بيرونآمده و به واسطه فربهی و خستگی به كمك چند نفر كه از كسان خودش بودندراه میرفت . آن مرد زاهد مسلك با خود انديشيد كه اين مرد فربه كيست كهبه خاطر مال دنيا در اين هوای گرم بيرون آمده است ؟ نزديكتر شد ، ديداين مرد فربه محمد بن علی بن الحسين يعنی امام باقر است . مرد زاهدمسلك به خيال خود خواست امام را مورد ملامت قرار دهد ، نزديك آمد وسلام كرد و جواب سلام گرفت . بعد گفت : آيا سزاوار است كسی مثل تودنبال كار دنيا بيرون رود ؟ اگر در همين حالت اجلب فرا رسد جواب خدارا چه میدهی ؟ امام خود را به ديوار تكيه داد و فرمود : اگر در همين حالاجل من برسد خوشوقتم كه در حال عبادت از دنيا رفتهام . من آدمی هستمعيالمند ، زندگی و خرج دارم ، اگر زحمت نكشم و كار نكنم بايد دست حاجتپيش تو و امثال تو دراز كنم . زاهد همينكه اين بيان منطقی را شنيد گفتراست گفتی ، من خواستم تو را نصيحت كنم اما دانستم من در اشتباهم و تومرا نيكو نصيحت كردی . |