گرفتن دين از طرف سياست بود . آنان كه طرفدار جدائی دين از سياستبودند اينچنين جدائی را میخواستند ، يعنی میخواستند خليفه عثمانی يا حاكممصری صرفا يك مقام دنيائی شناخته شود نه يك مقام دينی ، و وجدان مذهبیو ملی مردم در انتقاد از او آزاد باشد . و اين سخنی درست بود . همبستگیدين و سياست كه امثال سيد جمال مطرح میكردند به معنی اين نبود كه به قولكواكبی استبداد سياسی به خود قداست دينی بدهد ، بلكه بر عكس به معنیاين است كه توده مسلمان دخالت در سرنوشت سياسی خود را يك وظيفه ومسئوليت مهم دينی بشمارد . همبستگی دين و سياست به معنی وابستگی دين بهسياست نيست بلكه به معنی وابستگی سياست به دين است . عدهای از مسلمانان عرب كه از علمانيت و جدائی دين از سياست دفاعمیكردند ، نمیخواستند دخالت توده را در سياست به عنوان يك وظيفه دينیانكار كنند ، میخواستند اعتبار دينی و مذهبی مقامات سياسی را نفی نمايند. البته جدائی دين و سياست به مفهومی كه آتاتورك قهرمان آن بود كهتركيه را به بدبختی كشانيد و به شكلی كه در ايران عمل شد به معنی بيرونكردن دين از صحنه سياست بود كه مساوی است با جدا كردن يكی از عزيزتريناعضاء پيكر اسلام از اسلام . چنانكه میدانيم وابستگی دين به سياست به مفهومی كه در بالا طرح شد يعنیمقام قدسی داشتن حكام ، اختصاص به جهان تسنن دارد . در شيعه هيچگاه چنينمفهومی وجود نداشته است . تفسير شيعه از " اولوالامر " هرگز به صورتبالا نبوده است . |