( اَيـْنَ مـَنْ بـَنـَى الْقـُصـُورَ وَ الدَّسـاكـِرَ وَ هـَزَمَ الْجُيُوشَ وَ الْعَساكِرَ وَ جَمَعَ اْلاَمْوالَ وَالذَّخـائِرَ وَ حـازَ اْلا ثـامَ وَ الْجَرائِرَ اَيْنَ الْمُلُوكَ وَ الْفَراعِنَةُ وَ اْلاَكاسِرَةُ وَ السَّياسِنَةُ اَيْنَالْعـُمـّالُ وَ الدَّهاقِنَةُ اَيْنَ ذَوْوالنَّواحى وَالرَّساتيقِ وَ اْلاَعْلامِ وَ الْمَناجيقِ وَ الْعُهُودِ وَ الْمَواثِيقِ:)
كَاَنْ لَمْ يَكُونُوا اَهْلَ عِزَّ وَ مَنْعَةٍ
|
وَ لا رُفِعَتْ اَعْلامُهُمْ وَ الْمَناجِقُ
|
وَ لا سَكَنُوا تِلْكَ الْقُصُورَ الَّتى بَنَوْا
|
وَ لا اُخِذَتُ مِنْهُمْ بِعَهْدٍ مَواثِقُ
|
وَ صاروُا قُبُورا دارِساتٍ وَ اَصْبَحَتْ
|
مَنازِلُهُمْ تَسْفى عَلَيْها الْخَوافِقُ(53) ؛
|
كـجـايـنـد آنـان كـه بـنـيـان قـصـور و دسـاكـر نهادند و جيوش و عساكر را منهزم ساختند وامـوال و ذخـايـر فـراهـم آوردند و حامل آثام و حائز جرائر شدند. كجايند پادشاهان جهان وفـراعـنـه زمـان و اكـاسـره روزگـار و سـلاطـيـن بـنـى سـاسـان ، كـجـايـنـدعمال و دهقانان و دارندگان نواحى و صاحبان اعلام و مناجيق و عهود و مواثيق ، گويا هرگزاهـل عـزت و سـلطـنـت نـبـودند و دور باش عظمت و سلطنت نداشتند، در هيچ ميدانى رايات جنگنـيـفراشتند و سنگهاى منجنيق نينداختند، و در اين قصور كه با اين همه غررور و سرور برپاى كردند سكون نگرفتند و با هيچ عهد و پيمانى اطمينان نجستند، همه در گورهاى كهنهمـنـزل گـزيـدنـد و بـا خـاك گـور يـكـسـان شـدنـد ومنازل ايشان را صرصر دوانهى از خاك حوادث انباشته داشت .
خاك شد آن كس كه در اين خاك زيست
|
خاك چه داند كه در اين خاك چيست
|
هر قدمى فرق ملك زاده ايست
|
در دل اين خاك بسى گنجها است
|
گنج امان نيست در اين خاكدان
|
مغز وفا نيست در اين استخوان
|
بر سر اين خاك چه بايد نشست
|
( (وَ لَقَدْ اَخَذَ مِنْها مَنْ قالَ) )
اَيْنَ الْمُلُوكُ وَ ذُوالتّيْجانِ مِنْ يَمَن
|
وَ اَيْنَ مِنْهُمْ اَكاليلٌ وَ تيجانُ
|
وَ اَيْنَ ما شادَهُ شَدّادُ فِى اْلاِرَمِ
|
وَ اَيْنَ ما ساسَُه فِى الْفُرْسِ ساسانُ
|
وَ اَيْنَ ما حازَهُ قاروُنُ مِنْ ذَهَبٍ
|
وَ اَيْنَ عادٌ وَ شَدّادٌ وَ قَحْطانُ
|
اَتى عَلَى الْقَوْمِ اَمْرٌ لا مَرَدَّلَهُ
|
حَتى قَضَوْ اَفَكَاَنَّ الْقَوْمَ ما كانُوا
|
وَ صار ما كانَ مِنْ مُلْكٍ وَ مِنْ مَلِكٍ
|
كَما حَكى عَنْ خِيالِ الطّيْفِ اَسْنانُ
|
و در ندبه ديگر مى فرمايد:
( فـَانـْظـُرْ بـِعـَيـِنْ قَلْبِكَ اِلى مَصارعِ اَهْلِ الْبَذَخِ وَ تَاءَمَّلْ مَعاقِلَ الْمُلُوكِ وَ مَصانِعَالْجـَبـّاريـنَ وَ كـَيـْفَ عَرَكَتْهُمُ الدُّنيا بِكَلاكِلِ الْفَنآءِ وَ جاهَرَتْهُمْ بِالْمُنْكَراتِ وَ سَحَبَتْعـَلَيـْهـِمْ اَذْياَل الْبَوارِ وَ طَحَنَتْهُمْ طَحْنَ الرَّحا لِلحَبِّ وَ اسْتَوْدَعَتْهُمْ هَوْجَ الرِّياحِ تَسْحَبُعَلَيْهِمْ اَذْيا لَها فَوْقَ مَصارِعِهِمْ فى فَلَواتِ اْلاَرْضِ: )
فَتِلْكَ مَغانيهِمْ و هذى قُبُورُهُمْ
|
تَوارَثَها اَعْصارُها وَ حريقُها(54)
|
مـؤ لف گـويـد: كـه اگـر مـا بـخـواهـيـم زيـادتـر از ايـن فـقـره از ايـن نـدبـه شـريـفـهنقل نماييم از وضع كتاب خارج مى شويم شايسته است به همين مقدار اكتفا نماييم . و چوندر ايـن كـلمـات حـضـرت امـام زيـن العـابـديـن عـليـه السـلام امـر فـرمـوده كـه از روىتـاءمـّل و تـعـقـّل بـا ديـده دل بـه مـصـارع و مـقـابـر گـردنـكـشـان ومـعـاقـل حـصـيـنـه و قـصـور رفيعه پادشاهان و عمارات و مصانع جباران نظر كنيم و عبرتگـيـريـم ، پـس سـزاوار اسـت كـه ايـن اشـعـار حـكـيـم خاقانى را كه مناسب اين مقام است درذيل آن عوض ترجمه ، نقل نماييم :
هان اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هان
|
ايوان مداين را آيينه عبرت كن
|
يك ره ز ره دجله منزل به مداين كن
|
وز ديده دوم دجله بر خاك مداين ران
|
از آتش حسرت بين بريان جگر دجله
|
خود آب شنيدستى كاتش كندش بريان
|
هر گه به زبان اشك آوازده ايوان را
|
تا آنكه به گوش دل پاسخ شنوى زايوان
|
دندانه هر قصرى پندى دهدت نونو
|
پند سر دندانه بشنو زبن دندان
|
گويد كه تو از خاكى و ما خاك توييم اكنون
|
گامى دوسه بر ما نه اشكى دوسه هم بفشان
|
از نوحه جغد الحق ماييم بدرد سر
|
از ديده گلابى كن درد سر ما بنشان
|
آرى چه عجب دارى كاندر چمن گيتى
|
جغد است پى بلبل ، نوحه است پس از الحان
|
اينست همان درگه كو راز شهان بودى
|
حاجب ملك بابل هند و شه تركستان
|
اينست همان ايوان كز نقش رخ مردم
|
خاك در او بودى ايوان نگارستان
|
از اسب پياده شو بر نطع زمين رخ نه
|
زير پى پيلش بين شه مات شده نعمان
|
مست است زمين زيراك خورده است بجاى مى
|
در كاس سر هرمز خون دل نوشروان
|
كسرى و ترنج زر پرويز و به زرين
|
بر باد شده يكسر با خاك شده يكسان
|
پرويز بهر بزمى زرين تره گستردى
|
كردى ز بساط زر زرين تره را بستان
|
پرويز كنون گمشد زان گمشده كمتر گوى
|
زرين تره كو بر گور و كم تركوا بر خوان
|
گويى كه كجا رفتند اين تاجوران يك يك
|
زايشان شكم خاكست آبستن جاويدان
|
خون دل شيرين است آن مى كه دهد ( رزبان ) (55)
|
زاب و گل پرويز است آن خم كه نهد دهقان
|
از خون دل طفلان سر خاب رخ آميزد
|
اين زال سفيد ابر و وين مال سيه پستان
|
فـصـل پـنـجـم : ذكـر بعضى از معجزات امام زين العابدين عليه السلام و داستان شهادتدادنحجرالا سود به امامت آن حضرت
مـخـفـى نـمـانـد كـه هـيـچ معجزه و كرامتى بالاتر از آداب و اخلاق كريمه و كلمات و مواعظبـليـغـه و صحائف و ادعيه شريفه آن حضرت نيست و شايسته است كه در اين مقام به همانمـختصر كه در فصول سابقه ذكر كرديم اكتفا كنيم لكن واجب مى كند كه به جهت تبرك وتيمن چند خبر نيز در اينجا ايراد نماييم :
اول ـ در شهادت حجرالا سود به امامت آن حضرت :
شـيخ كلينى و ديگران از حضرت امام محمدباقر عليه السلام روايت كرده اند كه چون امامحـسـيـن عـليـه السـلام بـه درجـه رفيعه شهادت فايز گرديد محمدبن حنفيه خدمت امام زينالعابدين عليه السلام پيام فرستاد و با آن حضرت خلوت نمود و گفت : اى برادرزاده من! مى دانى كه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله و سلم بعد از خود وصيت و امامت را با علىبن ابى طالب عليه السلام گذاشت و از آن پس به امام حسن عليه السلام و از پس وى باحـسـيـن عـليـه السـلام ، هـم اكنون كه پدرت (رضوان و صلوات يزدان بر وى باد) شهيدگـرديـد وصـيـت نـگذاشت اينك من عم تو و برادر پدر تو و فرزند على عليه السلام مىبـاشـم و به سن از تو بزرگترم و با اين سن و قدمت كه مراست و آن حداثت و خردسالىكه تو راست من به اين امر از تو سزاوارتر باشم .
مقصد آن است كه با من در امر وصيت و امامت نزاع نكنى .
حـضـرت فـرمود: اى عمّ! از خدا بپرهيز و در پى آنچه سزاوار آن نيستى خاطر ميانگيز، منتـو را مـوعـظه مى كنم كه مبادا در شمار جاهلان باشى ، اى عمو! پدرم صلوات اللّه عليهپـيـش از آن كـه بـه عراق توجه فرمايد با من وصيت نهاد و يك ساعت پيش از شهادتش درامـر امـامـت و وصـيـت عـهـد و پـيـمـان بـا مـن اسـتـوار فـرمـود و ايـنـك اسـلحـهرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است كه نزد من است ، پس گرد اين امر مگرد، چه منمـى تـرسـم عـمـرت كـوتـاه شـود و در احـوال تـو آشـوب واخـتـلال روى نـمـايـد، خـداونـد تـبارك و تعالى ابا و امتناع دارد كه امامت و وصيت را جز درنـسـل حـسـيـن عـليـه السلام مقرر فرمايد. و اگر خواهى بر اين جمله نيك دانا شوى بيا تانـزديـك حـجرالا سود شويم و اين حكومت از وى جوييم و از حقيقت اين امر از او پرسش كنيم .حـضـرت امام محمدباقر عليه السلام فرمود كه اين مكالمت و سخن در ميان ايشان گذشت دروقـتـى كـه در مـكـه بودند، پس به جانب حجرالا سود روان شدند، حضرت على بن الحسينعـليـه السـلام روى بـه مـحـمـد كـرد و فرمود: تو ابتدا كن و در پيشگاه خداى تعالى بهزارى و ضـراعـت خـواسـتار شو تا حجرالا سود را از بهر تو به سخن در آورد آنگاه از اوپرسش كن .
پـس مـحـمـد روى مـسـئلت و ابـتـهـال بـه درگـاه خـالقمتعال آورد و خداى را همى بخواند آنگاه حجرالا سود را خواند حجر او را جواب نداد، حضرتفـرمـود: اى عـمّ! اگـر تـو وصـى و امـام بـودى حـجـر تو را جواب مى داد، محمد گفت : اىبـرادرزاده ! اكـنـون تـو حـجـر را بـخوان و پرسش كن ، پس حضرت زين العابدين عليهالسـلام بـه آن طـور كـه مـى خـواسـت دعـا نـمـود پـس فـرمـود سـؤال مى كنم از تو به حق خداوندى كه عهد و ميثاق پيغمبران و اوصياء و تمامى مردمان را درتو قرار داد، خبر دهى ما را كه بعد از حسين بن على عليه السلام وصى و امام كيست ؟ پسحـجـر چنان جنبش كرد كه نزديك بود از جاى خود كنده شود، آنگاه خدايش به زبان عربىمـتـيـن به نطق آورد به على بن الحسين عليه السلام ، گفت : وصيت و امامت بعد از حسين بنعـلى پـسـر فـاطـمـه بـنـت رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم مـخصوص تو است.(56) پس موافق بعضى روايات محمد پاى مبارك آن حضرت را بوسيد و گفت :امامت مخصوص تو است .(57)
مـؤ لف گـويـد: كـه در ( حـديـقـة الشّيعه ) است كه اين به جهت آن بود كه ازالهشـكـوك و اوهام مستضعفان آنام گردد و محمد بن حنفيه قدس سره مى خواست كه بر آنهايىكـه او را امـام مـى دانـسـتـند حقيقت و مقام و منزلت آن حضرت به ظهور رسد، نه آنكه در امرامـامت منازعت نموده و از پدر و برادر خود نشنيده يا شنيده و اغماض عين كرده ، چه مرتبه اواز ايـن عـاليـتـر اسـت كـه ايـن تـوهـم دربـاره او رود؛ چـه حـضـرترسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم وصى خود را خبر داد كه بعد از من تو را پسرىخواهد شد از دخترى از بنى حنيفه و من اسم و كنيت خود را به او بخشيدم و به غير او اسم وكـنـيـت مـن بـه ديـگـرى حـلال نـيـسـت كـه مـيـان كـنـيـت و نـام مـن جـمـع كـنـد مـگـر قـائمآل مـن [عـليـه السـلام ] كـه خـليـفـه دوازدهـمـيـن مـن اسـت و عـالم را پـر ازعـدل و داد خـواهـد كرد بعد از آنكه پر شده باشد از جور و ظلم . لهذا حضرت اميرالمؤ منينعليه السلام او را محمد نام نهاده و كنيتش را ابوالقاسم كرده ، و محمد مذكور را در علم و وورع و زهـد و تـقـوى نـظـيـر و عـديـل نـبـود پـس چـون مـى تـواند بود كه از امام زمان خودغافل و طلب چيزى كه حق او نباشد نمايد؟!
و دليل بر اين معنى آنكه با وجود گواهى حجرالا سود جمعى كثير اعتقاد به امامت او داشتندو از مـنـع او از آن اعتقاد ممنوع نشدند و بر همان عقيده فاسده ماندند بلكه تا مدتها خلقىبـى انـدازه در عـالم بـودند كه او را زنده مى دانستند و مى گويند هنوز از آن قوم جماعتىهـسـتـنـد كـه مـى گـويـنـد او در غـارى در كـوه رضـوى ـ كـه كوهى است نزديك به مدينه ـمـشـغـول بـه عـبـادت اسـت و مـى گـويـنـد مـهـدى مـوعـود او اسـت و آب وعـسـل حـق تعالى در آن غار به جهت او خلق نموده تا گرسنه و تشنه نماند. و اين شعر ازاشعار يكى از شيعيان او است :
وَ سِبْطُ لايَذُوقُ الْمَوْتَ حَتّى
|
يَقُودَ الْخَيْلَ يَقْدِمُهُ الْلِّواءُ
|
يَغيبُ فَلا يُرى فيهِمْ زَمانا
|
بِرَضْوى عِنْدَهُ عَسَلٌ وَ ماءُ؛
|
يـعـنـى يـكـى از اسـباط رسول است كه موت او را در نمى يابد و او الم مرگ نمى چشد تاآنكه بيرون بياورد لشكر را و علمها پيشاپيش او خواهد بود و بعد از آنكه مدتها از نظرمـردمـان غـائب بـاشـد در كـوه رضـوى كـه در آنـجـاعـسـل و آب بـه جـهـت او خـلق شـده و بـه عـبـادت حـق تـعـالىمـشـغـول اسـت ، و ايـن شـاعـر نـه همين در باب امامت و مهدويت آن حضرت غلط كرده بلكه دراينكه او را سبط شمرده هم به غلط افتاده .(58)
مـؤ لف گـويـد: كـه ايـن اشـعـار را شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه از كـثـيـر عـزّهنقل كرده و اولش اين است :
اَلا اِنَّ اْلاَئِمَّة مِنْ قُرَيْشٍ
|
وُلاةُ الْحَقَّ اَرْبَعَةٌ سِواءُ
|
عَلِىُّ وَالثَّلثَةُ مِنْ بَنيِه
|
هُمُ اْلاَسْباطُ لَيْسَ بِهِمْ خِفاءُ
|
فَسِبْطُ سِبْط ايمانٍ وَ بِرٍّ
|
وَ سِبْطٌ غَيَّبَتْهُ كَرْبَلاءُ
|
فَسِبْطٌ لايَذوُقُ الْمَوْتَ الخ (59)
دوم ـ خبر زُهَرى و آنچه را كه مشاهده كرده از دلائل آن حضرت :
در ( حـديـقة الشّيعه ) است كه از معجزات حضرت على بن الحسين عليه السلام آناسـت كـه ( كـشف الغمّه ) از شهاب زهرى نقل نموده كه گفت : عبدالملك مروان از شامبـه مـديـنـه فـرسـتـاد كـه آن حـضـرت را بـه شـام بـرنـد، و آن حـضـرت را درغل و زنجير كرده از مدينه بردند و موكلان بر او گماشتند، و من از موكلان التماس كردمكـه رخـصـت سـلام بـدهـنـد چـون بـه خـدمـتـش رسـيـدم و او را بـاغـل و زنـجـيـر ديـدم گـريـسـتـم و گـفـتـم دوسـت مـى دارم كـه ايـنغـل و زنـجير بر من باشد و شما را اين آزار نباشد، تبسم نموده فرمود كه اى زهرى ! تورا گـمـان آن اسـت كـه مـرا از ايـن غـل آزارى اسـت ، نـه چـنـيـن اسـت و دسـت و پـا را ازغـل و زنـجـيـر بـيـرون آورده و گـفت چون شما را چنين چيزها پيش آيد عذاب خدا را به خاطربـگـذرانـيـد و از آن انـديـشـه كـنـيـد و تـو را خـاطـر جـمـع بـاد كـه مـن بـيـش از دومنزل با اين جمع همراه نيستم .
پـس روز سـوم ديـدم كـه مـوكـلان سـراسيمه به مدينه برگشتند و از پى آن حضرت مىگـرديـدنـد و نـشـان نـمـى يـافـتـنـد و مى گفتند در دور او نشسته بوديم كه به يك بارغل و زنجير را ديدم بر جاى او است و او پيدا نيست ! پس من به شام رفتم و عبدالملك مروانرا ديـدم از من احوال پرسيد آنچه ديده بودم نقل كردم گفت : واللّه كه همان روز كه پى اومى گشتند به خانه من آمد و به من خطاب نمود كه ما انا و انت ؛ يعنى تو را با من و مرا باتو چه كار است ؟ من گفتم : دوست مى دارم كه با من باشى . فرمود: من دوست نمى دارم كهبـا تـو بـاشـم و از پـيـش من بيرون رفت و به خدا قسم چنان هيبتى از او به من رسيد كهچون به خلوت آمدم جامه خود را ملوّث ديدم .
زهـرى گـويـد: مـن گـفـتـم كـه عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام بـه خـداى خـودمـشـغـول اسـت بـه او گـمـان بـد مـبـريـد. گـفـت : خـوشـا بـهحال كسى كه به شغل او مشغول است .(60)
سوم ـ خبر يافتن مردى فقير دو دانه مرواريد در شكم ماهى به بركت آن حضرت :
و نـيـز در كـتـاب مـذكـور مـسـطـور اسـت كـه از زهـرىمنقول است كه گفت : در خدمت آن حضرت يعنى امام زين العابدين عليه السلام بودم ، مردىاز شيعيان وى به خدمتش آمد و اظهار كرد عيالمندى و پريشانى و چهارصد درهم قرض خودرا، امـام عـليـه السـلام بـگـريـسـت چـون سبب پرسيدند فرمود كه كدام محنت عظيمتر از اينباشد كه آدمى برادر مؤ من خود را پريشان و قرضدار ببيند و علاج آن نتواند كند، و چونمـردمـان از آن مـجـلس بـيـرون شـدنـد يـكـى از منافقان گفت عجب است كه ايشان يك بار مىگـويـنـد كـه آسـمـان و زمـيـن مـطـيـع مـا اسـت و يـك بـار مـى گـويـنـد كـه از اصـلاححـال بـرادر مـؤ مـن خود عاجزيم ، آن مرد درويش از شنيدن اين سخن آزرده شد و به خدمت امامرفته گفت : يابن رسول اللّه ! كسى چنين گفت و آن سخن بر من سخت آمد چندان كه محنتها وپـريشانى هاى خود را فراموش كرد. پس آن حضرت فرمود: به درستى كه خداى تعالىتـو را فـرج داد، و كـنـيـز را آواز داده و فـرمـود: آنچه به جهت افطار نمودن من مهيا كردىبـيار، كنيزك دو قرص نان خشك شده آورد، آن حضرت فرمود: بگير اين قرصها را كه درخـانـه مـا بـه غـيـر از ايـن نـيـسـت و ليـكـن حـق تـعـالى بـه بـركـت ايـن تـو را نـعـمـت ومال بسيار دهد.
پـس آن مـرد دو قـرص نـان را گرفته به بازار شد و ندانست كه چه كند، نفس و شيطانوسـوسـه اش مـى كردند كه نه دندان طفلان به اين قرصها كار مى كند و نه شكم تو واهل بيت تو را سير مى كند و نه طلبكارى از تو به بها مى گيرد، پس در بازار مى گشتتـا آنـكـه بـه ماهى فروشى رسيد كه يك ماهى از آنچه گرفته بود در دستش مانده بودكـه هـيـچ كـس به هيچش نمى خريد، آن مرد درويش با او گفت : بيا قرص جوى دارم با اينمـاهـى تـو سـودا كـنيم ماهى فروش قبول نموده و ماهى را داد آن قرص را گرفت و بعد ازقـدمـى چـنـد كه آن درويش رفت بقالى ديد كه اندك نمكى با خاك ممزوج شده دارد كه بههـيـج نـمى خرند، گفت : بيا اين نمك را بده و اين قرص را بگير شايد من به اين نمك اينماهى را علاج كنم ، مرد بقال نمك را داد و آن قرص را گرفت ، پس به خانه آمد و در فكربـود كـه ماهى را پاك كند، شنيد كسى در مى زند چون بيرون آمد ديد هر دو مشتريهاى خودرا كـه قـرصها را واپس آورده اند و مى گويند دندان طفلان ما بر اين قرص تو كار نمىكند و ما ندانستيم كه تو از پريشانى اين قرصها را به بازار آورده اى ، اين نان خود رابـسـتان ما تو را حلال كرديم و آن ماهى و نمك را به بخشيديم ، آن مرد ايشان را دعا كردهبـرگشت ، و چون طفلانش را دندان بر آن كار نمى كرد بر سر ماهى و پختن ماهى رفتند.چـون شكم ماهى را شكافتند دو دانه مرواريد در شكم ماهى بود كه به از آن در هيچ صدفو دريايى نباشد، پس خداى را بر آن نعمت شكر كردن گرفتند، و آن مرد در فكر بود كهآيا اينها را به كه بفروشد و چه كند. رسول حضرت امام زين العابدين عليه السلام آمدهپـيـغـام آورد كـه امـام عـليـه السـلام مـى فـرمـايـد كـه خـداى تـعالى تو را فرج داد و ازپـريـشـانـى خـلاص شـدى اكـنون طعام ما را به ما رد كن كه آن را به غير از ما كسى نمىخـورد، و آن دو قـرص را خـادم بـرده حـضـرت امام سجاد عليه السلام با آن افطار كرد. ودرويـش مـرواريـد را بـه مـال عـظـيـم فـروخت وام بگذارد و حالش نيكو شد و از توانگرانگرديد.
چـون مـنـافـقـان بـر آن احـوال اطـلاع يـافـتـنـد بـا هـم گفتند چه عظيم است اختلاف ايشان ،اول قـادر نـبـود بـر اصـلاح درويش و آخر او را توانگرى عظيم داد، چون اين سخن به امامعليه السلام رسيد فرمود: به پيغمبر خدا نيز اين چنين مى گفتند، نشنيده ايد كه تكذيب اونـمـودنـد در وقـتـى كـه احـوال بـيـت المقدس را مى گفت و گفتند كسى كه از مكه به مدينهدوازده روز رود چـگونه به بيت المقدس در يك شب مى رود و باز مى آيد، كار خدا و اولياءخدا را ندانسته اند.(61)
چهارم ـ جوان شدن حبابه والبيّه به معجزه آن حضرت :
شـيـخ صـدوق و ديـگران از خبابه والبيّه روايت كرده اند كه گفت : ديدم حضرت اميرالمؤمـنـين عليه السلام را در شرطة الخميس و با آن حضرت تازيانه اى بود كه مى زد به آنفـروشـنـدگـان جـرّى (بـه كـسـر جيم و راء مشددّه مكسور) و مارماهى و زمّير (به كسر زاءمـعـجـمه ميم مشددّه مكسوره ) و طبرانى كه ماهيان حرام مى باشد و مى فرمود به ايشان : اىفـروشـنـدگـان مـسخ شدگان بنى اسرائيل و اى جند بنى مروان ! اين وقت فرات بن احنفبرخاست و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين عليه السلام جند بن مروان كيست ؟ فرمود: گروهىكـه مـى تـراشـنـد ريش را و تاب مى دهند سبيل را، حبابه گفت : هيچ گوينده را نديدم كهتـكـلم كـنـد بـهـتـر از آن حـضرت ، پس به متابعت آن جناب روان شدم تا در فضاى مجلسجـلوس فـرمـود، ايـن وقت من خدمت عرض كردم كه يا اميرالمؤ منين عليه السلام چيست دلالتامـامت ؟ خدا تو را رحمت كند، فرمود: بياور به نزد من اين سنگريزه را و اشاره فرمود بهدسـت مـبـارك به سنگريزه من ، آن را به نزدش بردم با خاتم مباركش آن را نقش فرمود وآنـگـاه بـه مـن فـرمـود: اى حـبـابـه ! هـر كـس مـدعـى امـامت باشد و قدرت داشته باشد كهسـنـگـريزه را نقش نمايد همچنان كه ديدى ، پس بدان كه او امام واجب الطّاعة است و امام هرچيزى را كه اراده نمايد از وى پوشيده نماند، پس من رفتم .
ايـن گـذشـت تـا وقتى كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام از دنيا رحلت فرمود، من خدمتحضرت امام حسن عليه السلام برسيدم و آن جناب در جاى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلامنـشـسـته بود و مردم از حضرتش سؤ ال مى كردند، پس به من فرمود: اى حبابه والبيّه !گـفـم : بـلى ، اى مـولاى من ! فرمود: بياور آنچه با خود دارى ، من آن سنگريزه را به آنحـضـرت دادم آن جـنـاب بـا خـاتـم مباركش بر آن نقش كرد همچنان كه حضرت اميرالمؤ منينعـليـه السـلام آن را نـقـش كرده بود، حبابه گفت : پس از امام حسن عليه السلام رفتم بهخـدمـت حـضـرت امـام حـسـيـن عـليـه السـلام و آن جـنـاب در مـسـجـدرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم بود پس مرا نزديك طلبيد و ترحيب نمود، فرمود:
اِنَّ فـِى الدِّلالَةِ دَليـلا عـَلى مـا تـُريـدُ؛ هـمـانـا در آن دلالت كـه از پـدر و بـرادرم ديـدىدليـل اسـت بـر آنچه مى خواهى از دانستن امامت من ، آيا باز مى خواهى دلالت امامت را؟ عرضكردم : بلى ، اى سيد من ! فرمود: بياور آن سنگريزه كه با خود دارى ، من آن سنگريزه رابه آن حضرت دادم ، خاتم بر آن نهاد چنانكه نقش بست بر آن .
حـبـابه گويد: پس از امام حسين عليه السلام خدمت على بن الحسين امام زين العابدين عليهالسـلام شـدم در آن وقـت پيرى به من اثر كرده بود و مرا درمانده و بى چاره كرده بود وسـنـين عمرم به صد و سيزده سال رسيده بود پس ديدم آن حضرت را پيوسته در ركوع وسـجود مشغول به عبادت است و فراغى نيست او را از اين روى ماءيوس شدم از دلالت ، پساشاره فرمود به من به انگشت سبّابه خويش از معجزه آن حضرت ، جوانى به من برگشت، پـس مـن عـرض كـردم ، اى آقاى من ! چه مقدار گذشته است از دنيا و چه مقدار باقى است ؟فرمود:
امّا ما مضى فنعم و امّا ما بقى فلا؛ آنچه گذشته است مى گويم و آنچه به جاى مانده نه. آنـگـاه فـرمـود: آنـچـه با تو است بياور، پس من آن سنگريزه را به خدمتش دام پس نقشنهاد بر آن . پس از آن حضرت ، حضرت امام محمدباقر عليه السلام را ملاقات نمودم آن رانـقـش فـرمـود، بـعـد از آن ، خدمت حضرت صادق عليه السلام شدم و بر آن نقش نهاد، پسخـدمـت حـضرت موسى بن جعفر عليه السلام شدم و آن سنگريزه را نقش نهاد پس از آن بهخـدمـت حـضـرت رضـا عـليـه السـلام رسـيـدم و آن را نقش نهاد، و حبابه بعد از اين نه ماهزندگى كرد در دنيا و وفات كرد، به روايت عبداللّه بن همام .(62)
مؤ لف گويد: حبابه والبيّه كه خبر را روايت كرده زنى بوده از شيعيان عاقله كامله جليلهعالمه به مسائل حلام و حرام ، كثير العبادة ، به حدى در عبادت كوشش و جهد كرده بود كهپـوسـتـش بـر شـكـمـش خـشـك شـده بـود و صـورتـش از كـثرت سجود و كوبيده شدن بهمحل سجده محترق شده بود و پيوسته به زيارت حضرت امام حسين عليه السلام مشرف مىگـشـت و چـنـان بـود كـه هـرگـاه مردم به نزد معاويه مى رفتند او به نزد امام حسين عليهالسـلام مـى رفـت و بـر آن حـضـرت وفود مى نمود، و وقتى در صورتش برصى عارضشـده بـود به بركت آب دهان مقدس آن حضرت ، آن مرض بر طرف شد.(63) واين زن همان زن است كه گفته : ديدم حضرت امام محمدباقر عليه السلام را در مسجدالحرامدر وقت عصر كه مردم دورش جمع شدند و مسائلحـلال و حـرام و مـشـكلات خود را پرسيدند، حضرت از جاى خود حركت نفرمود تا آنكه هزارمساءله ايشان را فتوى فرمود.(64)
صـدر خـبـر دلالت دارد بـر عـدم جـواز تـراشـيدن ريش و آنكه ريش تراشى به هيئت بنىمروان و بنى اميه است . و چون در زمان ما تراشيدن ريش شايع شده و قبحش از بين رفتهو بـه حـدى آن مـنكر معروف شده كه نهى از آن منكر مى نمايد!؟ و شايسته باشد كه ما دراينجا به ادله عدم جواز آن اشاره كنيم :
شـهـيـد اول عـليه السلام در ( قواعد ) فرموده : جايز نيست براى خنثى ، تراشيدنريـش ؛ زيـرا كـه احـتـمال مى رود مرد باشد.(65) و ظاهر اين عبارت مسلم بودنحرمت است براى مرد.