پوسيد ولی روحها در گرو سنگينی كارها و اعمال خودش است " « موقنةبغيب انبائها » " در حالی كه يقين كرده است به خبرهای غيبی كه در دنيابه او میدادند و آن وقت باور نمیكرد ، حالا يقين پيدا كرده كه آنچهگفتهاند راست بود . " « لا تستزاد من صالح عملها و لا تستعتب من سيیءزللها » " ( 1 ) در آن وقت به او نمیگويند يك مقدار عمل صالح بيشتر كن، چون ديگر آنجا جای عمل نيست و كارهای بدی هم كه كرده است ، ديگراينجا فايده ندارد كه بگويد ببخشيد و توبه و استغفار میكنم ، فايدهایندارد . غرضم اين دو جمله است كه میفرمايد: " « صارت الاجساد شحبة بعد بضتها»" بدنها ، استخوانها پوسيده است ولی روحها در گرو اعمال هستند، در حالیكه در آنجا يقين كردهاند به چيزهايی كه در دنيا يقين نمیكردند . [ آيا ]اين درست نمیرساند كه در نظر اميرالمؤمنين مسأله روح يك مسأله است ومسأله جسد مسأله ديگری ، آدم وقتی كه مرد بدنش میپوسد و روحش در دنيایديگری باقی است ، آن وضعی دارد و اين وضعی ؟ خطبه 107 هم راجع به ميت در حال احتضار است ، میفرمايد : " « يرددطرفه بالنظر فی وجوههم » " در حال احتضار چشمهايش را اين طرف و آنطرف بر میگرداند ، به چهره بازماندگانش نگاه میكند . در نهج البلاغه اينطور آمده كه گوشش نمیشنود . از جملههای اينجا شايد جای ديگر هم استفادهشود كه ميت در حال احتضار ، گوشش زودتر از چشمش از كار میافتد . حالامن نمیدانم چه فلسفهای دارد و چگونه است ؟ " « يری حركات السنتهم و لايسمع رجع كلامهم » " میبيند [ اطرافيان ] زبانهايشان حركت میكند اماصدايشان را نمیشنود . " « ثم ازداد الموت التياطا » " باز مرگ چنگهایخودش را بيشتر فرو میبرد " « فقبض بصره » " ديد را هم از او میگيرد" « كما قبض سمعه » " همچنانكه شنوايی را از او گرفته بود " « وخرجت الروح من جسده » " و روح از جسد او بيرون میرود . " « فصار جيفةبين اهله » " بعد از آن يكمرتبه همين انسان موجود زنده به يك مردار درميان خانواده تبديل میشود . بعد از تعطيل حواس [ آيا ] از اين تعبير "« و خرجت الروح من جسده » " استنباط نمیشود كه از نظر اميرالمؤمنينماهيت حقيقی مرگ ، خروج روح از بدن است ؟ خطبه مختصر ديگری هست كه حضرت راجع به توصيف ملك الموت سخن پاورقی : . 1 نهج البلاغه ، خطبه . 81 |