|
|
|
|
|
|
و نـظـيـر ايـن اسـت حـكايت زيادبن عبدالله پسر خواهر ميمونه بنت الحارث ـ زوجه حضرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ـ وقـتـى بـه خـانه ميمونه آمد چون حضرت پيغمبرصـلى اللّه عليه و آله و سلّم به خانه تشريف آورد ميمونه عرض كرد: اين پسر خواهر مناسـت . آنـگـاه حـضـرت بـه جـانب مسجد شد و (زياد) ملازم خدمت بود و با آن حضرت نمازگـذاشـت ، حـضرت در نماز او را نزديك خود جاى داد و دست مبارك بر سر او نهاد و بر دوطرف عارض و بينى او فرود آورد و او را به دعاى خير ياد فرمود و از آن پس همواره آثارنـور و بركت از ديدار او آشكار بود و از اينجاست كه شاعر پسر او را بدين شعر ستودهاست : شعر :
يابْنَ الّذي مَسَحَ النّبىّ بِرأ سِهِ |
و دَعالَهُ بِالْخيرِ عِندَ الْمَسْجِدِ |
مازالَ ذاكَ النُّور في عرينِهِ |
حتّى تبوّ برينه في الملحدِ
| معجزات نوع پنجم نوع پنجم : در معجزاتى است كه ظاهر شده از آن حضرت در كفايت شرّ دشمنان ، مانند هلاكشـدن مـُسـتـهـزئيـن و دريـدن شـيـر (عـُتـْبـَة بـن ابـى لهـب را و كـفـايـت شـرّابـوجـهـل و ابـولهـب و امّ جـمـيـل و عـامر بن طفيل و زيد بن قيس و معمر بن يزيد و نضر بنالحـارث و زُهَير شاعر از آن حضرت الى غير ذلك (126) و ما در اينجا اكتفا مىكنيم به ذكر چند امر: توطئه ابوجهل اوّل : عـلى بـن ابـراهـيـم و ديـگـران روايـت كـرده انـد كـه روزى حـضـرترسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـزد كـعـبـه نـمـاز مـى كـرد وابوجهل سوگند خورده بود كه هرگاه آن حضرت را در نماز ببيند آن حضرت را هلاك كند،چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگرا بـلنـد كـرد دسـتـش در گـردنـش غـُل شـد و سـنگ بر دستش چسبيد و چون برگشت و بهنزديك اصحاب خود رسيد سنگ از دستش افتاد و به روايت ديگر به حضرت استغاثه كردتا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد؛ پس مرد ديگر برخاست و گفت : من مى روم كه او رابـكـشـم ؛ چـون بـه نزديك آن حضرت رسيد ترسيد و برگشت و گفت ميان من و آن حضرتاژدهـائى مـانـنـد شـتـر فـاصـله شـد و دُم را بـر زمـيـن مـى زد و مـن تـرسـيـدم و بـرگشتم.(127) دوم : مـشـايـخ حـديـث در تـفسير آيه شريفه (اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزئينَ)(128)روايـت كرده اند كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم خلعت با كرامت نبوترا پـوشـيـد اوّل كـسـى كـه به او ايمان آورد علىّ بن ابى طالب عليه السّلام بود، پس خـديـجـه ـ رضـى اللّه عنها ـ ايمان آورد، پس ابوطالب با جعفر طيّار ـ رضى اللّه عنهما ـروزى بـه نـزد حـضـرت آمد ديد كه نماز مى كند و على عليه السّلام در پهلويش نماز مىكـنـد، پـس ابوطالب با جعفر گفت كه تو هم نماز كن در پهلوى پسر عم خود ؛ پس جعفراز جـانـب چـپ آن حـضـرت ايستاد و حضرت پيشتر رفت پس زيد بن حارثه ايمان آورد و اينپـنـج نـفـر نـمـاز مـى كردند و بس . تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت ، پس خداوندعـالميان فرستاد كه ظاهر گردان دين خود را و پروا مكن از مشركان پس به درستى كه ماكفايت كرديم شرّ استهزاء كنندگان را. و استهزاء كنندگان پنج نفر بودند: وليـد بـن مـغـيـره و عـاص بـن وائل و اَسـوَد بـْن مـطّلب و اَسْوَد بن عبد يغوث و حارث بنطـلاطـِله ؛ و بـعـضـى شـش نـفـر گـفـتـه انـد و حـارث بـن قـيـس را اضافه كرده اند. پسجـبـرئيـل آمـد و بـا آن حـضـرت ايـسـتـاد و چـون وليـد گـذشـتجـبرئيل گفت : اين وليد پسر مُغَيْره است و از استهزا كنندگان است ؟ حضرت فرمود: بلى، پـس جبرئيل اشاره به سوى او كرد او به مردى از خُزاعه گذشت كه تير مى تراشيد وپـا بر روى تراشه تير گذاشت ريزه اى از آنها در پاشنه پاى او نشست و خونين شد وتـكـبـّرش نـگـذاشـت كـه خـم شـود و آن را بـيـرون آورد وجـبـرئيـل بـه هـمـيـن مـوضـع اشـاره كرده بود، چون وليد به خانه رفت بر روى كرسىخـوابـيـد (دخـترش در پايين كرسى خوابيد) پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمدكه به فراش دخترش رسيد و دخترش بيدار شد، پس دختر با كنيز خود گفت كه چرا دهانمَشك را نبسته اى ؟ وليد گفت : اين خون پدر تو است ، آب مَشك نيست ؛ پس طلبيد فرزندخـود را و وصـيـّت كـرد و بـه جـهـنـّم پـيـوسـت ؛ و چـون عـامـر بـنوائل گـذشت جبرئيل اشاره به سوى پاى او كرد پس چوبى به كف پايش فرو رفت و ازپـشـت پايش بيرون آمد و از آن بمرد و به روايتى ديگر خارى به كف پايش فرو رفت وبـه خارش آمد و آن قدر خاريد كه هلاك شد؛ و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به ديدهاش كـرد او كـور شد و سر بر ديوار زد تا هلاك شد. و به روايت ديگر اشاره به شكمشكرد آن قدر آب خورد كه شكمش پاره شد و اسود بن عبديغوث را حضرت نفرين كرده بودكـه خـدا ديـده اش را كـور گـردانـد و بـه مـرگ فرزند خود مبتلا شود و چون اين روز شدجبرئيل برگ سبزى بر روى او زد كه كور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تاروز بدر كه فرزندش كشته شد و خبر كشته شدن فرزند خود را شنيد و مُرد؛ و حارث بنطلاطله را اشاره كرد جبرئيل به سر او، چرك از سرش آمد تا بمرد ؛ گويند كه مار او راگـزيـد و مُرد؛ و نيز گويند كه سموم به او رسيد و رنگش سياه و هياءتش متغير شد چونبـه خـانـه آمد او را نشناختند و آن قدر زدند او را كه كشتندش و حارث بن قيس ماهى شورىخورد و آن قدر آب خورد كه مرد.(129) سـوم : راوندى و غير او از ابن مسعود روايت كرده اند كه روزى حضرت پيغمبر صلى اللّهعـليـه و آله و سـلّم در پـيـش كـعـبـه در سـجـده بـود و شـتـرى ازابـوجـهـل كـشـتـه بـودند آن ملعون فرستاد بچه دان شتر را آوردند و بر پشت آن حضرتافـكـنـدنـد و حـضـرت فـاطـمـه عـليهاالسّلام آمد و آن را از پشت آن حضرت دور كرد و چونحـضرت از نماز فارغ شد فرمود كه خداوندا! بر تو باد به كافران قريش و نام بردابـوجـهل و عُتْبه و شيبه و وليد و اُميّه و ابن ابى مُعَيْط و جماعتى كه همه را ديدم كه درچاه بدر كشته افتاده بودند.(130) چـهـارم : ايـضـا راونـدى روايـت كـرده اسـت كـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از شبها در نماز سوره (تَبَّتْ يَد ا اَبىلَهـَب ) تـلاوت نـمـود، پس گفتند به امّ جميل ـ خواهر ابوسفيان كه زن ابولهب بود ـ كهديـشـب محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى كرد و شمارا مذمّت مى كرد. آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بيرون آمد و مى گفت اگر اورا ببينم سخنان بد به او خواهم شنوانيد و مى گفت كيست كه محمّد را به من نشان دهد؟ چوناز دَرِ مـسـجـد داخـل شـد ابـوبـكـر بـه نـزد آن حـضـرت نـشـسـتـه بـود گـفـت : يـارسـول اللّه ، خـود را پـنـهـان كـن كـه امّ جـميل مى آيد مى ترسم كه حرفهاى بد به شمابـگـويـد. حـضـرت فـرمـود كـه مرا نخواهد ديد ؛ چون به نزديك آمد حضرت را نديد و ازابـوبكر پرسيد كه آيا محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدى ؟ گفت : نه . پس بهخـانـه خـود بـرگشت . پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه خدا حجاب زردى در ميانحـضرت و او زد كه آن حضرت را نديد و آن ملعونه و ساير كفّار قريش آن حضرت را مُذمَّممى گفتند يعنى بسيار مذمّت كرده شده و حضرت مى فرمود كه خدا نام مرا از زبان ايشانمـحـو كـرده اسـت كـه نـام مـرا نـمـى بـرنـد و مـذمـّم را مـذمـّت مـى گـفـتـند و مذمّم نام من نيست.(131) پـنـجـم : ابـن شـهر آشوب و اكثر مورّخان روايت كرده اند كه چون كفّار قريش از جنگ بدربرگشتند ابولهب از ابوسفيان پرسيد كه سبب انهزام شما چه بود؟ ابوسفيان گفت : همينكـه مـلاقـات كـرديـم يكديگر را گريختيم و ايشان ما را كشتند و اسير كردند هر نحو كهخـواسـتـنـد و مردم سفيد ديدم كه بر اسبان اَبْلَق سوار بودند در ميان آسمان و زمين و هيچكس در برابر آنها نمى توانست ايستاد. ابـورافـع بـا امّ الفـضـل ـ زوجـه عـبّاس ـ گفت : اينها ملائكه اند. ابولهب كه اين را شنيدبـرخـاست و ابورافع را بر زمين زد ام الفضل عمود خيمه را گرفت و بر سر ابولهب زدكـه سـرش شـكـسـت و بـعـد از آن هـفـت روز زنده ماند و خدا او را به (عدسه ) مبتلا كرد و(عدسه ) مرضى بود كه عرب از سرايت آن حذر مى كردند، پس به اين سبب سه روز درخـانـه مـانـد كـه پـسرهايش نيز به نزديك او نمى رفتند كه او را دفن كنند تا آنكه او راكـشيدند و در بيرون مكّه انداختند تا پنهان شد(132) علامه مجلسى فرموده كهاكنون بر سر راه عُمْرَه واقع است و هركه از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضعمـى انـدازد و تـل عـظـيـمـى شـده اسـت ؛ پـس تـاءمـّل كـن كـه مـخـالفـت خـدا ورسـول چـگـونـه صاحبان نسبهاى شريف را از شرف خود بى بهره گردانيده است و اطاعتخـدا و رسـول چـگـونـه مـردم بـى حـسب و نسب را به دَرَجات رفيع بلند ساخته است و بهاهل بيت عزّت و شرف ملحق گردانيده است .(133) معجزات نوع ششم نوع ششم : در معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شياطين و جنّيان و ايمان آوردنبعض از ايشان و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر: اوّل : عـلى بـن ابـراهـيـم روايـت كـرده اسـت كـه حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از مكّه بيرون رفت با زيد بن حارثه به جانب بازارعـُكـاظ كـه مـردم را بـه اسـلام دعـوت نـمايد، پس هيچ كس اجابت آن حضرت نكرد، پس بهسـوى مكه برگشت و چون به موضعى رسيد كه آن را (وادى مجنّه ) مى گويند به نمازشـب ايستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، پس گروهى از جن گذشتند و چون قرائتآن حـضـرت را شـنـيـدنـد بـعـضى با بعضى گفتند: ساكت شويد. چون حضرت از تلاوتفـارغ شـد بـه جـانـب قـوم خـود رفتند، انذاركنندگان گفتند اى قوم ما! به درستى كه ماشنيديم كتابى را كه نازل شده است بعد از موسى در حالتى كه تصديق كننده است آنچهرا كه پيش از او گذشته است ، هدايت مى كند به سوى حقّ و به سوى راه راست ؛ اى قوم! اجـابـت كـنـيـد داعى خدا را و ايمان آوريد تا بيامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را ازعذاب اليم ؛ پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ايمان آوردند و آن جناب ايشان را تعليمكـرد شـرايـع اسـلام ، و حـق تـعـالى سـوره جـن رانـازل گـردانـيـد و حـضـرت والى و حـاكـمى برايشان نصب كرد و در همه وقت به خدمت آنحـضـرت مـى آمـدنـد و امـر كـرد حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام رامـسـائل ديـن را تـعـليـم ايـشـان نـمـايـد و در ميان ايشان مؤ من و كافر وناصبى و يهودى ونصرانى ومجوسى مى باشد و ايشان از فرزندان (جانّ)اند.(134) دوم : شـيـخ مـفـيـد و طـبـرسـى وسـايـر مـحـدّثـيـن روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرترسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه جـنگ بنى المصطلق رفت به نزديك وادىناهموارى فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئيلنـازل شـد و خـبـر داد كـه طـايـفه اى از كافران جنّ در اين وادى جاكرده اند ومى خواهند بهاصـحاب تو ضرر برسانند، پس اميرالمؤ منين عليه السّلام را طلبيد و فرمود كه بروبه سوى اين وادى و چون دشمنان خدا از جنّيان متعرض تو شوند دفع كن ايشان را به آنقـوتـى كـه خـدا تـرا عـطا كرده است و متحصن شو از ايشان به نامهاى بزرگوار خدا كهتـرا بـه عـلم آنـهـا مخصوص گردانيده است و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراهكـرد و فـرمـود كـه بـا آن حـضرت باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت نمائيد؛ پس اميرالمؤ منينعليه السّلام متوجه آن وادى شد و چون نزديك كنار وادى رسيد فرمود به اصحاب خود كهدر كـنـار وادى بـايـسـتيد و تا شما را رخصت ندهم حركت نكنيد و خود پيش رفت و پناه بردبـه خـدا از شـر دشمنان خدا و بهترين نامهاى خدا را ياد كرد و اشاره نمود اصحاب خود راكـه نـزديـك بـيـائيـد، چـون نـزديـك آمـدنـد ايـشـان را آنـجـا بـازداشـت و خـودداخـل وادى شـد، پـس بـاد تـنـدى وزيـد نـزديـك شـد كه لشكر بر رو درافتند و از ترسقـدمـهـاى ايـشان لرزيد، پس حضرت فرياد زد كه منم علىّ بن ابى طالب عليه السّلام ووصـى رسـول خـدا و پـسـر عـمّ او، اگـر خـواهـيـد و تـوانـيـد در بـرابر من بايستيد، پسصـورتـهـا پـيـدا شد مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فروگرفتند و حضرت پيش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشير خود را به جانب راست وچـپ حـركـت مـى داد چون به نزديك آنها رسيد مانند دود سياهى شدند و بالا رفتند و ناپيداشدند. پس حضرت ، اللّه اكْبَر گفت و از وادى بالا آمد و به نزديك لشكر ايستاد، چون آثار آنهابـرطـرف شـد صـحـابـه گـفتند: چه ديدى يا اميرالمؤ منين ؟ ما نزديك بود از ترس هلاكشويم و بر تو ترسيديم . حضرت فرمود كه چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلندكـردم تـا ضـعـيف شدند و رو به ايشان تاختم و پروا از ايشان نكردم و اگر بر هيبت خودمـى مـانـدنـد هـمه را هلاك مى كردم ، پس خدا كفايت شرّ ايشان از مسلمانان نمود و باقيماندهايـشـان بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رفتند كه به آن حضرتايـمان بياورند و از او امان بگيرند و چون جناب اميرالمومنين عليه السّلام با اصحاب خودبـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـرگـشـت و خـبـر رانـقـل كرد حضرت شاد شد و دعاى خير كرد براى او و فرمود كه پيش از تو آمدند آنها كهخـدا ايـشـان را بـه تـو تـرسـانـيـده بـود و مـسـلمـان شـدنـد و مـن اسـلام ايـشـان راقبول كردم .(135) سـوم : ابـن شـهر آشوب روايت كرده است كه (تميم دارى ) در منزلى از منزلهاى راه شامفـرود آمـد و چـون خـواسـت بـخـوابـد گـفـت : امـشـب مـن در امـاناهـل ايـن واديـم و ايـن قـاعـده اهـل جـاهـليـّت بـود كـه امـان از جـنـيـاناهل وادى مى طلبيدند ناگاه ندائى از آن صحرا شنيد كه پناه به خدا ببر كه جنّيان كسىرا امـان نـمـى دهـند از آنچه خدا خواهد و به تحقيق كه پيغمبر امّيان مبعوث شده است و ما در(حجون ) در پى او نماز كرديم و مكر شياطين برطرف شد و جنّيان را به تير شهاب ازآسـمـان رانـدنـد بـرو بـه نـزد مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّمرسول پروردگار عالميان .(136) چهارم : شيخ طبرسى و غير اواز زُهْرى روايت كرده اند كه چون حضرت ابوطالب t دار فنارا وداع كـرد بـلا بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـديـد شـد واهـل مـكـّه اتـفـاق بـر ايـذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجّه طايف شد كهشـايـد بـعـضـى از ايـشـان ايمان بياورند؛ چون به طايف رسيد سه نفر ايشان را ملاقاتنـمـود كـه ايـشـان رؤ سـاى طـايـف بـودنـد و بـرادران بـودنـد. (عـبـيـديـاليل ) و (مسعود) و (حبيب ) پسران عمرو بن عمير و اسلام را بر ايشان اظهار فرمود. يـكـى از ايـشـان گفت : من جامه هاى كعبه را دزديده باشم اگر خدا ترا فرستاده باشد. وديگرى گفت : خدا نمى توانست از تو بهتر كسى براى پيغمبرى بفرستد؟ سـومـى گفت : واللّه ، بعد از اين با تو سخن نمى گويم ؛ زيرا كه اگر پيغمبر خدائىشاءن تو از آن عظيم تر است كه با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گوئىسـزاوار نـيـسـت بـا تـو سـخـن گـفتن . و استهزاء نمودند به آن حضرت و چون قوم ايشانديدند كه سركرده هاى ايشان با آن حضرت چنين سلوك كردند در دو طرف راه صف كشيدندو سـنـگ بـر آن حـضـرت مـى انـداخـتند تا پاهاى مباركش را مجروح گردانيدند و خون از آنقدمهاى عرش پيما جارى شد، پس به جانب باغى از باغهاى ايشان آمد كه در سايه درختىقـرار گـيرد، عُتْبه و شيبه را در آن باغ ديد و از ديدن ايشان محزون گرديد؛ زيرا كهشـدَت عـداوت ايـشـان را با خدا و رسول مى دانست ، چون آن دو تن حضرت را ديدند غلامىداشـتـنـد كـه او را (عـداس ) مـى گـفـتـنـد و نـصـرانـى بـود ازاهـل نـيـنـوا انـگـورى بـه او دادنـد و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت آنحـضـرت رسـيـد حـضـرت از او پـرسـيـد كـه از اهـل كـدام زمـيـنـى ؟ گـفـت : ازاهل نينوا. حضرت فرمود كه از اهل شهر بنده شايسته يونس بن مَتّى . عداس گفت : تو چهمى دانى كه يونس كيست ؟ حضرت فرمود كه من پيغمبر خدايم و خدا مرا از قصّه يونس خبرداده اسـت و قـصـّه يـونس را براى او نقل كرد. عداس به سجده افتاد و پاهاى آن حضرت رامى بوسيد و خون از آن پاهاى مبارك مى چكيد. چـون عُتْبه و شيبه حال آن غلام را مشاهده كردند ساكت شدند و چون غلام به سوى ايشانبرگشت گفتند: چرا براى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم سجده كردى ؟ و پاهاى او رابوسيدى ؟ و هرگز نسبت به ما كه آقاى توئيم چنين نكردى ؟ گفت : اين مرد شايسته استو خـبر داد مرا از احوال يونس بن متى پيغمبر خدا، ايشان خنديدند و گفتند: تو فريب آن رامـخـور كـه مـرد فـريبنده اى است و دست از دين (ترسائى ) خود بر مدار؛ پس حضرت ازايـشـان نـاامـيـد گـرديـده بـاز بـه سـوى مـكـّه مراجعت نمود و چون به (نَخْلِه ) (كه اسمموضعى است ) رسيد در ميان شب مشغول نماز شد، پس در آن موضع گروهى از جنّ (نصيبين) (كه موضعى است از يمن ) بر آن حضرت گذشتند و آن حضرت نماز بامداد مى كرد و درنماز قرآن تلاوت مى نمود چون گوش دادند و قرآن شنيدند ايمان آوردند و به سوى قومخود برگشتند و ايشان را به اسلام دعوت نمودند. و بـه روايـت ديـگـر حـضرت ماءمور شد كه تبليغ رسالت خود نمايد به سوى جنّيان وايـشان را به سوى اسلام دعوت نمايد و قرآن برايشان بخواند، پس حق تعالى گروهىاز جن را از اهل (نصيبين ) به سوى آن حضرت فرستاد و حضرت با اصحاب خود گفت كهمـن مـاءمـور شـده ام كـه امـشـب بـر جـنيان قرآن بخوانم كى از شماها از پى من مى آيد؟ پسعبداللّه بن مسعود با آن حضرت رفت ؛ عبداللّه گفت : چون به اعلاى مكّه رسيديم و حضرتداخـل دره (حـجـون ) شـد خـطّى براى من كشيد و فرمود كه در ميان اين خط بنشين و بيرونمـَرو تـا مـن بـه سـوى تـو بـيـايـم ، پـس آن حـضـرت رفـت و بـه نـمـازمـشـغـول شـد و شروع كرد در تلاوت قرآن ناگاه ديدم كه سياهان بسيار هجوم آوردند كهمـيـان مـن و آن حـضرت حايل شدند كه صداى آن جناب را نشنيدم ، پس پراكنده شدند مانندپـاره هاى ابر و رفتند و گروهى از ايشان ماندند و چون حضرت از نماز صبح فارغ شدبـيـرون آمـد و فـرمـود: آيا چيزى ديدى ؟ گفتم : بلى ! مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيدبـر خـود بـسته بودند. فرمود كه اينها جنّ نصيبين بودند. و به روايت ابن عباس هفت نفربـودنـد و حـضرت ايشان را رسول گردانيد به سوى قوم ايشان و بعضى گفته اند نهنفر بودند. معجزات نوع هفتم نوع هفتم : در معجزات حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم است در اخبار از مَغْيبات. فـقـيـر گـويـد: كه ما را كافى است در اين مقام آنچه بعد از اين ذكر خواهيم كرد از اخبارامـيـرالمؤ منين عليه السّلام از غيب ؛ زيرا كه آنچه اميرالمؤ منين عليه السّلام از غيب خبر دهداز پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اخذ كرده و از مشكات نبوّت اقتباس كرده : قـالَ شـيـخـنـَا الْبـهـائى رحـمه اللّه : (جَميع اَحاديثنا اِلاّ مانَدَر تنتهى إ لى اءئمتنا الاثنىعـشـروَهـُمْ يـَنـْتـهُونَ اِلَى النَّبى صلى اللّه عليه و آله و سلّم لانّ عُلومهُمْ مُقتبسَة مِنْ تلكَالمشكاة .) لكن ما به جهت تبرك و تيمّن به ذكر چند خبر اكتفا مى كنيم : اوّل : حـِمـْيـَرى از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت كـرده كـه حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در روز بدر اشرفى هائى كه عباس همراه داشت از اوگـرفـت و از او طـلب (فـدا) نـمـود. او گـفـت : يـارسـول اللّه مـن غـيـر ايـن نـدارم . فـرمـود: پـس چـه پـنـهـان كـردى نـزد امـّالفـضـل زوجـه خود! عباس گفت : من گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و پيغمبرى تو؛ زيراكـه هـيـچ كـس حاضر نبود به غير از خدا در وقتى كه آن را به او سپردم ، پس حقّ تعالىفـرسـتـاد كـه (بـگـو بـه آنـهـا كـه در دسـت شما هستند از اسيران كه اگر خدا بداند دردل شـمـا نـيـكـى ، بـه شـمـا خـواهـد داد بـهـتـر از آنـچـه از شـمـا گـرفـتـه شـده اسـت)(137) و آخـر عـبـّاس چـنان صاحب مال شد كه بيست غلام او تجارت مى كردندكه كمتر آنچه نزد هر يك بود بيست هزار درهم بود.(138) دوم : ابـن بـابـويـه و راونـدى روايت كرده اند از ابن عباس كه ابوسفيان روزى به خدمتحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم آمـد و گـفـت : يـارسـول اللّه ! مـى خـواهـم از تـو سـؤ الى بـكـنـم ؟ حـضـرت فرمود كه اگر مى خواهى منبگويم كه چه مى خواهى بپرسى ؟ گفت : بگو! فرمود: آمده اى كه از عمر من بپرسى كهچـنـد سـال خـواهـد شـد. گـفـت : بـلى ، يـارسـول اللّه . حضرت فرمود كه من شصت و سهسـال زنـدگـانـى خـواهـم كرد. ابوسفيان گفت : گواهى مى دهم كه تو راست مى گوئى .حـضـرت فـرمـود كـه بـه زبـان گـواهـى مـى دهـى و دردل ايـمـان نـدارى ! ابـن عـباس گفت : به خدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود،ابـوسـفـيـان منافق بود يكى از شواهد نفاقش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بودروزى در مـجـلسـى نـشسته بوديم و حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام در آن مجلسبـود پـس مـؤ ذن اذان گـفت چون اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّدَا رَسُولُ اللّهِ گفت ، ابوسفيان گفت : كسى دراين مجلس هست كه از او بايد ملاحظه كرد؟ شخصى از حاضران گفت : نه . ابوسفيان گفت ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داده است . پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام گفت : خدا ديده ترا گريان گرداند اى ابوسفيان ،خدا چنين كرده است او نكرده است ؛ زيرا كه حق تعالى فرموده است : (وَ رَفـَعـْنالَكَ ذِكْرَكَ)(139)؛ و بلند كرديم از براى تو نام ترا. ابوسفيانگـفت : خدا بگرياند ديده كسى را كه گفت در اينجا كسى نيست كه از او ملاحظه بايد كردو مرا بازى داد.(140) سـوّم : راوندى از ابوسعيد خُدْرى روايت كرده است كه در بعضى از جنگها بيرون رفتيم ونـُه نـفـر و ده نـفـر بـا يـكـديـگـر رفـيـق مـى شـديـم وعمل را ميان خود قسمت مى كرديم و يكى از رفيقان ما كار سه نفر را مى كرد و از او بسيارراضـى بـوديـم ، چـون احـوالش را بـه حـضـرت عـرض كـرديـم فـرمـود: او مردى است ازاهل جهنم ، چون به دشمن رسيديم و شروع به جنگ كرديم آن مرد تيرى بيرون آورد و خودرا كـشـت ، چـون بـه حـضـرت عـرض كـردنـد فـرمـود كـه گـواهـى مـى دهـم كه منم بنده ورسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و خبر من دروغ نمى شود.(141) چـهـارم : راونـدى روايـت كـرده اسـت كـه مـردى بـه خـدمـت حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم آمد و گفت : دو روز است كه طعام نخورده ام . حضرتفـرمـود كـه بـرو بـه بـازار، چـون روز ديـگـر شـد گـفـت : يـارسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم ديروز رفتم به بازار و چيزى نيافتم و بىشـام خـوابـيـدم . فـرمـود كه برو به بازار، چون به بازار آمد ديد كه قافله آمده است ومـتـاعى آورده اند، پس ، از آن متاع خريد و به يك اشرفى نفع از او خريدند و اشرفى راگـرفـت و بـه خـانـه بـرگشت روز ديگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت : در بازار چيزىنيافتم . حضرت فرمود كه از فلان قافله متاعى خريدى و يك دينار ربح يافتى ! گفت :بلى . فرمود: پس چرا دروغ گفتى ؟ گفت : گواهى مى دهم كه تو صادقى و از براى اينانـكـار كـردم كـه بـدانم آنچه مردم مى كنند تو مى دانى يا نه و يقين من به پيغمبرى توزيـاده گـردد؛ پـس حـضـرت فـرمـود كـه هـر كـه از مـردم بـى نـيـازى كـنـد و سـؤال نـكـند خدا او را غنى مى گرداند و هركه بر خود دَرِ سؤ الى بگشايد خدا بر او هفتاد دَرِفـقر را مى گشايد كه هيچ چيز آنها را سدّ نمى كند؛ پس بعد از آن ديگر آن مرد از كسىسؤ ال نكرد و حالش نيكو شد.(142)
|
|
|
|
|
|
|
|