عبيداللّه زياد چون از قَتْل و اَسْر و نَهْب بپرداخت واهل بيت را محبوس داشت ، نامه به يزيد نوشت و صورتحال را در آن درج نمود و رخصت خواست كه با سرهاى بريده و اُسراى مصيبت ديده چهعمل آورد، و مكتوبى ديگر به امير مدينه عمرو بن سعيد بن العاص رقم كرد و شرح اينواقعه جانسوز را در قلم آورد، و شيخ مفيد متعرّض مكتوب يزيد نشده بلكه فرموده :
بعد از آنكه سر مقدّس حضرت را در كوچه هاى كوفه بگردانيدند ابن زياد او را باسرهاى سايرين به همراهى زَحْر بن قيس براى يزيد فرستاد(372).
بالجمله ، پس از آن عبدالملك سلمى را به جانب مدينه فرستاد و گفت : به سرعتطىّمسافت كن و عمرو بن سعيد را به قتل حسين بشارت ده . عبدالملك گفت كه من به راحلهخود سوار شدم و به جانب مدينه شتاب كردم و در نواحى مدينه مردى از قبيله قريش مراديدار كرد و گفت : چنين شتاب زده از كجا مى رسى و چه خبر مى رسانى ؟ گفتم : خبر درنزد امير است خواهى شنيد آن را، آن مرد گفت : اِنّا لِلّه وَاِنَّا اِلَيْهِ راجعُون . به خدا قسم كهحسين عليه السّلام كشته گشته . پس من داخل مدينه شدم و به نزد عمرو بن سعيد رفتم ،عمرو گفت : خبر چيست ؟ گفتم : خبر خوشحالى است اى امير! حسين كشته شد. گفت بيرون روو در مدينه ندا كن و مردم را به قتل حسين خبر ده ، گفت : بيرون آمدم و ندا بهقتل حسين دردادم ، زنان بنى هاشم چون اين ندا شنيدند چنان صيحه و ضجّه از ايشانبرخاست كه تاكنون چنين شورش و شيون و ماتم نشنيده بودم كه زنان بنى هاشم درخانه هاى خود براى شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام مى كردند. آنگاه به نزد عمروبن سعيد رفتم ، عمرو چون مرا ديد بر روى من تبسّمى كرد و شعر عمرو بن معدى كرب راخواند:
شعر :عَجَّتْ نِساءُ بَنى زِيادٍ عَجَّةً
|
كَعَجيجِ نِسْوَتِنا غَداةَ الاَْرْنَبِ(373)
|
آنگاه عمرو گفت : هذِهِ واعِيَةٌ بِواعَيةِ عُثمانَ؛ يعنى اين شيونها و ناله ها كه از خانه هاىبنى هاشم بلند شد به عوض شيونها است كه برقتل عثمان از خانه هاى بنى اميّه بلند شد. آنگاه به مسجد رفت و بر منبر آمد و مردم را ازقتل حسين عليه السّلام آگهى داد(374).
و موافق بعضى روايات عمرو بن سعيد كلماتى چند گفت كه تلويح و تذكره خون عثمانمى نمود، و اراده مى كرد اين مطلب را كه بنى هاشم سببقتل عثمان شدند و او را كشتند حسين نيز به قصاص خون عثمان كشته شد. آنگاه براىمصلحت گفت : به خدا قسم دوست مى داشتم كه حسين زنده باشد و احيانا ما را به فحش ودشنام ياد كند و ما او را به مدح و ثنا نام بريم ، و او از ما قطع كند و ما پيوند كنيمچنانچه عادت او و عادت ما چنين بود، اما چه كنم با كسى كه شمشير بر روى ما كشد و ارادهقتل ما كند جز آنكه او را از خود دفع كنيم و او را بكشيم .
پس عبداللّه بن سايب كه حاضر مجلس بود برخاست و گفت : اگر فاطمه زنده بود وسر فرزند خويش مى ديد چشمش گريان و جگرش بريان مى شد! عمرو گفت : ما بافاطمه نزديكتريم از تو اگر زنده بود چنين بود كه مى گويى ، لكن كشنده او را كهدافع نفس بود ملامت نمى فرمود(375). آنگاه يكى از موالى عبداللّه بن جعفر خبرشهادت پسران او را به او رسانيد عبداللّه گفت : اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ.
پس بعضى از مواليان او و مردم بر او داخل شدند و او را تعزيت گفتند، اين وقت غلام اوابواللّسلاس يا ابوالسلاسل گفت :
هذا مالَقينا مِنَ الحُسين بْن علىٍ؛ يعنى اين مصيبت كه به ما رسيد سببش حسين بن على بودعبداللّه چون اين كلمات را شنيد در خشم شد و او را با نَعْلَين بكوفت و گفت : يَابْناللَّخْناءِ اَلِلْحُسيْنِ تَقُولُ هذا؟!
اى پسر كنيزكى گنديده بو آيا در حق حسين چنين مى گوئى ؟ به خدا قسم من دوست مىداشتم كه با او بودم و از وى مفارقت نمى جستم تا در ركاب او كشته مى گشتم ، به خداسوگند كه آنچه بر من سهل مى كند مصيبت فرزندانم را آن است كه ايشان مواسات كردندبا برادر و پسر عمّم حسين عليه السّلام و در راه او شهيد شدند. اين بگفت و رو بهاهل مجلس كرد و گفت : سخت گران و دشوار است بر من شهادت حسين عليه السّلام لكنالحمدللّه اگر خودم نبودم كه با او مواسات كنم فرزندانم به جاى من در ركاب او سعادتشهادت يافتند.
راوى گفت : چون اُمّ لقمان دختر عقيل قصّه كربلا و شهادت امام حسين عليه السّلام را شنيدبا خواهران خود اُمّ هانى و اءسماء و رَمْلَه و زينب بى هوشانه با سر برهنه دويد و بركشتگان خود مى گريست و اين اشعار را مى خواند:
شعر :ما ذا تَقُولونَ اِذْ قالَ النَّبىُّ لَكُمْ
|
ما ذا فَعَلْتُم وَاَنتُمْ آخِرُ الاُْمَمِ
|
بِعِتْرَتي وَ بِاَهْلي بَعْدَمُفْتَقَدي
|
مِنْهُمْ اُسارى وَقَتْلى ضُرِّجُوا بِدَمٍ
|
ماكانَ هذا جَزائى اِذْ نَصَحْتُ لَكُم
|
اَنْ تَخْلُفُونى بسُوءٍ فى ذَوى رَحم
|
خلاصه مضمون آنكه : اى كافران بى حيا! چه خواهيد گفت در جواب سيّد انبياء هنگامى كهاز شما بپرسد كه چه كرديد با عترت و اهل بيت من بعد از وفات من ، ايشان را دو قسمتكرديد قسمتى را اسير كرديد و قسمت ديگر را شهيد و آغشته به خون نموديد، نبود اينمزد رسالت و نصيحت من شماها را كه بعد از من با خويشان و ارحام من چنين كنيد(376).
شيخ طوسى رحمه اللّه روايت كرده كه چون خبر شهادت امام حسين عليه السّلام به مدينهرسيد اءسماء بنت عقيل با جماعتى از زنهاى اهل بيت خود بيرون آمد تا به قبر پيغمبرصلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد پس خود را به قبر آن حضرت چسبانيد و شهقه زد ورو كرد به مهاجر و انصار و گفت :
شعر :ما ذا تَقُو لُون اِذْ قالَ النَّبىُّ لَكُم
|
يُومَ الْحِسابِ وَصِدْقُ الْقَولِ مَسمُوعٌ
|
خَذَلْتُمْ عَتْرتى اَو كُنتُمْ غَيَبا
|
وَالْحَقُّ عِنْدَ وَلِىِّ الاَْمْرِ مَجْمُوعٌ
|
اَسْلَمْتَمُو هُمْ بِاَيْدى الظّالمينَ فَما
|
مِنْكُمْ لَهُ الْيَومَ عِندَ اللّهِ مَشْفُوعٌ(377)
|
راوى گفت : نديدم روزى را كه زنها و مردها اينقدر گريسته باشندمثل آن روز پس چون آن روز به پايان رسيد اهل مدينه در نيمه شب نداى هاتفى شنيدندوشخصش را نمى ديدند كه اين اشعار را مى گفت :
شعر :اَيُّها الْقاتِلوُنَ جَهْلاً حُسَيْنًا
|
اَبْشِرُو بِالْعَذابِ وَ التَّنْكيلِ
|
كُلُّ اَهْلِ السَّماءِ يَدْعُوا عَلَيْكُمْ
|
مِنْ نَبِىٍ وَ مُرْسَلٍ وَ قَبيلٍ
|
قَدْ لُعِنْتُمْ عَلى لِسانِ ابْنِ داوُدَ
|
وَ مُوسى وَصاحبِ الاِْنْجيلِ(378)
|
فصل ششم : در فرستادن يزيد جواب نامه ابن زياد را
چون نامه ابن زياد به يزيد رسيد و از مضمون آن مطلع گرديد در جواب نوشت كه سرهارا با اموال و اثقال ايشان به شام بفرست .
ابو جعفر طبرى در تاريخ خود روايت كرده كه چون جناب سيّد الشهداء عليه السّلام شهيدشد و اهل بيتش را اسير كردند و به كوفه نزد ابن زياد آوردند ايشان را در حبس نمود دراوقاتى كه در محبس بودند، روزى ديدند كه سنگى در زندان افتاد كه با او بسته بودكاغذى و در آن نوشته بود كه قاصدى در امر شما به شام رفته نزد يزيد بن معاويهدر فلان روز، و او فلان روز به آنجا مى رسد و فلان روز مراجعت خواهد كرد. پس هرگاهصداى تكبير شنيديد بدانيد كه امر قتل شما آمده و به يقين شما كشته خواهيد شد، و اگرصداى تكبير نشنيديد پس امان براى شما آمده ان شاء اللّه . پس دو يا سه روز پيش ازآمدن قاصد باز سنگى در زندان افتاد كه با او بسته بود كتابى و تيغى و در آن كتابنوشته بود كه وصيّت كنيد و اگر عهدى و سفارشى و حاجتى به كسى داريد بهعمل آوريد تا فرصت داريد كه قاصد در باب شما فلان روز خواهد آمد. پس قاصد آمد وتكبير شنيده نشد و كاغذ از يزيد آمد كه اسيران را به نزد من بفرست ، چون اين نامه بهابن زياد رسيد آن ملعون مُخَفّر بن ثَعلَبه عائذى را طلبيد كهحامل سرهاى مقدّس ، او بوده باشد با شمر بن ذى الجوشن (379). و به روايت شيخمفيد سر حضرت را با ساير سرها به زحربن قيس داد و ابو برده اَزدى و طارق بن ابىظبيان را با جماعتى از لشكر كوفه همراه زحر نمود(380).
بالجمله ؛ بعد از فرستادن سرها تهيّه سفر اهل بيت را نمود و امر كرد تا سيّد سجاد عليهالسّلام را در غُل و زنجير نمودند و مخدّرات سرادق عصمت را به روش اسيران بر شترهاسوار كردند و مُخَفّر بن ثعلبه را با شمر بر ايشان گماشت و گفت ، عجلت كنيد وخويشتن را به زحربن قيس رسانيد؛ پس ايشان در طى راه سرعت كردند و به زحربن قيسپيوسته شدند.
مقريزى (381) در (خُطَط و آثار) گفته كه زنان و صبْيان را روانه كرد و گردن ودستهاى على بن الحسين عليه السّلام را در غُل كرد و سوار كردند ايشان را بر اقتاب.(382)
در (كامل بهائى ) است كه امام و عورات اهل البيت با چهارپايان خود به شام رفتند؛زيرا كه مالها را غارت كرده بودند امّا چهارپايان با ايشان گذارده بودند، و هم فرمودهكه شمر بن ذى الجوشن و مُخفّر بن ثَعْلَبه را بر سر ايشان مسلّط كرد وغل گران بر گردن امام زين العابدين عليه السّلام نهاد چنانكه دستهاى مباركش برگردن بسته بود. امام در راه به حمد خدا و تلاوت قرآن و استغفارمشغول بود و هرگز با هيچ كس سخن نگفت الاّ با عوراتاهل البيت عليهماالسّلام انتهى .(383)
بالجمله ؛ آن منافقان سرهاى شهداء را بر نيزه كرده و در پيش روىاهل بيت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى كشيدند و ايشان را شهر به شهر ومنزل به منزل با تمام شماتت و ذلّت كوچ مى دادند و به هر قريه و قبيله مى بردند تاشيعيان على عليه السّلام پند گيرند و از خلافتآل على عليه السّلام ماءيوس گردند و دل بر طاعت يزيد بندند، و اگر هر يك از زنان وكودكان بر كشتگان مى گريستند نيزه دارانى كه بر ايشان احاطه كرده بودند كعب نيزهبر ايشان مى زدند و آن بى كسان ستمديده را مى آزردند تا ايشان را به دمشق رسانيدند.
چنانچه سيّد بن طاوس رحمه اللّه در كتاب (اقبال ) نقلاً عن كتاب (مصابيح النّور)از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده كه پدرم حضرت باقر عليه السّلام فرمودكه پرسيدم از پدرم حضرت على بن الحسين عليه السّلام از بردن او را به نزد يزيد،فرمود: سوار كردند مرا بر شترى كه لنگ بود بدون روپوشى و جهازى و سَر حضرتسيدالشهداء عليه السّلام بر نيزه بلندى بود و زنان ما پشت سر من بودند بر استرانپالاندار وَالْفارِطَةُ خَلْفَنا و حَوْلَنا.
(فارطة ) يعنى آن جماعتى كه از قوم ، پيش پيش مى روند كه اسباب آب خود را درستكنند، يا آن كه مراد آن جماعتى است كه از حدّ درگذشتند در ظلم و ستم . و به هر معنىباشد يعنى اين نحو مردم پشت سَر ما و گرد ما بودند با نيزه ها، هر گاه يكى از ماچشمش مى گريست سر او را به نيزه مى كوبيدند تا آنگاه كه وارد دمشق شديم ، و چونداخل آن بلده شديم فرياد كرد فرياد كننده اى كه : يااهل الشام ! هُؤُلاُءِ سَبايا اَهْلِ الْبَيْتِ الْمَلْعُون (384)
و از (تِبْرمُذاب )(385) و غيره نقل شده : عادت كفّارى كه همراه سرها و اسيرانبودند اين بود كه در همه منازل سر مقدّس را از صندوق بيرون مى آوردند و بر نيزه هامى زدند و وقت رحيل عود به صندوق مى دادند وحمل مى كردند در اكثر منازل مشغول شُرب خَمر مى بودند و در جمله از آنها بود: مُخفّر بنثعلبه و زحر بن قيس و شمر و خولى و ديگران لعنهم اللّه جميعاً.
مؤ لف گويد: كه ارباب مَقاتل معروفه معتمده ترتيبمنازل و مسافرت اهل بيت عليهماالسّلام را از كوفه به شام مرتّبنقل نكرده اند إ لاّ وقايع بعضى منازل را ولكن مفردات وقايع در كتب معتبره مضبوط است .
و در كتاب (386) منسوب به ابى مِخْنَف اسامىمنازل را نامبرده و گفته كه سرها و اهل بيت عليهماالسّلام را از شرقى حَصّاصه بردند وعبور دادند ايشان را به تكريت پس از طريق برّيّه عبور دادند ايشان را بر اعمى پس ازآن بر دير اَعْوُر پس از آن بر صَليتا و بعد به وادى نخله و در اينمنزل ، صداهاى زنهاى جنّيه را شنيدند كه نوحه مى خواندند و مرثيه مى گفتند براىحسين عليه السّلام ، پس از وادى نخله از طريق ارمينا رفتند و سير كردند تا رسيدند بهلِبا و اهل آنجا از شهر بيرون شدند و گريه و زارى كردند و بر امام حسين و پدرش وجدّش ، صلوات اللّه عليهم ، صلوات فرستادند و از قَتَلَه آن حضرت برائت جستند ولشكر را از آنجا بيرون كردند، پس عبور كردند بهكَحيل و از آنجا به جُهَيْنَه و از جُهَيْنه به عاملموصل نوشتند كه ما را استقبال كن همانا سر حسين با ما است .عامل موصل امر كرد شهر را زينت بستند و خود با مردم بسيار تا ششميل به استقبال ايشان رفت ، بعضى گفتند: مگر چه خبر است ؟ گفتند: سر خارجى مىآورند به نزد يزيد برند، مردى گفت : اى قوم ! سر خارجى نيست بلكه سر حسين بنعلى عليهماالسّلام است همين كه مردم چنين فهميدند چهار هزار نفر از قبيله اَوس و خَزرج مهياشدند كه با لشكر جنگ كنند و سر مبارك را بگيرند و دفن كنند، لشكر يزيد كه چنيندانستند داخل موصل نشدند و از (تلّ اعفر) عبور كردند پس به(جبل سنجار) رفتند و از آنجا به نصيبين وارد شدند و از آنجا به عين الوردة و از آنجابه دعوات رفتند و پيش از ورود كاغذى به عامل دعوات نوشتند كه ايشان رااستقبال كند، عامل آنجا ايشان را استقبال كرد و به عزّت تمامداخل شهر شدند و سر مبارك را از ظهر تا به عصر در رَحْبه نصب كرده بودند، واهل آنجا دو طايفه شدند كه يك طايفه خوشحالى مى كردند و طايفه ديگر گريه مىكردند و زارى مى نمودند.
پس آن شب را لشكر يزيد به شُرب خَمر پرداختند روز ديگر حركت كردند و به جانبقِنَّسرين رفتند، اهل آنجا به ايشان راه ندادند و از ايشان تبرى جستند و آنها را هدف لعن وسنگ ساختند.
لاجرم از آنجا حركت كردند و به مَعَرَّةُ النُّعمان رفتند واهل آنجا ايشان را راه دادند و طعام و شراب براى ايشان حاضر كردند، يك روز در آنجابماندند و به شَيْزر رفتند و اهل آنجا ايشان را راه ندادند، پس از آنجا به (كفر طاب) رفتند و اهل آنجا نيز به ايشان راه ندادند و عطش بر لشكر يزيد غلبه كرده بود وهر چه خولى التماس كرد كه ما را آب دهيد گفتند: يك قطره آب به شما نمى چشانيمهمچنان كه حسين و اصحابش را عليهماالسّلام لب تشنه شهيد كرديد. پس از آنجا رفتندبه سيبور جمعى از اهل آنجا به حمايت اهل بيت عليهماالسّلام با آن كافران مقاتله كردند،جناب امّكلثوم در حقّ آن بلده دعا فرمود كه آب ايشان گوارا و نرخ اجناسشان ارزان باشدو دست ظالمين از ايشان كوتاه باشد، پس از آنجا به حَماة رفتنداهل آنجا دروازه ها را ببستند و ايشان را راه ندادند.
پس از آن جا به حِمْص رفتند و از آنجا به بعلبك ،اهل بعلبك خوشحالى كردند و دف و ساز زدند، جناب امّكلثوم بر ايشان نفرين نمود بهعكس سيبور، پس از آنجا به صومعه عبور كردند و از آنجا به شام رفتند.(387)
اين مختصر چيزى است كه در كتاب منسوب به اَبى مِخْنَف رحمه اللّه ضبط شده ، و در اينكتاب و (كامل بهائى ) و (روضة الاحباب ) و (روضة الشهداء) و غيره قضايا ووقايع متعدّده و كرامات بسيار از اهل بيت عليهماالسّلام و از آن سر مطهّر در غالب اينمنازل نقل شده ، و چون نقل آنها به تفصيل منافى با اين مختصر است ما در اينجا به ذكرچند قضيّه قناعت كنيم اگر چه ابن شهر آشوب در (مناقب ) فرموده :
وَ مِنْ مَناقبِهِ ما ظَهَرَ مِنَ الْمَشاهِدِ الّذَى يُقالُ لَهُ مَشْهَدُ الرّاءسِ مِنْ كَرْبَلاء الى عَسْقَلان وَ مابَيْنَهما وَ الْمُوصِل وَ نَصيبين و حَماةِ وَ حِمْص وَ دِمَشْق وَ غيرِ ذلِكَ.(388)
و از اين عبارت معلوم مى شود كه در هريك از اينمنازل مشهد الراءس بوده و كرامتى از آن سر مقدّس ظاهر شده .
بالجمله ؛ يكى از وقايع و كرامات آن چيزى است كه در (روضة الشهداء)فاضل كاشفى مسطور است كه چون لشكر يزيد نزديكموصل رسيدند و به آنجا اطّلاع دادند اهل موصل راضى نشدند كه سرها واهل بيت وارد شهر شوند، در يك فرسخى براى آنها آذوقه و علوفه فرستادند و در آنجامنزل كردند و سر مقدّس را بر روى سنگى نهادند قطره خونى از حلقوم مقدس به آن سنگرسيد و بعد از آن همه سال در روز عاشورا خون تازه از آن سنگ مى آمد و مردم اطراف آنجامجتمع مى شدند و اقامه مراسم تعزيه مى كردند و همچنين بود تا زمان عبدالملك مروان كهامر كرد آن سنگ را از آن جا كندند و پنهان نمودند و مردم درمحل آن سنگ گُنبدى بنا كردند و آن را مشهد نقطه نام نهادند.(389)
و ديگر وقعه حَرّان است كه در جمله اى از كتب و هم در كتاب سابق مسطور است كه چونسرهاى شهداء را با اُسراء به شهر حران وارد كردند و مردم براى تماشا بيرون آمدنداز شهر، يحيى نامى از يهوديان مشاهده كرد كه سر مقدّس لب او حركت مى كند نزديك آمد،شنيد كه اين آيت مبارك تلاوت مى فرمايد:
(وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبونَ).(390)
از اين مطلب تعجّب كرد، داستان پرسيد براى وىنقل كردند. ترحّمش گرفت ، عمامه خود را به خواتين علويات قسمت كرد و جامه خزى داشتبا هزار درهم خدمت سيّد سجاد عليه السّلام داد، موكّلين اُسراء او را منع كردند او شمشيركشيد و پنج تن از ايشان بكشت تا او را كشتند بعد از آنكه اسلام آورد و تصديق حقيقت مذهباسلام نمود و قبر او در دروازه حرّان است و معروف به قبر يحيى شهيد است و دعا نزد قبراو مستجاب است .(391)
و نظير وقعه يحيى است وقعه زرير در عَسْقَلان كه شهر را مزّين ديد و چون شرححال پرسيد و مطلع شد، جامه هايى براى حضرت على بن الحسين و خواتيناهل بيت عليهماالسّلام آورد و موكّلين او را مجروح كردند.
و هم از بعض كتب نقل شده كه چون به حَماة آمدنداهل آنجا از اهل بيت عليهماالسّلام حمايت كردند، جناب امّ كلثوم عليهاالسّلام چون بر حمايتاهل حماة مطّلع شد فرمود:
ما يُقالُ لِهذِهِ الْمَدينَةِ؟ قالوُا: حَماةٌ، قالَتْ: حَماهَا اللّهُ مِنْ كُلِّ ظالِم ؛
يعنى آن مخدّره پرسيد كه نام اين شهر چيست ؟ گفتند: حماة ، فرمود: نگهدارد خداوند او رااز شرّ هر ستمكارى .
و ديگر واقعه سقط جنين است كه در كنار حَلَب واقع شده .
حَمَوىّ در (مُعجم الْبُلدان ) گفته است : (جوشن ) كوهى است در طرف غربى حلب كهاز آنجا برداشته مى شود مس سرخ و آنجا معدن او است لكن آن معدن از كار افتاده از زمانىكه عبور دادند از آنجا اُسراى اهل بيت حسين بن على عليهماالسّلام را؛ زيرا كه در ميان آنهاحسين را زوجه اى بود حامله ، بچّه خود را در آنجا سقط كرد. پس طلب كرد از عمله جات درآن كوه خُبْزى يا آبى ؟ ايشان او را ناسزا گفتند و از آب و نان منع نمودند پس آن زننفرين كرد بر ايشان پس تا به حال هر كه در آن معدن كار كند فائده و سودى ندهد و درقبله آن كوه مشهد آن سقط است و معروف است به (مشهد السّقط و مشهد الدّكة ) و آن سقطاسمش مُحسن بن حسين عليهماالسّلام است .(392)
مؤ لف گويد: كه من به زيارت آن مشهد مشرّف شده ام و به حلب نزديك است و در آنجاتعبير مى كنند از او شيخ مُحَسِّن (بفتح حاء و تشديد سين مكسوره ) و عمارتى رفيع ومشهدى مبنى بر سنگهاى بزرگ داشته لكن فعلاً خراب شده به جهت محاربه اى كه درحلب واقع شده .
و صاحب (نسمة السّحر) از ابن طىّ نقل كرده كه در (تاريخ حلب ) گفته كه سيفالدّولة تعمير كرد مشهدى را كه خارج حلب است به سبب آنكه شبى ديد نورى را در آنمكان هنگامى كه در يكى از مناظر خود در حلب بود، پس چون صبح شد سوار شد به آنجارفت و امر كرد آنجا را حفر كردند پس يافت سنگى را كه بر آن نوشته بود كه اينمُحَسِّن بن حسين بن على بن ابى طالب است ، پس جمع كرد علويّين و سادات را و از ايشانسؤ ال كرد. بعضى گفتند كه چون اهل بيت را اسير كردند ايّام يزيد از حلب عبور مىدادند يكى از زنهاى امام حسين عليه السّلام سقط كرد بچه خود را، پس تعمير كرد سيفالدولة آن را.(393)
فقير گويد: كه در آن محل شريف ، قبرهاى شيعه واقع است و مقبره ابن شهر آشوب و ابنمنير و سيّد عالم فاضل ثقة جليل ابوالمكارم بن زهره در آنجا واقع است بلكه بنى زهرهكه بيتى شريف بوده اند در حلب تربت مشهورى در آنجا دارند.
ديگر واقعه اين است كه در (دير راهب ) اتّفاق افتاده و اكثر مورخين و محدّثين شيعه وسنى در كتب خويش به اندك تفاوتى نقل كرده اند وحاصل جميع آنها آن است كه چون لشكر ابن زياد ملعون در كنار دير راهبمنزل كردند سر حضرت حسين عليه السّلام را در صندوق گذاشتند و موافق روايت قطبراوندى آن سر را بر نيزه كرده بودند و بر دور او نشسته حراست مى كردند، پاسى ازشب را به شرب خمر مشغول گشتند و شادى مى كردند آنگاه خوان طعام بنهادند و بهخورش و خوردنى بپرداختند ناگاه ديدند دستى از ديوار دير بيرون شد و با قلمى از آهناين شعر را بر ديوار با خون نوشت :
شعر :اَتَرجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَيْناً
|
شَفاعَةَ جَدِّهِ يَوْمَ الحِسابِ(394)
|
؛يعنى آيا اميد دارند امّتى كه كشتند حسين عليه السّلام را شفاعت جدّ او را در روز قيامت . آنجماعت سخت بترسيدند و بعضى برخاستند كه آن دست و قلم را بگيرند ناپديد شد، چونبازآمدند و به كار خود مشغول شدند ديگر باره آن دست با قلم ظاهر شد و اين شعر رانوشت :
شعر :فَلا وَاللّهِ لَيْسَ لَهُمْ شَفيعٌ
|
وَ هُمْ يَومَ الْقيامةِ فى الْعَذابِ
|
؛يعنى به خدا قسم كه شفاعت كننده نخواهد بود قاتلان حسين عليه السّلام را بلكه ايشاندر قيامت در عذاب باشند. باز خواستند كه آن دست را بگيرند همچنان ناپديد شد چون بازبه كار خود شدند ديگر باره بيرون شد و اين شعر را بنوشت :
شعر :قد قَتَلُوا الْحُسَينَ بِحُكْمِ جَوْرٍ
|
وَ خالَفَ حُكْمُهُمْ حُكْمَ الْكِتابِ
|
؛يعنى چگونه ايشان را شفاعت كند پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم وحال آنكه شهيد كردند فرزند عزيز او حسين عليه السّلام را به حكم جور، و مخالفت كردحكم ايشان با حكم كتاب خداوند. آن طعام بر پاسبانان آن سر مطهّر آن شب ناگوار افتادو با تمام ترس و بيم بخفتند. نيمه شب راهب را بانگى به گوش رسيد چون گوش فراداشت همه ذكر تسبيح و تقديس الهى شنيد، برخاست و سر از دريچه دير بيرون كرد ديداز صندوقى كه در كنار ديوار نهاده اند نورى عظيم به جانب آسمان ساطع مى شود و ازآسمان فرشتگان فوجى از پس فوج فرود آمدند و همى گفتند:
اَلسّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسولِ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ، صَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُهُعَلَيْكَ.
راهب را از راه مشاهده اين احوال تعجب آمد و جَزَعى شديد و فَزَعى هولناك او را گرفت ببودتا تاريكى شب بر طرف شد و سفيده صبح دميد، پس از صومعه بيرون شد و به ميانلشكر آمد و پرسيد كه بزرگ لشكر كيست ؟ گفتند: خَوْلى اَصْبَحى است . به نزدخولى آمد و پرسش نمود كه در اين صندوق چيست ؟ گفت : سر مرد خارجى است و او دراراضى عراق بيرون شد و عبيداللّه بن زياد او را بهقتل رسانيد گفت : نامش چيست ؟ گفت : حسين بن على بن ابى طالب عليهماالسّلام .
گفت : نام مادرش كيست ؟ گفت فاطمه زهراء دختر محمّدالمصطفى صلى اللّه عليه و آله وسلّم ، راهب گفت : هلاك باد شما را بر آنچه كرديد، همانا اَحْبار و علماى ما راست گفتند كهمى گفتند: هر وقت اين مرد كشته شود آسمان خون خواهد باريد و اين نيست جز درقتل پيغمبر و وصىّ پيغمبر! اكنون از شما خواهش مى كنم كه ساعتى اين سر را با منگذاريد آنگاه ردّ كنم ، گفت ما اين سر را بيرون نمى آوريم مگر در نزد يزيد بن معاويهتا از وى جايزه بگيريم ، راهب گفت : جايزه تو چيست ؟ گفت : بدره اى كه ده هزار درهمداشته باشد، گفت : اين مبلغ را نيز من عطا كنم . گفت : حاضر كن . راهب هميانى آورد كهحامل ده هزار درهم بود، پس خولى آن مبلغ را گرفت و صرافى كرده و در دو هميان كرد وسر هر دو را مُهر نهاد و به خزانه دار خود سپرد و آن سر مبارك را تا يك ساعت به راهبسپرد.
پس راهب آن سر مبارك را به صومعه خويش بُرد و با گُلاب شست و با مُشك و كافورخوشبو گردانيد و بر سجاده خويش گذاشت و بناليد و بگريست و به آن سر مُنوّرعرض كرد: يا ابا عبداللّه به خدا قسم كه بر من گران است كه در كربلا نبودم و جانخود را فداى تو نكردم ، يا ابا عبداللّه هنگامى كه جدّت را ملاقات كنى شهادت بده كه منكلمه شهادت گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم . پس گفت :(395)
اَشهَدُ اَنْ لا اِلهَ الاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداً رَسُولُ اللّهَ وَ اَشْهَدُ اَنَّ عليِاً وَلىُّاللّهِ.
پس راهب سر مقدس را ردّ كرد و بعد از اين واقعه از صومعه بيرون شد و در كوهستان مىزيست و به عبادت و زهادت روزگارى به پاى برد تا از دنيا رفت .
پس لشكريان كوچ دادند و در نزديكى دمشق كه رسيدند از ترس آنكه مبادا يزيد آنپولها را از ايشان بگيرد جمع شدند تا آن مبلغ را پخش كنند خولى گفت تا آن دو هميان راآوردند چون خاتم برگرفت آن درهم ها را سفال يافت و بر يك جانب هر يك نوشته بود:(لاتَحْسَبَنّ اللّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ)(396)
و بر جانب ديگر مكتوب بود: (وسَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَموا اَىَّ مُنقَلَبٍ يَنْقَلِبون )(397)
خولى گفت : اين راز را پوشيده داريد و خود گفت : اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجَعُونَ خَسِرَ الدُّنياوَ الا خِرة ؛ يعنى زيانكار دنيا و آخرت شدم و گفت آن سفالها را در (نهر بَرَدى ) كهنهرى بود در دمشق ، ريختند.(398)