|
|
|
|
|
|
در خـبـر اسـت كـه ايـن غـلام حـبـشى بود و در بزرگى جثه مانند گنبدى بود و در اين وقتدهانش كف كرده بود و ديده هايش سرخ شده بود و مى گفت : به خدا سوگند كه نمى كشمبه عوض آقايان خود غير محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، مسلمانان از او ترسيدند وجـراءت مـيدان او نكردند. اميرالمؤ منين عليه السّلام ضربتى بر او زد كه او را از كمر دونـيـم كـرد و بـالايش جدا شد و نيم پائين ايستاده بود. مسلمانان بر او نظر مى كردند و ازروى تعجّب مى خنديدند. پس مسلمانان حمله بردند و كفار را در هم شكستند و هزيمت دادند وهـر كـس از مـشـركـيـن بـه طـرفـى گـريـخـت و شـتـرى كـه هـُبـَلْ راحـمـل مـى كـرد در افـتـاد و هـُبـَلْ نـگـونـسـار شـد. پـس مسلمانان دست به غارت برآوردندكـمـانـداران كـه شـكاف كوه را داشتند ديدند كه مسلمانان به نَهْب و غارت مشغولند قوّتطـامـعـه ايشان را حركت داد از بهر غنيمت از جاى خود حركت كردند هر چند عبداللّه بن جُبَيْرمـمانعت كرد، متابعت نكردند براى غارتگرى عزيمت لشكرگاه دشمنان كردند. عبداللّه باكـمـتـر از ده كـس بـاقـى مـانـد خـالد بـن وليـد بـه اتـفـاق عـِكـْرِمـَة بـْن اَبـىجهل با دويست تن از لشكريان كه كمين نهاده بودند بر عبداللّه تاختن كرده و او را با آنچند تن كه به جاى بودند به قتل رسانيدند و از آنجا از قفاى مسلمانان بيرون شده تيغبـر ايـشـان نهادند و عَلَم مشركان بر پاى شد و هزيمت شدگان چون علم خود را بر پاىديـدنـد روى بـه مـصـاف نـهـادنـد و شـيـطـان بـه صـورتجـُعـَيْل بْن سِراقَه درآمد و ندا در داد كه اَلا اِنَّ مُحمَّدا قَدْ قُتِلَ؛ يعنى آگاه باشيد كه محمَّدكـشـته گشت . مسلمانان از اين خبر وحشت آميز به خويشتن شدند و از دهشت تيغ بر يكديگرنـهـادنـد بـه نـحـوى كـه (يـمـان ) پـدر حـُذيـفـه را بـهقتل رسانيدند و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را گذاشته رو به هزيمت نهادندو اميرالمؤ منين عليه السّلام پيش روى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رزم مى داد و ازهر طرف كه دشمن به قصد آن حضرت مى آمد، اميرالمؤ منين عليه السّلام او را دفع مى دادتـا آنـكـه نـود جـراحـت بـه سر و صورت و سينه و شكم و دست و پاى اميرالمؤ منين عليهالسـّلام رسـيـد. و شـنـيـدنـد مـنـادى از آسـمـان نـدا كـرد لا فـَتـى اِلاّ عـَلىٌ وَ لا سـَيـْفَ اِلاّذُوالْفـِقـار.(206)و جـبـرئيـل بـه پـيـغـمـبـر عـرض كـرد: يـارسـول اللّه ! ايـن مـواسـات و جوانمردى است كه على عليه السّلام آشكار مى كند. حضرتفـرمـود: اِنَّهُ مـِنـّي وَاَنـَا مـِنـْهُ؛ عـلى از مـن اسـت و مـن از عـلى ام .جبرئيل گفت : اَنَا مِنْكُما.(207) بـالجـمـله ، نـقل است كه عبداللّه بن قَمِئَة كه يك تن از مشركان بود به آهنگ پيغمبر تيغكشيده قصد آن حضرت نمود، چون مُصعَب بن عُمَير عَلَمدار لشكر پيغمبر صلى اللّه عليهو آله و سلّم بود نخست قصد مصعب كرد دست راستش را قطع كرد علم را به دست چپ گرفتو دسـت چـپـش را نـيـز قـطـع كرد پس زخمى ديگر بر او زد تا شهيد شد و عَلَم بيفتاد لكنمَلَكى به صورت مُصْعب شده و عَلَم را برافراخت . ابن قَمِئَة پس از شهادت مصعب سنگىچـنـد بـه دسـت كرده به سوى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم پرانيد ناگاه سنگىبـر پيشانى مبارك آن حضرت آمد و در هم شكست و حلقه هاى خون بر پيشانيش فرو ريختو خـون بـر صـورتـش جـارى شـد حـضرت آن خون را پاك مى كرد كه مبادا بر زمين رود وعذاب از آسمان فرو شود، و مى فرمود: كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمٌ شَجُّوا نَبِيَّهُمْ وَهُوَ يَدْعُوهُم اِلَى اللّهِ تَعالى . و عـتـبـة بـن ابـى وقـّاص سـنـگـى بر لب و دندان آن حضرت زد و بعضى شمشير بر آنحضرت فرود آوردند لكن چون زره بر تن مباركش بود كارگر نشد. و نـقـل شـده كـه در اين گيرودار هفتاد ضرب شمشير بر آن حضرت فرود آوردند و خدايشحافظ بود، با اين همه زحمت كه بدان مظهر رحمت رسيد نفرين بر آن قوم نكرد بلكه گفت: اَللّهُمَّ اغفِرْ لِقَوْمي فَاِنَّهُمْ لا يَعْلَمُونَ.(208) شهادت حضرت حمزه رضى اللّه عنه و هم در اين حرب (وحشى ) ـ كه عَبْد جُبَيْرِ بِنِ مُطْعِمْ بود ـ به كين حمزة بن عبدالمطّلبكـمـربـست در كمين آن جناب نشست در وقتى كه آن جناب مانند شير آشفته حمله مى برد و باكـفـّار رزم مـى نـمـود حـَربـه خـود را به سوى آن حضرت پرتاب داد چنانكه بر عانه آنجناب آمده و از ديگر سوى سر به در كرد؛ و به قولى بر خاصره آن حضرت رسيد و ازمثانه بيرون آمد، پس آن زخم آن حضرت را از پاى درآورد و بر زمين افتاد و شهيد گرديد. پـس (وحـشـى ) بـه بالين حمزه آمد و جگرگاه آن جناب را بشكافت و جگرش را برآوردهبـه نـزد هـنـد ـ زوجـه ابـوسـفـيـان ـ آورد، او بستد؛ چه خواست لختى از آن بخورد در دهانگـذاشـت حـق تـعالى در دهانش سخت كرد تا اجزاء بدن آن حضرت با كافر آميخته نشود ولاجرم از دهان بيفكند از اين جهت به (هند جگرخواره ) مشهور شد؛ پس هر حلى و زيورى كهداشـت بـه (وحـشـى ) عـطـا كـرد آنـگـاه هـند به مَصْرَع حمزه آمد و گوشهاى آن حضرت وبعضى ديگر از اعضاى آن حضرت را بريده تا با خود به مكّه بَرَد، زنان قريش به هندتـاءسـّى كـرده بـه حربگاه آمدند و ساير شهيدان را مُثْله كردند، بينى بريدند و شكمدريـدنـد و اجـزاء قطع شده را به ريسمان كشيدند و دست برنجن ساختند و ابوسفيان برمَصْرَع حمزه آمد و پيكان نيزه خود را بر دهان حمزه مى زد و مى گفت : بچش اى عاق . حُلَيْس بْنِ عَلقمه چون اين بديد بانگ كرد كه اى بنى كنانه بنگريد اين مرد كه دعوىبـزرگـى قريش دارد با پسر عمّ كشته خود چه مى كند، ابوسفيان شرمگين شد گفت : اينلغزشى بود از من ظاهر شد اين را پنهان دار. بالجمله ، در اين غزوه از اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم هفتاد تن شهيد گشتبـه شـمـار اسـيران قريش كه در بَدْر اسير شدند و مسلمانان آنها را نكشتند و به رضاىخـود فـديـه گـرفـتـنـد و رهـا كـردنـد كـه در عـوض بـه عـدد ايـشـانسال ديگر شهيد شوند. شايعه شهادت پيامبر در اُحُد بـالجـمـله ، چـون خبر شهادت رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه پراكندهشـد چـهـارده تـن از زنـان اهل بيت و نزديكان ايشان از مدينه بيرون شده تا جنگگاه بيرونآمـدند. نخست حضرت زهرا عليهاالسّلام پدر بزرگوار خود را با آن جراحات دريافت و آنحـضـرت را در بركشيد و سخت بگريست ، پيغمبر نيز آب در چشم بگردانيد آنگاه اميرالمؤمـنـيـن عـليـه السّلام با سپر خويش آب همى آورد(209)و فاطمه عليهاالسّلام ازسـر و روى پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم خون همى شست و چون خون باز نمىايـسـتاد قطعه اى از حصير به دست كرده بسوخت و با خاكستر آن جراحت پيغمبر را ببست واز آن پـس رسـول خـداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم با استخوان پوسيده زخمهاى خود رادود همى داد تا نشان به جاى نماند. عـلى بـن ابـراهـيـم قـمـى روايـت كـرده اسـت كـه چـون جـنـگ سـاكـن شـد حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمـود كـه كـيـسـت مـا را ازاحوال حمزه خبر دهد؟ حارث بن صِمَّه (210) گفت : من موضع او را مى دانم . چونبـه نـزديـك او رسـيـد و حـال او را مـشـاهـده نـمـود نخواست كه آن خبر را او برساند . پسحـضـرت فـرمـود: يا على ، عمويت را طلب كن . حضرت امير عليه السّلام آمد و نزديك حمزهايـسـتـاد و نـخـواسـت كه آن خبر وحشت اثر را به سيّد بشر برساند؛ پس حضرت پيغمبرصـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـود بـه جـسـتـجـوى حـمـزه آمـد چـون حـمـزه را بـر آنحـال مـشـاهـده كـرد گـريـست و فرمود: به خدا سوگند كه هرگز در مكانى نايستاده ام كهبيشتر مرا به خشم آورد از اين مقام اگر خدا مرا تمكين دهد بر قريش هفتاد نفر ايشان را بهعـوض حـمـزه چـنـيـن تـمـثـيـل كـنـم و اعـضـاى ايـشـان را بـبـُرَم ؛ پـسجبرئيل نازل شد و اين آيه را آورد: (لَئن عـاقـَبـْتـُمْ فـَعـاقـِبـُوا بـِمـِثـْلِ مـا عـُوقـِبـْتـُمْ بـِهِ وَلِئِنْ صـَبـَرتـُمْ لَهـُوَ خـيـرٌلِلصّابِرينَ.)(211) يـعـنـى اگـر عـقـاب كنيد پس عقاب كنيد به مثل آنچه عقاب كرده شده ايد و اگر صبر كنيدالبتّه بهتر است براى صبر كنندگان . پس حضرت گفت كه صبر خواهم كرد و انتقام نخواهم كشيد، پس حضرت ردائى كه از بُرديـمـنـى بـر دوش مـبـاركش بود بر روى حمزه انداخت و آن رداء به قامت حمزه نارسا بود واگـر بر سرش مى كشيدند پاهايش پيدا مى شد و اگر پاهايش را مى پوشانيدند سرشپيدا مى شد؛ پس بر سرش كشيد و پاهايش را از علف و گياه پوشانيد و فرمود كه اگرنـه آن بـود كـه زنـان عـبـدالمـطّلب اندوهناك مى شدند هر آينه او را چنين مى گذاشتم كهدرندگان صحرا و مرغان هوا گوشت او را بخورند تا روز قيامت از شكم آنها محشور شود؛زيـرا كـه داهـيه هر چند عظيمتر است ثوابش بيشتر است .(212) پس حضرت امرفـرمود كه كشتگان را جمع كردند و نماز كرد برايشان و دفن كرد ايشان را و هفتاد تكبيربر حمزه گفت در نماز و بعضى گفته اند كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودجـسـد حـمـزه را بـا خـواهرزاده اش عبداللّه بن جَحْش (213) در يك قبر نهادند. وعـبـداللّه بـن عمرو بن حرام پدر جابر را با عَمْروبْن الْجَمُوح به يك قبر نهادند و از اينگـونـه ، هـر كـس بـا كـسـى ماءلوف بود هر دو تن و سه تن را در يك لحد مى سپردند وآنـانكه قرائت قرآن بيشتر كرده بودند به لحد نزديكتر مى نهادند و شهيدان را با همانجامه هاى خون آلود به خاك مى سپردند و آن حضرت مى فرمود: (زَمِّلُوهـُمْ فـي ثِيابِهمِ وَ دِمآئِهِمُ فَاِنَّهُ لَيْسَ مِنْ كَلِمٍ كُلِمَ فِي اللّهِ اِلاّ وَهُوَ يَاْتِي اللّهَ يَوْمَالْقيامة وَالْلَّوْنُ لَوْنُ الدَّمِ وَالرّيحُ ريحُ الْمِسْكِ.)(214) لكـن در حـديـثـى وارد شـده كـه حـضـرت حـمـزه را كـفـن كـرد براى آنكه او را برهنه كردهبـودنـد(215) و روايـت شـده كـه قـبـر عـبـداللّه و عـمـرو چـون در مـعـبـرسـيـل بـود وقـتى سيلاب بيامد و قبر ايشان را ببرد، عبداللّه را ديدند كه دست بر جراحتخـويـش دارد چـون دست او را باز داشتند خون از جاى جراحت برفت لاجرم دست او را به جاىخـود گـذاشـتـنـد. جـابـر گـفـت كـه بـعـد از بـيـسـت و شـشسـال پـدرم را در قـبـر بـدون تـغـيـيـر جـسـد يـافـتـم گـويـا در خـواب بـود و عـلفحَرْمَل (اسپند) كه بر روى ساقهايش ريخته بودند تازه بود. بـالجـمله ؛ چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم از كار شهدا پرداخت راه مدينه پيش داشـت بـه هـر قبيله اى كه مى رسيد مرد و زن بيرون شده بر سلامتى آن حضرت شكر مىكردند و كشتگان خود را از خاطر مى ستردند. پـس (كـُبـَيـْشـة ) مـادر سَعْد بن مُعاذ به نزد آن جناب شتافت و در اين وقت پسرش سعدعـنـان اسـب پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم داشـت پـس عـرض كـرد: يـارسول اللّه ! اينك مادر من است كه به ملازمت مى رسد. پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّمفـرمـود: مـرحـبـا بـِهـا، چـون كـُبـَيـْشة برسيد رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّمتـعـزيـت فـرزنـدش عـمـرو بـن مـعـاذ را بـاز داد. عـرض كـرد: يـارسول اللّه ! چون ترا به سلامت يافتم هيچ مصيبت و اَلَمى بر من حملى و ثقلى نيفكند، پسحـضـرت دعـا كـرد كـه حـزن بـازماندگانشان برود و حق تعالى مصيبتشان را عوض و اجرمـرحـمـت فـرمايد و به سعد فرمود كه جراحت يافتگان قوم خود را بگوى كه از مرافقت منباز ايستند و به منازل خود شده به مداواى خويش پردازند. پس سعد جراحت زدگان را كهسـى تـن بودند امر كرد بروند و خود سعد چون حضرت را به خانه رسانيد مراجعت كرد.ايـن هـنـگـام كـمتر خانه اى در مدينه بود كه از آن بانگ ناله و سوگوارى بلند نشود جزخـانـه حـمـزه عـليـه السـّلام پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اشك در چشمانش بگشت وفـرمـود: ولكـِنَّ حـَمـْزَةَ لا بـَواكي لَهُ الْيَوْم ؛ يعنى شهداى اُحُد گريه كننده دارند لكن حمزهگريه كننده امروز ندارد. سَعْد بن مُعاذ و اُسَيْدِ بن حُضَيْر كه اين را شنيدند زنان انصاررا گفتند: ديگر بر كشتگان خود نگرييد نخست برويد نزد حضرت فاطمه عليهاالسّلام واو را هـمـراهـى كـنيد در گريستن بر حمزه ، آنگاه بر كشتگان خود گريه كنيد. زنان چنانكـردنـد چـون صـداى گـريه و شيون ايشان را پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدفـرمـود: بـرگـرديد، خدا شما را رحمت كند همانا مواسات كرديد.(216) و از آنروز مـقـرر شـد كـه هـر مـصـيـبـتـى بـر اهـل مـديـنـه واقـع شـود،اول بر حمزه نوحه كنند آنگاه براى خود. و فـضـايـل حـمـزه بـسـيـار اسـت و شـعـراء بـسـيـار او را مـرثـيـه گـفـته اند و من در كتاب(كـحـل البـصـر فـى سـيـرة سـيـّد البشر) به آن اشاره كرده ام و در (مفاتيح الجنان )فـضـل زيـارت آن جـنـاب را بـا الفاظ زياتش و زيارت شهداء اُحُد ذكر كردم اين كتاب رامـجـال بـيـشـتـر از ايـن نـيـسـت و در ذكـر خـويـشـان حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم نيز مختصرى از فضيلت او ذكر مى شود. ان شاء اللّهتعالى .(217) و اين واقعه در نيمه شوال سنه سه واقع شد و بعضى گفته اند كه روز پنجشنبه پنجمشوال قريش به اُحُد رسيدند و جنگ در روز شنبه واقع شد. واللّه العالم . غـزوه حـمـراء الاسـد: و آن مـوضـعـى اسـت كـه از آنـجـاتـا مـديـنـه هـشـتمـيـل راه اسـت و مـلخـص خـبـرش آن اسـت كـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به ملاحظه اينكه مبادا قريش ساز مراجعت كنند و بهسوى مدينه تاختن آرند حكم فرمود تا بلال ندا در داد كه حكم خداوند قادر و قاهر است كهبـايـد آنـانـكـه در اُحُد حاضر بودند و جراحت يافتند به طلب دشمنان بيرون شوند؛ پساصـحـاب كار معالجه و مداوا گذاشتند و بر روى زخمها سلاح جنگ پوشيدند و عَلَم را بهدست اميرالمؤ منين عليه السّلام داد. بـا آنـكـه در خـبـر اسـت كـه چون حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام از جنگ اُحد مراجعت نمودهـشـتـاد جـراحـت بـه بـدن مـبـاركـش رسـيـده بـود كـه فـتـيـلهداخل آنها مى شد بر روى نطعى خوابيده بود پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم چون اورا بـديـد بـگريست . پس تا حمرآء الا سد از پى كفّار بتاخت و در آنجا چند روز ماند آنگاهمـراجـعـت فـرمـود و در مـراجعت معاوية بن مغيره اموى و اَبُو عَزَّة جُمَحى را گرفته به مدينهآوردنـد، حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـرقـتـل ابـوعـزّه فـرمـان داد؛ زيـرا كـه چـون در بدر اسير شد پيمان نهاد كه ديگر به جنگمـسـلمـانـان بـيـرون نـشـود اين مرتبه نيز آغاز ضراعت و زارى نهاد كه پيغمبر صلى اللّهعليه و آله و سلم او را رها كند حضرت فرمود: لا يُلْدَغُ الْمُومِنُ مِنْ جُحْرٍ مَرَتَيْنِ؛مؤ من از يكسـوراخ دوبـار گـزيـده نـمـى شـود پـس او را بـهقتل رسانيدند.(218) وقايع سال چهارم هجرى در ايـن سـال در مـاه صـفـر، عـامـر بـن مـالك بن جعفر كه مُكَنّى به ابو برآء و ملقّب به(مـُلاعـِبُ الاَسـِنَّه ) اسـت و در قـبـيـله بنى عامر بن صَعْصَعه صاحب حكم و فرمان بود ازاراضـى نـَجـْد بـه مـديـنـه سـفـر كـرد خـدمـت حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد، حضرت اسلام بر او عرضه كرد، عرض كرد:مرا از بيعت و متابعت تو هراس و هربى نيست لكن قوم من گروهى بزرگند، روا باشد كهجـمـاعـتى از مسلمانان را با من به نجد بفرستى تا مردمان را به بيعت و متابعت تو دعوتنـمـايـنـد. فرمود: من از مردم نجد ايمن نيستم و مى ترسم بر ايشان آسيبى رسانند. عرضكـرد: در جـوار و اَمان من باشند كسى را با ايشان تعرضى نيست ؛ پس حضرت هفتاد نفر وبـه قـولى چـهـل نـفـر از اَخـيـار اصـحاب انتخاب فرمود كه از جمله مُنْذِر بْن عمرو و حِرام(219)بن مِلْحان و برادرش سُلَيْم و حارث بن صِمَّه و عامر بن فُهَيْره و نافعبـن بـُدَيْل بن ورقاء الخزائى و عمرو بن اُمَيّه ضَمْرى (220) و غير ايشان كههـمـگـى از وجـوه صـحـابـه و قـُرّاء و عُبّاد بودند روزها هيزم مى كشيدند و مى فروختند وبـهـاى آن را از بهر اصحاب صُفَّه طعام مى خريدند و شبها را به نماز و تلاوت قرآن وعـبـادت بـه پـا مـى داشـتـنـد و هـم از بـراى حـجـرات طـاهـرات هـيـزمنقل مى دادند. پـس پـيـغـمـبـر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مُنْذِر بن عَمْرو را در آن سَرِيّه امارت داد و بهبـزرگـان نـجـد و قـبـيـله بـنى عامر مكتوب فرمود كه تعليم فرستادگان را در شرايعپذيرفتار باشيد. ايشان همه جا طىّ مسافت كردند تا به بِئْر مَعُونه (221)و آن ، چاه آبى است ميان ارض بنى عامر و حرّه بنى سُليم در عاليه نجد؛ پس آن اراضىرا لشكرگاه كردند و شتران خود را به عمرو بن اُميّه و مردى از انصار و به قولى حارثبـن صـِمَّه سـپردند تا بچرانند ؛ آنگاه مكتوب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را بهحـرام بـن مـلحان دادند تا به نزديك عامر بن الطفيل بن مالك عامرى كه برادرزاده عامر بنمـالك بـود بـبـرد و (حـِرام ) آن مـكـتـوب مـبـارك را به ميان قبيله برده به عامر دهد، عامرقـبول نكرد و به قولى گرفت و بيفكند. (حرام ) چون اين بديد فرياد برداشت كه اىمردمان ، آيا مرا امان مى دهيد كه پيغام پيغمبر را بگذارم ، هنوز سخن تمام نكرده كه يك تناز قـفـايـش درآمـده نـيـزه بـدو زد كـه از جانب ديگر سر به در كرد. (حِرام ) گفت : فُزْتُبـِرَبِّ الْكـَعـْبـَةِ! ايـن وقـت عـامـر بـن الطـفـيـل قـبـيـله سـُلَيـم و عـُصـَيَّة ورِعْل و ذَكْوان را جمع كرده بعد از آنكه قبيله بنى عامر به واسطه زينهارى ابوبرآء بهاو هـمـراهـى نـكـردنـد پس آن جماعت را برداشته در بئر مَعونه بر سر مسلمانان تاختند وتـمـامـى را بـه قـتـل رسـانيدند جز كعب بن زيد كه در آن حربگاه با جراحت بسيار افتادهبود، كفّار او را مقتول پنداشتند و به جاى گذاشتند. پس او جان به در بُرد و در جنگ خندقشهيد شد. و عمرو بن اميّه را گرفتند. عامر به ملاحظه آنكه عمرو از قبيله مُضَرْ است او رانكشت و گفت بر مادر من واجب شده است كه بنده اى آزاد كند پس موى پيشانى عمرو را بريدو در اِزاى نذر مادر، آزاد ساخت . عـمـرو راه مـديـنـه پـيش گرفت همين كه به اراضى قَرْقَره رسيد به دو مرد از قبيله بنىعامر برخورد و ايشان در زينهار رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودند و عمرواز اين آگهى نداشت چون آن دو تن به خواب رفتند به عوض خون اصحاب خود، آن دو تنعامرى را بكشت چون به مدينه آمد و آن خبر به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم گفت ،حـضـرت فـرمـود: ايـشـان در امـان مـن بـودنـد اداى ديـت ايـشـان بـايـد كـرد. ورسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از شـهـادت شـهـداء بـئر مـَعـُونـه سـخـتمـلول گـشـت گـويـنـد يـك مـاه يـا چـهـل روز بـر قـبـائلرعـل و ذَكـوان و عـُصـَيَّة نـفـرين مى كرد(222) و اضافه مى فرمود بر ايشانقـبـيـله بـنـى لحـيـان عـَضْل و قاره را؛ زيرا كه سفيان بن خالد هُذَلى لِحْيانى جماعتى ازعـضـل و قـاره را بـه حـيـله روانـه كرد تا به مدينه آمدند و اظهار اسلام كردند و ده تن ازبزرگان اصحاب را مانند عاصم بن ثابت و مَرثَد بْن اَبى مَرْثَد و خُبَيْب بن عَدِىّ و هفتتـن ديـگـر را هـمراه بردند كه در ميان قبيله تعليم شرايع كنند. چون به اراضى رَجيع ـكه آبى است از بنى هُذَيْل ـ رسيدند دور ايشان را احاطه كردند هفت تن ايشان را بكشتند وسه نفر ديگر را امان دادند و با ايشان نيز غدر كردند، آخِرُ الاَمر ايشان نيز كشته شدند واين سَرِيّه را (سَرِيّه رَجيع ) گويند. بالجمله ؛ حسّان بن ثابت و كَعْب بن مالك در شكستن پيمان ابوبرآء شعرها انشاء كردند.ابـوبـرآء چـنـدان مـلول و حـزيـن شـد كـه در آن حـُزن و انـدوه بـمـرد و عـامـر بـنالطُّفـَيـْل به نفرين حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در خانه زنى سَلوليّهغُدّه اى چون غدّه شتران برآورد و هلاك شد. و نـيـز در سـنـه چـهـار ، غـزوه بـنى النَّضير پيش آمد. همانا معلوم باشد كه جهودان بنىالنَّضـيـر هـزار تـن بـودنـد و جـهـود بـنـى قـُريـْظـه هـفـتصد تن و چون بنى النّضير همسـوگـنـدان عـبـداللّه بـن اُبـَىِّ مـنـافـق بـودنـد قـوتـى بـهكمال داشتند و بر بنى قُرَيظه فزونى مى جستند چنانكه پيمان نهادند و سجلّ كردند كهچون از قبيله قريظه يك تن از بنى النضير بكشد خونخواهان ديت يك مرد تمام بگيرند وقـاتـل را نـيـز بـكـشـنـد و اگـر از بـنـى النـضـيـر يـك تـن از بـنـى قـريظه بكشد روىقاتل را قير اندود كنند و واژگونه بر حِمارش نشانند و نيم ديت از وى ستانند. و ايـن جمله در مدينه نشيمن داشتند و در امان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودندبـه شـرط آنـكـه دشمنان را بر رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم نشورانند و بااعداى دين همداستان نشوند. نـاگـاه چـنـان افـتـاد كـه مـردى از قـبـيـله قـريـظـه يك تن از بنى النّضير بكشت ، وارثمـقتول خواست تا بر حسب پيمان و سجلّ هم قاتل را بكشد و هم ديت بستاند در اين وقت چوناسـلام قوت يافته بود و جهودان ضعيف بودند بنى قريظه پيمان بشكستند و گفتند اينحـكـومـت بـا تورات راست نيايد اگر خواهيد قصاص كنيد وگرنه ديت ستانيد، عاقبت سخنبـدانـجـا خـتـم شـد كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان ايشان حاكمباشد. چون اين داورى به نزد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آوردند حضرتايـن پيمان را كه با تورات راست نبود برانداخت و چنانكه بنى قريظه مى گفتند حكم آنحـضـرت نـفـاذ يـافـت . لاجـرم بـنـى النـّضـيـر بـرنـجـيـدنـد و دردل گـرفـتـند كه چون وقت به دست كنند كيدى كنند تا اينكه قصّه عمرو بن اميه و كشتن اودو نفر عامرى را كه در امان حضرت بودند پيش آمد. حضرت براى آنكه ديه آن دو نفر رااز بـنـى النـضـيـر قـرض كـنـد يـا استعانتى از ايشان جويد به جانب حِصن ايشان رفت ،جـهـودان عـرض كـردنـد: آنـچـه فرمان دهى چنان كنيم لكن استدعا داريم آنكه به حصار مادرآمده امروز ميهمان ما باشيد، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به درون حصار شدن راروا نـدانست لكن فرود شده پشت مبارك بر حصار ايشان داده بنشست . جهودان گفتند هرگزمـحـمـد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـدين آسانى به دست نشود يك تن بر بام شود وسنگى بر سر او بغلطاند و ما را از زحمت او برهاند. در حـال ، جـبـرئيـل انـديـشـه ايـشـان را مـكـشـوف داشـت .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از جاى خود حركت فرموده راه مدينه پيش گرفت .چـون بـه مـديـنه درآمد مُحَمَّد بْن مَسْلَمَه را فرمود كه به نزديك بنى النضير مى شوى وايشان را مى گوئى كه با من غَدْر كرديد و عهد خويش تباه ساختيد لاجرم از ديار من به درشويد، اگر از پس ده روز يك تن از شما ديده شود عرضه هلاك گردد. جهودان مهيّاى كوچشـدنـد عـبـداللّه بـن اُبَىّ ايشان را پيغام داد كه شما هم سوگندان من مى باشيد هرگز ازخـانـه هاى خود بيرون مشويد و حصار خود را از بهر دفاع محكم كنيد، من با دو هزار تن ازقـوم خـود در يـارى شما حاضرم ، اگر رزم دهيد مقاتلت كنيم و اگر بيرون شويد موافقتنمائيم . قالَ اللّهُ تعالى : (اَلَمْ تَرَ اِلَى الَّذينَ نافَقُوا يَقُولُونَ لاِخوانِهِم ...)(223) يـهـودان در حـصانت حصون خويش پرداختند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را پيامفرستادند كه هرچه خواهى مى كن كه ما از خانه خويش بيرون نشويم . چون اين پيغام بهحـضـرت رسـيـد تـكـبـيرگفت و اصحاب نيز تكبير گفتند پس رايت جنگ را به اميرالمؤ منينعـليـه السـّلام داد و از پـيـش بـفـرسـتـاد و خـود آن جـنـاب ازدنـبـال شـتاب گرفت و نماز ديگر در بنى النضير گذاشت و ايشان را محاصره فرمود وعبداللّه بن اُبَىّ از اعانت ايشان دست بازداشت . (كـَمـَثـَلِ الشَّيْطانِ اِذْ قالَ لِلاِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قالَ اِنّى بَرىٌّ مِنْكَ اِنّى اَخافُ اللّهَرَبَّ العالَمينَ.)(224) جهودان پانزده شبانه روز در تنگناى حصار خويشتن دارى همى كردند. حضرت امر فرموددرختان خرماى ايشان را از بيخ بزنند جز يك نوع از خرما كه عَجْوة نام داشت . گويند حكمتايـن حـكـم آن بـود كـه جـهـودان از وقـوف در آن اراضـى يـك بـارهدل بـرگـيـرنـد. چـون كـار بـر جـهـودان صـعـب افـتـاد نـاچـاردل بـر جـلاى وطـن نـهـادنـد پـيـغـام فـرسـتـادنـد كـه مـا را امـان ده كـهامـوال و اَثـقـال خـود را حـمـل داده كـوچ كـنـيـم . حـضـرت فرمود: زياده از آنچه شتران شماحـمـل تـوانـد كـرد بـا شـمـا نـگـذارم . ايشان رضا ندادند، پس از چند روزى ناچار راضىشـدنـد. حـضـرت فـرمـود: چـون نـخـسـت سـر برتافتيد هرچه داريد بگذاريد و بگذريد.جهودان هراسان شدند و دانستند كه اين نوبت به سلامت جان نيز دست نيابند سخن بر ايننـهـادنـد و از غم آنكه خانه هاى ايشان بهره مسلمانان خواهد گشت به دست خويش خانه هاىخود را همى خراب كردند. قـالَ اللّهُ تـعـالى :(يـُخـْرِبـُونَ بـُيـُوتـَهُمْ بِاَيْديهِمْ وَاَيْدى الْمؤْمِنينَ فَاعْتَبِروُا يا اوُلىِالاَبْصار).(225) رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم محمّد بن مَسْلَمَه را فرمان داد تا ايشان را كوچ دهدو هـر سـه تـن را يـك شـتـر و يـك مـَشك بداد و به قولى ششصد شتر كه ايشان را بود،رخـصـت يـافـتـنـد كـه هـرچـه تـوانـسـتـنـد بـرگـرفـتـنـد وحمل دادند و ديگر اسباب و اسلحه خود را جا گذاشتند، دف زنان و سرود گويان از بازارمـديـنـه عـبور كردند. كنايت از آنكه ما را از اين بيرون شدن اندوهى و باكى نباشد. آنگاهجـمـاعـتـى بـه شـام و گـروهـى بـه اَذْرِعـات و بـرخـى بـه خـيـبـر شـدنـد وامـوال ايـشـان بـهـره رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم شد كه هرچه خواهد بكند وبه هركه خواهد عطا فرمايد؛ پس حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم انصار رامـخـتـار فرمود كه اگر خواهيد اين مال را بر مهاجران قسمت كنم و حكم كنم كه از خانه هاىشما بيرون شوند و خود كار خويش را كفيل باشند و اگر نه شما را از اين غنيمت قسمت دهمو كـار شـمـا بـا مـهـاجـريـن بـرقرار باشد؛ چه از آن وقت كه آن حضرت به مدينه هجرتفـرمـود و امـر فـرمـود كـه هركس از انصار يك تن از مهاجران را به خانه خود جاى داده بامـال خـود شـريك كند و معاش او را كفيل باشد، سَعْد بن مُعاذ و سعد بن عُباده عرض كردندكه اين مال را جمله بر مساكين مهاجرين قسمت فرماى كه ما بدان رضا داريم و همچنان ايشانرا در خـانـه هـاى خـود بـداريـم و بـا اموال خود شريك و سهيم دانيم و تمامت انصار متابعتايشان نمودند حضرت در حق ايشان دعا فرمود: قالَ: اَللّهُمَّ ارْحَمِ الاَنْصارَ وَاَبْنآءَ الاَنْصارِوَاءبناء اَبْنآءِ الاَنْصار. و هـم ايـن آيـه كـريـمـه در حـق ايـشـان نـازل شـد: (وَالَّذيـنَ تـَبـَوَّؤُ الدّارَوَالايمانَ...)(226) رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آن مال را بر مهاجرين قسمت كرده و از انصار، جزسـهـل بـن حـنـيـف و اَبـُوُدجـانـَه ، كـس را بـهـره نـداد؛ زيـرا كـه ايـشـان را ازامـوال بـه غـايـت تـهـى دسـت يـافـت . آنگاه مرابع و مزارع و آبار و اَنهار آن جماعت را بهامـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام بخشيد و آن حضرت از بهر اولاد فاطمه عليهاالسّلام موقوفداشت .(227)
|
|
|
|
|
|
|
|