درد عارف ، بر خلاف درد روشنفكر ، انعكاس دردهای بيرونی در خودآگاهیانسان نيست ، بلكه دردی درونی است ، يعنی دردی است كه از نيازی فطریپيدا میشود . روشنفكر از نظر اينكه دردش درد اجتماعی است اول آگاهمیشود و آگاهیاش او را دردمند میسازد ، ولی درد عارف از آن نظر كه دردیدرونی است ، خود درد برای او آگاهی است ، نظير درد هر بيمار كه اعلامطبيعت است بر وجود يك نياز .
حسرت و زاری كه در بيماری است |
وقت بيماری همه بيداری است |
هر كه او بيدارتر پر دردتر |
هر كه او آگاهتر رخ زردتر |
پس بدان اين اصل را ای اصلجو |
هر كه را درد است او برده است بو |
درد عارف با درد فيلسوف نيزيكی نيست . عارف و فيلسوف هر دو دردمندحقيقتاند ، اما درد فيلسوف درد دانستن و شناختن حقيقت است و دردعارف درد رسيدن و يكی شدن و محو شدن . درد فيلسوف او را از سايرفرزندان طبيعت ، از همهء جمادات و نباتات و حيوانات متمايز میسازد درهيچ موجودی در طبيعت درد دانستن و شناختن نيست اما درد عارف درد عشق وجاذبه است ، آن چيزی است كه نه تنها در حيوان ، كه در فرشته نيز كهجوهر ذاتش خودآگاهی و دانستن است وجود ندارد .
فرشته عشق ندانست چيست قصه مخوان |
بخواه جام و گلابی به خاك آدم ريز |
جلوهای كرد رخش ديد ملك عشق نداشت |
خيمه در مزرعهء آب و گل آدم زد |
درد فيلسوف ، اعلام نياز فطرت " دانستن " است كه انسان