عابس بن ابى شَبيب شاكرى هَمدانى چون از براى ادراك سعادت شهادت عزيمت درست كردروى كرد با مصاحب خود شَوذب مولى شاكر كه از متقدّمين شيعه و حافظ حديث وحامل آن و صاحب مقامى رفيع بلكه نقل شده كه او را مجلسى بود كه شيعيان به خدمتش مىرسيدند و از جنابش اخذ مى نمودند و كان رَحِمَهُ اللّهُ وَجْهاً فيهِمْ.
بالجمله ؛ عابس با وى گفت : اى شَوْذَب ! امروز چه در خاطر دارى ؟ شوذب گفت : مىخواهى چه در خاطر داشته باشم ؟ قصد كرده ام كه با تو در ركاب پسر پيغمبر صلىاللّه عليه و آله و سلّم مبارزت كنم تا كشته شوم . عابس گفت : گمان من هم به تو همينبوده ، الحال به خدمت آن حضرت بشتاب تا ترا چون ديگر كسان در شمار شهداء بهحساب گيرد و دانسته باش كه از پس امروز چنين روز به دست هيچ كس نشود چه امروزروزيست كه مرد بتواند از تحت الثرى قدم بر فرق ثريا زند و همين يك روز، روزعمل و زحمت است و بعد از آن روز مزد و حساب و جنّت است . پس شَوذب به خدمت حضرتشتافت و سلام وداع گفت . پس به ميدان رفت و مقاتله كرد تا شهيد گشت ، رحمه اللّهراوى گفت : پس از آن عابس به نزد جناب امام حسين عليه السّلام شتافت و سلام كرد وعرض كرد: يا ابا عبداللّه ! هيچ آفريده اى چه نزديك و چه دور، چه خويش و چه بيگانهدر روى زمين روز به پاى نبرد كه در نزد من عزيز و محبوبتر از تو باشد و اگر قدرتداشتم كه دفع اين ظلم و قتل را از تو بنمايم به چيزى كه از خون من و جان من عزيزتربودى توانى و سستى در آن نمى كردم و اين كار را به پايان مى رسانيدم آنگاه آنحضرت را سلام داد و گفت : گواه باش كه من بر دين تو و دين پدر تو مى گذرم ، پسبا شمشير كشيده چون شير شميده به ميدان تاخت در حالى كه ضربتى بر جبين او رسيدهبود، ربيع بن تميم كه مردى از لشكر عمر سعد بود گفت كه چون عابس را ديدم كه روبه ميدان آورده او را شناختم ، و من از پيش او را مى شناختم و شجاعت و مردانگى او را درجنگها مشاهده كرده بودم و شجاعتر از او كسى نديده بودم ، اين وقت لشكر را ندا در دادمكه هان اى مردم !
هذا اَسَدُ الاُْسُودِ هذا ابنُ اَبى شَبيبٍ
شعر :ربيع ابن تميم آواز برداشت
|
به سوى فوج اعدا گردن افراشت
|
كه مى آيد هِزْبَرى جانب فوج
|
كه عمّان است از بحر كفش موج
|
فرياد كشيد اى قوم اين شير شيران است ، اين عابس بن ابى شبيب است هيچ كس به ميداناو نرود واگر نه از چنگ او به سلامت نرهد.
پس عابس چون شعله جوّاله در ميدان جولان كرد و پيوسته ندا در داد كه اَلارَجُلٌ، اَ لارَجُلٌ!هيچ كس جراءت مبارزت او ننمود اين كار بر ابن سعد ناگوار آمد ندا در داد كه عابس راسنگباران نمايند لشكريان از هر سو به جانب او سنگ افكندند، عابس كه چنين ديد زره ازتن دور كرد و خود از سر بيفكند.
شعر :وقت آن آمد كه من عريان شوم
|
آنچه غيراز شورش و ديوانگى است
|
اندرين ره روى دربيگانگى است
|
چون رَهْم زين زندگى پايندگيست
|
آنكه مردن پيش چشمش تَهْلكه است
|
نهى لاتُلْقُوا بگيرد او به دست
|
وآنكه مردن شد مر او را فتح باب
|
سارِعُواآمد مر او رادر خطاب
|
الصّلا اى حشر بنيان سارِعُوا
|
الْبَلا اى مرگ بنيان دارِعُوا
|
و حمله بر لشكر نمود وگويا حسّان بن ثابت در اين مقام گفته :
شعر :يَلْقَى الرِّماحَ الشّاجِراتِ بِنَحْرِهِ
|
وَيُيقيمُ هامَتَهُ مَقامَ الْمِغْفَرِ
|
ما اِنْ يُريدُ اِذِ الرّماحُ شَجَرْنَهُ
|
دِرْعا سِوى سِرْبالِ طيبِ الْعُنْصِرِ
|
وَيَقْوُلُ لِلطَّرْفِ(196) اصْطَبْرِلِشَبَاالْقَنا
|
فَهَدَمْتَ رُكْنَ الْمجْدِ اِنْ لَمْ تُعْقَرِ(197)
|
وشاعر عجم در اين مقام گفته :
شعر :جوشن زبر فكند كه ماهَم نه ماهيم
|
مِغْفَر زسر فكند كه بازم نيم خروس
|
بى خود و بى زره به در آمد مرگ را
|
در بَر برهنه مى كشم اينك چو نو عروس
|
ربيع گفت : قسم به خدا مى ديدم كه عابس به هر طرف كه حمله كردى زياده از دويستتن از پيش او مى گريختند و بر روى يكديگر مى ريختند، بدين گونه رزم كرد تا آنكهلشكر از هر جانب او را فرا گرفتند و از كثرت جراحت سنگ و زخم سيف و سنان او را ازپاى در آوردند و سر او راببريدند و من سر او را در دست جماعتى از شجاعان ديدم كه هريك دعوى مى كرد كه من اورا كشتم ؛ عمر سعد گفت كه اين مخاصمت به دور افكنيد هيچ كسيك تنه او را نكشت بلكه همگى در كشتن او همدست شديد و او راشهيد كرديد.
مؤ لّف گويد: نقل شده كه عابس از رجال شيعه و رئيس و شجاع و خطيب و عابد و متهجّدبوده و كلام او با مسلم بن عقيل در وقت ورود او به كوفه در سابق ذكر شد.
و طبرى نقل كرده كه مُسلم نامه به حضرت امام حسين عليه السّلام نوشت بعد از آنكهكوفيان با او بيعت كردند و از حضرت خواست كه بيايد، كاغذ را عابس براى امام حسينعليه السّلام ببرد.