نمیدانستند ، ذبيحه آنها را حلال نمیشمردند ، خونشان را مباح میدانستند ،
با آنها ازدواج نمیكردند .
پاورقی :
> آنها احتجاج كند به وی گفت :
لا تخاصمهم بالقرآن فان القرآن حمال ذو وجوه تقول و يقولون و لكن
حاججهم بالسنة فانهم لن يجدوا عنها محيصا » . ( نهج البلاغه ، نامه 77 ) .
" با قرآن با آنان استدلال مكن زيرا كه قرآن احتمالات و توجيهات بسيار
میپذيرد ، تو میگوئی و آنان میگويند ، و لكن با سنت و سخنان پيغمبر با
آنان سخن بگو و استدلال كن كه صريح است و از آن راه فراری ندارند " .
يعنی قرآن كليات است . در مقام احتجاج ، آنها چيزی را مصداق میگيرند
و استدلال میكنند و تو نيز چيز ديگری را ، و اين در مقام محاجه و مجادله
قهرا نتيجه بخش نيست . آنان ، آن مقدار درك ندارند كه بتوانند از
حقايق قرآن چيزی بفهمند و آنها را با مصاديق راستينش تطبيق دهند بلكه با
آنها با سنت سخن بگو كه جزئی است و دست روی مصداق گذاشته است . در
اينجا حضرت به جمود و خشك مغزی آنان در عين تدينشان اشاره كرده است كه
نمايشگر انفكاك تعقل از تدين است .
خوارج تنها زائيده جهالت و ركود فكری بودند . آنها قدرت تجزيه و
تحليل نداشتند و نمیتوانستند كلی را از مصداق جدا كنند . خيال میكردند
وقتی حكميت در موردی اشتباه بوده است ديگر اساس آن باطل و نادرست
است و حال آنكه ممكن است اساس آن محكم و صحيح باشد اما اجراء آن در
موردی ناروا باشد . و لذا در داستان تحكيم سه مرحله را میبينيم :
1 - علی به شهادت تاريخ راضی به حكميت نبود ، پيشنهاد اصحاب معاويه
را " مكيده " و " غدر " میدانست و بر اين مطلب سخت اصرار داشت و
پافشاری میكرد .
2 - میگفت اگر بناست شورای تحكيم تشكيل شود ، ابوموسی مرد بیتدبيری
است و صلاحيت اين كار را ندارند ، بايست شخص صالحی را انتخاب كرد و
خودش ابن عباس و يا مالك اشتر را پيشنهاد میكرد .
3 - اصل حكميت صحيح است و خطا نيست . در اينجا نيز علی اصرار داشت
. ابوالعباس مبرد در " الكامل فی اللغة و الادب " ج 2 ، ص 134 میگويد
:
" علی شخصا با خوارج محاجه كرد و به آنان گفت : شما را به خدا سوگند
! آيا >