و در سال 6209 كه پنج سال از بعثت گذشته باشد ولادت با سعادت حضرت فاطمه ـصلوات اللّه عليها ـ واقع شد به نحوى كه در باب دوم بيايد ان شاء اللّه تعالى .
و در سال 6210 حضرت رسولخـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه شـعـب درآمـد. ومجمل آن چنان است كه چون مشركين نگريستند كه مسلمانان را پناه جائى مانند حبشه به دستشـد هـركـس از مـسـلمـين بدان مملكت سفر كردى ايمن گشتى و هم آن مردمان كه در مكّه سكونتدارنـد در پـنـاه ابـوطالب اند و در اسلام حمزه نيز ايشان را تقويتى شد، انجمنى بزرگكـردنـد و تـمـامـى قريش بر قتل پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم همدست شدند؛ چونابوطالب بر اين انديشه آگهى يافت آل هاشم و عبدالمطّلب را فراهم كرد و ايشان را بازن و فرزند به درهّاى كه شِعْب ابوطالبش گويند جاى داد و اولاد عبدالمطّلب مسلمان وغـيـر مسلمانشان از بهر حفظ قبيله و فرمانبردارى ابوطالب در نصرت پيغمبر صلى اللّهعـليـه و آله و سـلّم خـوددارى نـكردند جز ابولهب كه سر برتافت و با دشمنان ساخت . وابـوطـالب بـه اتـفـاق خـويـشـان خـود بـه حـفـظ و حـراسـترسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم پرداخت و از دو سوى آن درّه را ديده بان بازداشتو فرزند خود على عليه السّلام را بسيار شب به جاى پيغمبر خفتن فرمود. و حمزه همه شببـا شـمـشـيـر برگرد پيغمبر مى گشت ؛ چون كفّار قريش اين بديدند و دانستند كه بدانحـضـرت دست نيابند چهل تن از بزرگان ايشان در دارالنّدوة مجتمع شدند و پيمان نهادندكـه بـا فـرزندان عبدالمطّلب و اولاد هاشم ، ديگر به رفق و مدارا نباشند و زن بديشاننـدهـنـد و زن از ايشان نگيرند و بديشان چيزى نفروشند و چيزى از ايشان نخرند و با آنجـمـاعـت كـار بـه صـلح نـكـنـنـد مـگـر وقـتـى كـه پـيـغـمـبر را به دست ايشان دهند تا بهقـتل آورند و اين عهد را استوار كردند و بر صحيفه نگار نموده و مهر بر آن نهادند و بهامّ الجـلاس ـ خـاله ابـوجـهـل ـ سـپـردنـد تـا نيكو بدارد و از اين معاهده بنى هاشم در شِعْبمحصور ماندند و هيچ كس از اهل مكّه با ايشان نيروى فروختن و خريدن نداشت جز اوقات حجكـه مقاتلت حرام بود و قبائل عرب در مكّه حاضر مى شدند ايشان نيز از شعب بيرون شدهچـيـزهـاى خـوردنى از عرب مى خريدند و به شعب برده مى داشتند و اين را قريش نيز روانـمـى دانستند و چون آگاه مى شدند كه يكى از بنى هاشم چيزى مى خواهد بخرد بهاى آنرا گـران مـى كـردند و خود مى خريدند و اگر آگاه مى شدند كه كسى از قريش به سببقرابت يكى از بنى عبدالمطّلب از اشياء خوردنى چيزى به شِعْب فرستاده او را زحمت مىكـردنـد و اگـر از مـردم شـعـب كـسـى بـيرون مى شد و بر او دست مى يافتند او را عذاب وشكنجه مى كردند. و از كسانى كه گاهى براى آنها خوردنى مى فرستاد ابوالعاص بنربـيـع ـ دامـاد پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم ـ و هشام بن عمرو و حكيم بن حَزام بنخُوَيْلد ـ برادرزاده خديجه ـ بود.
و نـقـل شـده كـه ابـوالعـاص شـتـران از گـنـدم و خـرمـاحمل داده به شعب مى برد و رها مى كرد و از اينجا است كه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليهو آله و سلّم فرموده كه ابوالعاص حق دامادى ما بگذاشت .
بـالجـمـله ، سـه سـال كـار بـديـنـگـونـه مـى رفـت و گـاه بـود كـه فـريـاداطـفـال بـنـى عـبـدالمـطـّلب از شدت گرسنگى و جوع بلند بود تا بعضى مشركين از آنپيمان پشيمان شدند.
و پـنـج نفر از ايشان كه هِشام بن عمرو و زُهَيْر بْن اُمَيّة بن مُغيرة و مُطْعِم بْن عَدِىّ و اَبُوالبَخْتَرى و زَمْعَة بن الا سود بن المطلب بن اَسَد مى باشند با هم پيمان نهادند كه نقض عهد كنند و آن صحيفه را بدرند. صبحگاه ديگر كه صناديد قريش در كعبه فراهم شدندو آن پـنـج نـفـر آمدند و از اين مقوله سخن در پيش آوردند كه ناگاه ابوطالب با جمعى ازمـردم خـود از شـعـب بـيـرون آمـده بـه كـعـبـه انـدرآمـد و در مـجـمـع قـريـش بـنـشـسـت .ابوجهل را گمان آنكه ابوطالب از زحمت و رنجى كه در شعب برده صبرش تمام گشته واكنون آمده كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را تسليم كند. ابوطالب آغاز سخن كرد وفـرمود: اى مردمان سخنى گويم كه جز بر خير شما نيست ، برادرزاده ام محمد صلى اللّهعـليـه و آله و سـلّم مـرا خبر داده كه خداى (اَرَضه ) را بدان صحيفه برگماشت تا رُقُومجـور و ظـلم و قطيعت را بخورد و نام خدا را به جا گذاشت اكنون آن صحيفه را حاضر كنيداگر او راست گفته است ، شما را با او چه جاى سخن است از كيد و كينه او دست برداريد واگـر دروغ گـويـد، هـم اكـنـون او را تـسـليـم كـنـم تـا بـهقـتـل رسـانـيـد. مـردمـان گـفـتـند نيكو سخنى است پس برفتند و آن صحيفه را از اُمّ جلاس بگرفتند و بياوردند چون گشودند تمام را (اَرَضه ) خورده بودجز لفظ بِسْمِكَ اللّهُمَّكه در جاهليت بر سر نامه ها مى نگاشته اند. مردمان چون اين بديدند شرمسار شدند.
پـس مـُطـْعـِم بـن عـَدِىّ صحيفه را بدريد و گفت : ما بيزاريم از اين صحيفه قاطعه ظالمه .آنـگـاه ابوطالب به شعب مراجعت فرمود. روز ديگر آن پنج نفر به اتفاق جمعى ديگر ازقريش به شعب رفتند و بنى عبدالمطّلب را به مكّه آوردند و در خانه هاى خود جاى دادند ومـدّت سـه سـال بـود كـه در شـعـب جـاى داشـتـنـد. لكـن مـشـركـيـن بـعـد از آنـكـه حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از شـعـب بـيـرون شـد هـم بر عقيدت نخست چندانكهتـوانـسـتـنـد از خـصـمـى آن حـضـرت خـويـشـتـن دارى نـكـردند و در اذيّت و آزار آن حضرتبكوشيدند به نحوى كه ذكرش را مقام گنجايش ندارد.
و در سـال 6213 وفـات ابـوطـالب و خـديجه رضى اللّه عنهما واقع شد. امّا ابوطالب ،پـس وفـاتـش در بـيـسـت و شـشـم رجـب آخـر سـال دهـم بـعـثـت اتـفـاق افـتـاد. حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در مـصـيـبـت او بـگـريـسـت و چـون جـنـازه اش راحمل مى كردند آن حضرت از پيش روى جنازه او مى رفت و مى فرمود:
اى عـمّ، صـله رحم كردى و در كار من هيچ فرونگذاشتى خدا تو را جزاى خير دهد. و جلالتشـاءن ابـوطـالب و نـصـرتـش از رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و ديـگـرفـضـائل او از آن گـذشـتـه اسـت كـه در ايـن مـخـتـصـر بـگـنـجـد و مـا درفـصـل خـويـشـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به مختصرى از آن اشارهخواهيم نمود.
و بـعـد از سـه روز و به روايتى سى وپنج روز، وفات حضرت خديجه رضى اللّه عنهاواقـع شـد و رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم او را بـه دسـت خـويش در (حَجُون)(165)مـكـّه دفـن كـرد و بـعـد از وفـات ابـوطالب و خديجه رضى اللّه عنهماچـنـدان غـمـنـاك بـود كـه از خـانـه كـمـتـر بـيـرون شـد و از ايـن روى آنسال را عامُالْحزْن نام نهاد. اميرالمؤ منين عليه السّلام در مرثيه آن دو بزرگوار فرموده :
شعر :
اَعَيْنَىَّ جُود ا بارَكَ اللّهُ فيكُما
|
عَلى هالِكَيْنِ ما تَرى لَهُما مِثْلاً
|
عَلى سَيِّدِ الْبَطْحآءِ وَ ابْنِ رَئيسها
|
وَ سَيّدَةِ النِّسوانِ اَوَّلَ مَنْ صَلّى
|
مُصابُهُما دْجى لِىَ الْجَوَّ وَالْـهَوا
|
فَبِتُّ اُقاسى مِنْهُما الْـهَمَّ وَالثَّكْلى
|
لَقَدْ نَصَرا فِي اللّهِ دينَ مُحَمَّدٍ
|
عَلى مَنْ بَغى فِي الدّينِ قَد رَعَيا اِلاّ
|
و هم آن حضرت در مرثيه ابوطالب فرموده :
شعر :
اَبا طالِبٍ عِصْمَةُ الْمُسْتَجيرِ
|
وَغَيْثَ الَْمحُول وَ نُورَ الظُّلَمِ
|
لَقَدْ هَدَّ فَقْدُكَ اَهْلَ الْحِفاظِ
|
فَصَلّى عَلَيْكَ وَلِىُّ النِّعَمِ
|
وَلَقّاكَ رَبُّكَ رِضْوانَهُ
|
فَقَدْ كُنْتَ لِلطُّهْرِ مِنْ خَيْرِعَمِّ
|
و بـعـد از وفـات ابـوطـالب مـشـركـين عرب بر خصمى آن حضرت بيفزودند و زحمت او راپـيـشـنـهـاد خاطر كردند چنانكه يكى از سُفهاى قوم به اغواى آن جماعت ، روزى مشتى خاكبر سر مباركش ريخت و آن حضرت جز صبر چاره ندانست .
و در سـال 6214 از جـهت دعوت مردم ، به طائف شد و ما قصه سفر آن حضرت را به طائفبه نحو اختصار در صمن معجزات در استيلاء آن حضرت بر شياطين و جنّيان ذكر كرديم .
و در سال6214 حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سَوْدَه بنت زَمْعَة را تزويج فرمود. واين اوّل زنى بود كه آن حضرت بعد از خديجه تزويج فرمود.
حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم تـا خـديـجـه زنده بود هيچ زن ديگرنـگـرفـت و هـم در آن سـال عايشه را خطبه كرد و آن هنگام او شش ساله بود و زفاف او درسال اوّل هجرت افتاد و هم در آن سال ابتداى اسلام انصار شد.
و در سال 6215 معراج پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اتفاق افتاد.
معراج پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم
بـدان كـه از آيـات كـريـمـه و احـاديـث مـتواتره ثابت گرديده است كه حق تعالى حضرترسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم را در يك شب از مكّه معظمه تا مسجد اَقْصى و از آنجابـه آسـمـانـهـا تـا سـِدْرَة الْمـُنـْتَهى و عرش اعلا سير داد. و عجائب خلق سموات را به آنحـضـرت نـمود. و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى به آن حضرت القا فرمود و آن حضرتدر بـيـت المـعـمـور و تـحـت عرش به عبادت حق تعالى قيام نمود. و با انبياء عليهماالسّلامملاقات كرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده نمود.
و احاديث متواتره خاصّه و عامّه دلالت دارد كه عروج آن حضرت به بدن بود نه به روح ،در بـيـدارى بـود نـه در خـواب ، و در ميان قدماى علماى شيعه در اين خلافى نبوده چنانچهعـلامـه مـجـلسى فرموده : و شكّى كه بعضى در باب جسمانى بودن معراج كرده اند يا ازعـدم تـتـبـع اخبار و آثار رسول خدا و ائمّه هُدى عليهماالسّلام است يا به سَبَب عَدم اعتمادبـر اخـبار حجّتهاى خدا و وثوق بر شبهات غير متديّنين از حكماست و اگر نه چون تواندبـود كـه شـخـص مـعـتـقـد چـنـديـن هـزار حـديـث از طـُرق مـخـتـلفـه دراصـل مـعـراج و كيفيّات و خصوصيّات آن بشنود كه همه ظاهر و صريحند در معراج جسمانىبـه مـحـض اسـتـبـعـاد وَهـْم يـا شـُبـهـات واهـيـه حـكـمـا، هـمـه را انـكـار وتاءويل نمايد.(166)
و اگـر (عـَرَجـْتَ بـِهِ) در بـعـض نـُسـَخ (عـَرَجْتَ بِروُحِهِ) ذكر شده منافات ندارد. و اينمـثـل (جـِئْتـُكَ بـروُحـى ) اسـت بـه بـيـانـى كـه مـقـام ذكـرش نـيـسـت وتفصيل آن را شيخ ما علامه نورى در (تحيّة الزّائر) ذكر فرموده .(167)
و بـدان كـه اتفافى است كه معراج پيش از هجرت واقع شد و آيا در شب هفدهم ماه رمضان ،يـا بـيـسـت و يـكـم مـاه مـزبـور، شـش مـاه پـيـش از هـجـرت واقـع شـده . يـا در مـاه ربـيـعالاوّل دو سـال بـعـد از بعثت ؟ اختلاف است و در مكان عروج نيز خلاف است كه خانه امّ هانىبوده يا شِعْب ابى طالب يا مسجدالحرام ؟ و حق تعالى فرمود:
(سـُبـْحـانَ الّذى اَسـْرى بـِعـَبـْدِهِ لَيـْلاً مـِنَ الْمـَسـْجـِدِ الْحـَرامِ اِلَى الْمـَسـْجـِدِالاَْقـصـى...).(168)
يـعـنـى مـنـزّه اسـت آن خـداونـدى كـه سير داد بنده خود را در شبى از مسجدالحرام به سوىمـسجداقصى آن مسجدى كه بركت داده ايم دور آن را براى آنكه نمايانيم او را آيات عظمت وجلال خود، به درستى كه خداوند شنوا و داناست .
بـعـضـى گـفته اند كه مراد از مسجدالحرام ، مكّه معظّمه است ؛ زيرا كه تمام مكّه محلّ نماز ومحترم است . و مشهور آن است كه مسجد اقصى مسجديست كه در بيت المقدّس است . و از احاديثبسيار ظاهر مى شود كه مراد، بيت المعمور است كه در آسمان چهارم است و دورترين مسجدهااست . و نيز اختلاف است كه معراج آن حضرت يك مرتبه بوده يا دو مرتبه يا زيادتر؟ ازاحـاديـث معتبره ظاهر مى شود كه چندين مرتبه واقع شد و اختلافى كه در احاديث معراج هستمى تواند محمول بر اين باشد. علما از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه حقتعالى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را صد و بيست مرتبه به آسمان بردو در هـر مـرتبه آن حضرت را در باب ولايت و امامت اميرالمؤ منين عليه السّلام و ساير ائمّهطاهرين عليهماالسّلام زياده از ساير فرايض تاءكيد و توصيه فرمود.(169)
قال الْبُوصيرى :
شعر :
سَرَيْتَ مِنْ حَرَمٍ لَيْلاً اِلى حَرَمٍ
|
كَما سَرىَ الْبَدْرُ في داجٍ مِنَ الظُّلَمِ
|
فَظِلْتَ تَرْقى اِلى اَنْ نِلْتَ مَنْزلَةً
|
مِنْ (قابَ قَوْسَيْنِ) لَمْ تُدْرَكْ وَلَمْ تُرم
|
وَقَدّمَتْكَ جَميعُ الاَْنْبِياءِ بِها
|
وَالرُّسُلُ تَقْديمَ مَخْدوُمٍ عَلى خَدَمٍ
|
وَ اَنْتَ تَحْتَرِقُ السَّبْعَ الطِّباقَ بِهِمْ
|
فى مَوْكَبٍ كُنْتَ فيهِ صاحِبَ الْعَلَم
|
حَتّى اِذا لَمْ تَدَعْ شَاءْوا لِمُسْتَبِقٍ
|
مِنَ الدُّنُوِّ وَلا مَرْقىً لِمُسْتَنِمٍ
|
و در سـال 6216 بـيـعـت مـردم مـديـنـه در عـقـبـه بـار دوم واقـع شـد و مـردم مـديـنـه بـارسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم عقد بيعت و شرط متابعت استوار كردند كه جنابش را در مدينه مانند تن و جان خويش حفظ و حراست نمايند و آنچه بر خويشتن نپسندند از بهراو پـسـنـده ندارند. چون اين معاهده مضبوط شد مردم مدينه به وطن خويش باز شدند و كفارقـريـش از پـيمان ايشان با پيغمبر آگاه گشتند اين معنى بر كين و كيد ايشان بيفزود كاربه شورى افكندند، چهل نفر از دانايان مجرّب گزيده در دارالنّدوه جمع شدند شيطان بهصـورت پـيـرى از قـبـيـله نـَجـْد داخـل ايـشـان شـد و بـعـد ازتـبـادل افـكـار و اظهار راءيها، راءى همگى بر آن قرار گرفت كه از هر قبيله مردى دلاورانـتـخاب كرده و به دست هر يك شمشيرى برنده دهند تا به اتّفاق بر آن جناب تازند وخـونـش بـريزند تا خون آن حضرت در ميان قبائل پهن و پراكنده شود و عشيره پيغمبر راقـوّت مـقـاومـت بـا جـمـيـع قـبـائل نـبـاشـد لاجـرم كـار بـر دِيـَت افـتـد؛ پـس جـمـلهدل بر اين نهادند و به إ عداد اين مهم پرداختند. پس آن اشخاصى كه ساخته اين كار شدهبـودنـد در شـب اوّل ماه ربيع الا وّل در اطراف خانه آن حضرت آمدند و كمين نهادند از بهرآنـكـه چـون پـيـغـمـبـر بـه رخـتـخواب رود بر سرش ريخته و خونش بريزند. حق تعالىپـيـغـمـبـرش را از ايـن قـصـه آگـهـى داد و آيـه شـريـفـه (وَ اِذْ يـَمـْكـُرُ بـِكَ الَّذيـنـَكَفَروُا)(170)نازل شد و ماءمور گشت كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را به جاىخـود بـخـوابـانـد و از مـديـنـه بـيـرون شود. پس اميرالمؤ منين عليه السّلام را فرمود كهمشركين قريش امشب قصد من دارند و حق تعالى مرا ماءمور به هجرت كرده است و امر فرمودهكـه بـروم بـه غـار (ثـور) و ترا امر كنم كه در جاى من بخوابى تا آنكه ندانند كه منرفته ام ، تو چه مى گوئى و چه مى كنى ؟ اميرالمؤ منين عليه السّلام عرض كرد: يا نبىاللّه ، آيا تو به سلامت خواهى ماند از خوابيدن من در جاى تو؟ فرمود: بلى ، اميرالمؤ منينعـليـه السـّلام خـنـدان شـد و سـجـده شـكـر بـه جـاى آورد و ايـناوّل سـجـده شـكـر بـود كـه در اين امّت واقع شد؛ پس سر از سجده برداشت و عرض كرد:بـرو بـه هـر سـو كه خدا ترا ماءمور گردانيده است ، جانم فداى تو باد و هر چه خواهىمـرا امـر فرما كه به جان قبول مى كنم و در هر باب از حق تعالى توفيق مى طلبم ؛ پسحـضـرت او را در بـرگـرفـت و بـسـيـار گـريـسـت و او را بـه خـدا سـپـرد وجبرئيل دست آن حضرت را گرفت و از خانه بيرون آورد و حضرت خواند:
(وَجـَعـَلْنـا مـِنْ بـَيـْنِ اَيـْديـهـِمْ سـَدّا وَ مـِنْ خـَلْفـِهـْمِ سـَدّا فـَاَغـْشـَيـْنـاهـُمْ فـَهـُملايُبْصِروُنَ)(171)
و كف خاكى بر روهاى ايشان پاشيد و فرمود شاهَتِ الْوُجُوهُ و به غار ثور تشريف برد.
و به روايتى به خانه امّ هانى تشريف برد و در تاريكى صبح متوجه غار ثور شد از آنطـرف امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام در جاى آن حضرت خوابيد و رداى آن حضرت را بر خودپـوشـيـد. كـفـّار قـريش خواستند آن شب در خانه آن حضرت بريزند ابولهب كه يك تن ازايـشـان بـود مـانـع شـد گـفـت : نـمـى گـذارم كـه شـبداخـل خـانـه شـويـد؛ زيـرا كه در اين خانه اطفال و زنان هستند امشب او را حراست مى نمائيمصـبـح بـر او مـى ريـزيـم . هـمـيـن كـه صـبـح خـواسـتـنـد قـصـد خـود را بـهعـمـل آورنـد امـيرالمؤ منين عليه السّلام مقابل ايشان برخاست و بانگ برايشان زد. آن جماعتگـفـتـنـد: يـا عـلى ، مـحمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم كجا است ؟ فرمود: شما او را به مننـسـپـرده بـوديـد، خـواستيد او را بيرون كنيد، او خود بيرون رفت ، پس دست از على عليهالسّلام برداشته به جستجوى پيغمبر شدند.
حق تعالى اين آيه در شاءن اميرالمؤ منين عليه السّلام فرو فرستاد:
(وَ مَنِ النّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرضاتِ اللّهِ)(172)
پـس حـضـرت پـيـغـمـبـر صلى اللّه عليه و آله و سلّم سه روز در غار ثور بود و در روزچـهـارم روانـه مـديـنـه شـد و در دوازدهـم مـاه ربـيـع الاوّل سـال سـيـزدهـم بـعثت وارد مدينه طيبه شد و اين هجرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم به مدينه مبدء تاريخ مسلمانان شد.
و در سـال اوّل هـجـرى بـعـد از پـنـج مـاه يـا هـشـت مـاه ، حـضـرترسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم عقد برادرى مابين مهاجر و انصار بست و اميرالمؤ منينعليه السّلام را برادر خود قرار داد و در ماه شوّال آن زفاف با عايشه فرمود.
وقايع سال دوم هجرى
در سـال دوم هـجـرى قـبـله مـسـلمـانـان از جـانـب بـيـت المـقدس به سوى كعبه گشت و در اينسـال تـزويـج حـضـرت فـاطـمـه صـَلَواتُ اللّهِ عـَلَيْها با اميرالمؤ منين عليه السّلام شدبـعـضـى از مـحـقـّقـيـن گـفـتـه انـد كـه سـوره (هـَلْ اَتـى ) در شـاءناهـل بـيـت عـليـهـمـاالسـّلام نازل شده و حق تعالى بسيارى از نعمتهاى بهشت را در آن سورهمذكور داشته و ذكر حورالعين نفرموده ! (لَعَلَّ ذلِكَ اِجْلالاً لِفاطِمَةَ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْها) ودر آخـر شـعـبـان سـنـه دو، روزه مـاه رمـضـان فـرض شـد. و نـيـز در ايـنسال حكم قتال با مشركين نازل شد.
و پـس از هـفـتـاد روز از سـنـه دو گـذشـتـه ، غـزوه (اَبـْواء) واقـع شـد و(اَبـْواء)(173) نـام دهـى اسـت بـزرگ در مـيـان مـكـّه و مـديـنـه و آن ازاعـمـال (فـُرْع ) است از مدينه و در آنجا است قبر حضرت آمنه والده حضرت پيغمبر صلىاللّه عـليـه و آله و سـلّم و هـم دهـى ديـگر در آنجا است كه آن را (وَدّان )(174)گويند و از اينجا است كه اين غزوه را، غزوه وَدّان نيز گويند.
و در ايـن غـزوه كـار بـه صـلح رفـت و حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بدونمحاربه مراجعت فرمود و حامل لواء در اين غزوه حضرت حمزه بود. پس از اين (سَرِيّه حمزه) پيش آمد.
فرق غَزْوَه و سَرِيّه
بايد دانست كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم لشكرى را به حرب مىگـمـاشـت و خود آن حضرت با آن لشكر بود آن را (غزوه ) گويند و اگر آن حضرت باايـشان نبود آن را بعث و (سَرِيّه ) گويند و سَريّه (175) طايفه اى از جيش راگـويـنـد كه فرستاده شود براى دشمن ، اَقَلّش نُه نفر است و نهايتش چهارصد و بعضىگـفـتـه انـد كـه (سَرِيّه ) از صد است تا پانصد و زيادتر را (منس ) گويند واگر ازهـشـتـصـد زيـادتـر شـد (جـيـش ) گـويـنـد و اگـر از چـهـارهـزار زيـادتـر شـد(حـَجـْفـَلْ)(176) گـويند و در عدد غزوات آن حضرت اختلاف است از نوزده تابيست و هفت گفته اند لكن قتال در نُه غزوه واقع شده .
در شـهـر ربـيـع الا خر غزوه بُواط پيش آمد و آن چنان بود كه آن حضرت با دويست نفر ازاصـحـاب بـه قـصـد كاروان قريش از مدينه تا ارض بُواط طىّ مسافت فرمود و با دشمندُچـار نـشـده مـراجـعـت فـرمـود و بـواطـ(177) كـوهـى اسـت ازجـبـال جـهـيـنـه در نـاحـيه رَضْوى و رَضْوى (178) كوهى است مابين مكّه و مدينهنزديك به يَنْبَع كه كيسانيه مى گويند محمّد بن حنفيّه در آنجا مقيم است ، زنده مى باشدتا خروج كند.
پس از غزوه بُواط، غزوه ذوالعُشَيْره پيش آمد و عُشَيره (179) نام موضعى استاز بـراى بـنـى (مـُدْلِجْ) بـه (يـَنـْبـُع ) در مـيـان مـكـّه و مـديـنـه و آن چـنـان اسـت كـهرسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم شنيد كه ابوسفيان با جماعتى از قريش به جهتتـجـارت مـسـافـر شـام انـد پـس سـر هـم بـا جـمـاعـتـى از اصـحـاب ازدنبال او به ارض ذوالعُشيره آمد ابوسفيان را ملاقات نفرمود لكن بزرگان بنى مُدْلِجْ كهدر نـواحـى ذوالعـُشـَيـره بـودند به خدمت آن حضرت رسيدند و كار بر مصالحه و مهادنهنهادند.
در شـَهـْر جـُمـادى الا خرة غزوه بَدْر الاُؤ لى روى نمود از اين جهت كه خبر به پيغمبر صلىاللّه عـليـه و آله و سـلّم كـه كـُرْزِ بـْن جـابـر الفـِهْرى از مكّه به اتفاق جمعى از قريش بيرون شده به سه منزلى مدينه آمدند و شتران آن حضرت و چهار پايان ديگر مردم را ازمراتع مدينه برانده و به مكّه بردند. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم رايت جنگ رابـه عـلى عـليـه السـّلام سـپـرد و بـا جـمـعـى از مـهـاجـر بـر نـشـسـتـه بـهمنزل سَفَوان (180) كه از نواحى بدر است بر سر چاهى فرود شد و سه روزآنـجـا بـيـاسـود و از هر جانب فحص حال مشركين فرمود و خبر ايشان نيافت لاجَرَم باز بهمدينه شد و اين وقت سَلْخ جُمادى الا خرة بود.
و هـم در سـَنـَه دو، غزوه بدر كبرى پيش آمد و ملخّصش آن است كه كفار قريش مانند عُتبَه وشَيْبَه و وليد بن عُتبه و ابوجهل و اَبُوالْبَخْتَرى و نَوْفَلِ بنِ خُوَيْلِدْ و ساير صناديدمـكـّه بـا جـمـاعـت بـسيار از مردمان جنگى كه مجموع ايشان به نُهصد و پنجاه تن به شماررفـتـه انـد اعـداد جـنگ با پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كرده از مكّه بيرون شدند وادوات طرب و زنان مُغَنّيه براى لهو و لعب با خود برداشتند و صد اسب و هفتصد شتر باايشان بود.
و كـار بـر آن نـهـادنـد كـه هـر روز يـك تـن از بـزرگـان قـريـش عـلف و آذوقه لشكر راكـفـيـل بـاشـد و ده شـتـر نـَحـْر كـنـد و از آن طـرف حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم با سيصد و سيزده تن از اصحاب خود از مدينه حركتكردند تا به اراضى بدر درآمدند و بدر اسم چاهى است در آنجا كه كشته هاى مشركين رادر آنجا افكندند و چون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در اراضى بدر قرار گرفتجـاى به جاى دست مبارك بر زمين اشاره نمود و مى فرمود: ه ذ ا مَصْرَعُ فُلانٍ و كشتنگاه هريك از صناديد قريش را مى نمود و هيچ يك جز آن نبود كه فرمود.
در ايـن وقـت لشـكـر دشـمـن پـديدار گشت كه از پيش روى بر سر تلّى برآمدند و نظارهلشـكـر پـيغمبر همى كردند. مسلمانان در نظر ايشان سخت حقير و كم نمودند چنانكه ايشاننيز در چشم مسلمانان اندك نمودند.
ق الَ اللّهُ تـَعـالى : (وَ اِذْ يـُريـكـُمـُوهـُمْ اِذِالْتـَقـَيْتُمْ في اَعْيُنِكُمْ قَليلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ فىاَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِىَ اللّهُ اَمْرا كانَ مَفْعُولا.)(181)
قـريش پس از نظاره پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در پشت آن تلّ فرود شدند و ازآب دور بـودند و چون فرود آمدند عمير بن وهب را با گروهى فرستادند كه لشكر اسلامرا احـتـيـاط كـند بلكه شمارِ ايشان را باز داند. پس عمير اسب بر جهاند و از هر سوى بهگـرد مـسـلمانان برآمد و بر گرد بيابان شد و نيك نظر كرد كه مبادا مسلمانان كمين نهادهبـاشـنـد بـاز شـده و گفت در حدود سيصد تن مى باشند و كمينى ندارند لكن ديدم شترانيثرب حمل مرگ كرده اند و زهر مهلك در بار دارند.