چو كردی پيشوای خود خرد را |
نمیدانی ز جزء خويش خود را |
برو ای خواجه خود را نيك بشناس |
كه نبود در بهی مانند آماس ( 1 ) |
من و تو برتر از جان و تن آمد |
كه اين هر دو ز اجزای من آمد |
به لفظ من نه انسان است مخصوص |
كه تا گويی بدان جان است مخصوص |
يكی ره برتر از كون و مكان شو |
جهان بگذار و خود در خود جهان شو |
مولوی گويد : ای كه در پيكار ، " خود " را باخته ديگران را توز " خود "نشناخته
تو به هر صورت كه آيی بيستی |
كه منم اين و الله آن تو نيستی |
يك زمان تنها بمانی تو ز خلق |
در غم و انديشه مانی تا به حلق |
اين تو كی باشی كه تو آن اوحدی |
كه خوش و زيبا و سرمست خودی |
مرغ خويشی صيد خويشی ، دام خويش |
صدر خويشی ، فرش خويشی ، بام خويش |
گر تو آدمزادهای چون او نشين |
جملهء ذرات را در " خود " ببين |
پس از نظر عارف روح و جان " من " واقعی نيست ، آگاهی به روح ياجان خودآگاهی نيست ، روح و جان مظهری از خود و از من است ، من واقعیخداست ، هر گاه انسان از خود فانی شد و تعينات را درهم شكست و نديد ،از روح و جان اثری باقی نماند ، آنگاه كه اين قطرهء جدا شده از دريا بهدريا بازگشت و محو شد ، انسان به خودآگاهی واقعی رسيده است ، آن وقتاست كه انسان خود را در همهء اشياء و همهء اشياء را در خود میبيند وتنها آن وقت است كه انسان از خود واقعی با خبر میشود .
پاورقی : . 1 اشاره به جملهء معروف شيخ اكبر اهل عرفان ، محيی الدين عربی ، كهقبلا نقل شد .