بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

چهارم ـ از زراره روايت شده كه گفت : حضرت امام محمدباقر عليه السلام در جنازه مردى ازقريش حاضر شد و من در خدمتش بودم و در آن جماعت ( عطا ) كه مفتى مكه بود حضورداشـت ، در ايـن حـال نـاله و فـريـاد از زنـى بـلنـد گشت ، ( عطا ) به او گفت : ياخـاموش باش يا ما باز مى شويم و آن زن خاموش نشد، پس عطا بازگشت ، من به حضرتابـى جـعـفـر عـليـه السـلام عـرض كـردم : ( عطا ) بازگشت ! فرمود: از چه روى ؟عرض كردم : اين زن صارخه كه فرياد بركشيد عطا به او گفت يا ناله و زارى و فريادو بى قرارى مكن يا ما باز مى گرديم و آن زن را از آن ناله و صراخ بر كنار نشد لاجرمعـطـا بـازگـرديـد. فـرمـود: بـا مـا بـاش هـمـراه جنازه برويم پس اگر ما وقتى چيزى ازبـاطـل را بـا حـق نـگـران شـويـم و حـق را بـه سـبـب آنبـاطـل فروگذار بنماييم حق مسلم را ادا نكرده باشيم ؛ يعنى تشييع جنازه اين مرد مسلم كهحق او است به سبب صراخ صارخه فرو گذاشت نمى شود.
زراره مـى گـويـد: چـون از اداء نـمـاز بـر مـيـّت فراغت يافتند ولىّ او به ابوجعفر عليهالسلام عرض كرد ماءجورا مراجعت فرماى خدايت رحمت كناد چه تو قادر نيستى كه پياده راهبسپارى ، آن حضرت قبول اين مسئله نفرمود، عرض كردم اين مرد اجازت داد مراجعت فرمايىو مرا نيز حاجتى است كه همى خواهم از تو پرسش ‍ كنم ، فرمود: برو به نيت خود همانا مابـه اذن ايـن شـخص نيامده ايم و به اجازت او نيز مراجعت نمى كنيم ، بلكه اين كار براىفضل و اجرى است كه آن را مى طلبيم ، چه به آن مقدار كه شخص تشييع جنازه ماءجور مىشود.(34)
مؤ لف گويد: كه از اين حديث شريف معلوم مى شود كثرت فضيلت تشييع جنازه ، و روايتشـده : اول تـحـفـه اى كـه بـه مؤ من داده مى شود آن است كه آمرزيده شود او و آن كسى كهتـشـيـيـع جـنـازه او نـمـوده .(35) و از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلاممـنـقـول اسـت كـه هـركه مشايعت جنازه كند نوشته شود براى او چهار قيراط اجر، يك قيراطبراى مشايعت ، يك قيراط به جهت نماز بر آن ، و يك قيراط براى انتظار دفن شدن آن ، ويـك قـيـراط بـراى تـعـزيـه (36) و در روايـت ديـگر است كه ( قيراط )مثل كوه احد است .(37)
و بـيـايـد در فـصول مكارم اخلاق حضرت امام رضا عليه السلام خبرى در فضيلت تشييعجنازه دوستان ائمه عليهم السلام .
قالَ الْعَلامَةُ الطَّباطَبائى بَحْرُالْعُلومِ فِى ( الدُّرَّة ) :

قَدْ اُكِّدَ التَّشييعُ لِلْجَنائِز
وَالا فْضَلُ الْمَشْىُ لِغَيْر الْماجِزِ
وَ لْيَتَجَنَّبْ سَبْقَهَا الْمُشَيِّعُ
فَاِنَّها مَتْبُوعَةٌ لاتَبَعٌ
وَ الْفَضْلُ فِى ذلِكَ لِلتَّاءخيرِ
ثُمَّ اَصْطِحابُ جَنْبَىِ السَّريرِ
وَ لْيَحْمِلِ السَّريرَ مِنْ اَطْرافِهِ
اَرْبَعَةٌ تَقُومُ فِى اَكْنافِهِ
لايَاْبَ مِنْ ذلِكَ اَهْلُ الشَّرَفِ
فَلَيْسَ اَمْرُاللّهِ بِالْمُسْتَنْكَفِ
وَ سُنَّ لِلْحامِلِ اَنْ يُرَبِّعا
يَسْتَوْعِبُ الْجَهاتِ مِنْهُ الاَرْبَعا
وَ اَفْضَلُ التَّرْبيعِ اَنْ يَفْتَتِحا
مِنَ الْيَمينِ دائِرا دَوْرَ الرّحى
وَ لَيْسَ لِلتَّشييع حَدُّ يُعْتَمَدُ
وَ فِى الْحَديثِ سَيْرُ ميلَيْنِ وَرَدَ
وَ سَنَّ اَنْ لايَرْجِعَ الْمُشِّعُ
يَصْبِرُ حَتّى الدَّفْنِ ثُمَّ يَرْجِعُ
وَ تَرْكُهُ الْقُعُودَ حَتَّى يُلْحَدا
اِنْ هُيِّى ءَ الْقَبْرُ وَ اِلاّ قَعَدا
وَ الْحَمْلُ فِى النَّعْشِ مُغَشىِّ بِكِساءٍ
يَنْدُبُ اِمّا مُطْلَقا اَوْ لِلنِّساءِ
وَلْيُنْهَ عَنْ طَرْحِ الثِّيابِ الْفاخِرَةِ
فَاِنَّهُ اَوَّلُ عَدْلِ الا خِرَةِ(38)
پـنـجـم ـ شـيـخ كـلينى روايت كرده كه جماعتى خدمت حضرت ابى جعفر باقر عليه السلاممـشـرف شـدنـد و اين هنگامى بود كه طفلى از آن حضرت مريض بود، پس آن جماعت از چهرهمبارك آن حضرت آثار همّ و غمّ مشاهده كردند چندان كه آسودن نداشت ، آن جماعت از مشاهده آنحـالت هـمى با هم گفتند سوگند به خداى اگر اين كودك را آسيبى در رسد بيمناك هستيمكـه از آن حـضـرت حـالتـى مـشاهده نماييم كه خوش نداشته باشيم ، راوى مى گويد كهچـيـزى برنيامد كه آن كودك بمرد، صداى ناله بلند شد و آن حضرت گشاده روى در غيرآن حالتى كه از نخست ديديم بيرون شد، آن جماعت عرض كردند فداى تو شويم همانا ازآن حـالت كـه در تـو مـشـاهـده كرديم بيمناك بوديم كه اگر واقعه اى روى دهد در تو آنبـيـنـيـم كـه بـه انـدوه انـدر شويم ، فرمود: به درستى كه ما دوست مى داريم كه عافيتنصيب ما شود در آن چيزى كه ما دوست مى داريم اما چون فرمان خداى در رسد تسليم شويمدر آنچه او دوست مى دارد.(39)
شـشـم ـ از حـضـرت امـام صـادق عـليـه السـلام مـروى اسـت كـه فـرمـود: در كـتـابرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت كه هر وقت مماليك خود را در كارى ماءمورساختيد كه بر ايشان دشوار گردد شما نيز در آن كار با ايشان كار كنيد. امام جعفر عليهالسـلام مـى فـرمـايـد پـدرم چون مملوكان خود را به كارى فرمان مى داد خويشتن مى آمد ونظاره مى نمود اگر آن كار دشوار و سنگين بود مى فرمود بسم اللّه و خود با ايشان بهآن كـار اشـتـغـال مـى ورزيـد و اگـر آن مـهـم سـبـك و هـمـوار بـود از ايـشـان بـر كـنـار مىشد.(40)
هفتم ـ در عطاى آن حضرت است :
شيخ مفيد از حسن بن كثير روايت كرده كه گفت شكايت كردم به حضرت امام محمدباقر عليهالسـلام از حـاجت خويشتن و جفاى اخوان ، فَقالَ: ( بِئْسَ اْلاَخُ اَخٌ يَرْعاكَ غَنِيّا وَ يَقْطَعُكَفـَقـيرا ) ؛ يعنى نكوهيده برادرى است آن برادر كه در زمان توانگرى و غناى تو باتـو بـه دوسـتـى و مـعاشرت باشد و در حالت فقر و فاقه قطع رشته مودّت و آشنايىكند.
آنگاه غلام خويش را فرمان كرد تا كيسه اى كه هفتصد درهم داشت بياورد؛
فقال عليه السلام : ( اَسْتَنْفِقْ هذِهِ فَاذا نَفِدَتْ فَاَعْلِمْنى . ) (41)
و بـه روايـتـى ( اِسْتَعِنْ بِهذِهِ عَلَى الْقُوتِ فَاذا فَرَغْتَ فَاَعْلِمْنى ) ؛ يعنى اينجمله (مقدار) را در مخارج خويش به كار بر و چون به مصرف رسانيدى مرا آگاه كن .
هشتم ـ در حلم و حسن خلق آن حضرت است :
شـيـخ طـوسـى از مـحـمـّد بـن سـليـمـان از پـدر خـود روايـت كـرده كـه گـفـت : مـردى ازاهـل شـام بـه خـدمـت حـضـرت امام محمدباقر عليه السلام رفت و آمدى داشتى و مركزش ‍ درمدينه بود اما در مجلس محترم امام عليه السلام فراوان مى آمد و عرض مى كرد: همانا محبت ودوستى من با تو مرا به اين حضرت نمى آورد و نمى گويم كه در روى زمين كسى هست كهاز شـمـا اهـل بـيـت نـزد مـن مـبـغوض تر و دشمن تر باشد و مى دانم كه طاعت يزدان و طاعترسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و طاعت اميرالمؤ منين عليه السلام عداوت ورزيدنبـا شـمـا اسـت لكـن تـو را مـردى فـصـيـح اللّسـان و داراى فـنـون وفـضـائل و آداب و نـيـكـو كـلام مـى نـگـرم از ايـن روى بـه مـجـلس تو مى آيم ، اما حضرتابـوجعفر عليه السلام به او به خوبى و خير سخن مى فرموده ( وَ يَقُولُ لَنْ تَخْفىعَلَى اللّهِ خافِيَةٌ ) ؛ هيچ چيز در نزد يزدان پنهان نيست .
بالجمله ؛ روزى چند بر نگذشت كه مرد شامى رنجور گرديد و درد و رنجش شدت يافت وچون ثقيل و سنگين گرديد ولىّ خويش را بخواست و گفت چون بمردم و جامه بر من كشيدىبـه خـدمـت مـحـمّد بن على عليهما السلام بشتاب و از حضرتش ‍ مساءلت كن كه بر من نمازبگزارد و هم در خدمتش معروض دار كه من خود با تو اين سخن گذاشته ام .
بـالجـمـله ؛ چون شب به نيمه رسيد گمان كردند كه وى از جهان برفته است ، پس او رادر هم پوشانيدند و در بامداد ولىّ او به مسجد درآمد و درنگ فرمود تا آن حضرت از نمازخود فراغت يافت ( وَ تَوَرَّكَ وَ كانَ عَقَّبَ فى مَجْلِسِهِ ) ، يعنى متوّركا جلوس فرمودهظـاهـر پـاى راسـت را در بـاطـن پـاى چپ قرار داده بود و در مجلس ‍ خود به تعقيب نماز مىپرداخت . عرض كرد: يا اباجعفر! همانا فلان مرد شامى هلاك شد و از تو خواستار گرديدكه بر او نماز گزارى ، فرمود:
( كلاّ اِنَّ بِلادِ الشّامِ بِلادُ بَرْدٍ وَ الْحِجازَ بِلادُ حَرِّ وَ لَهَبُها شَديدٌ فَانْطَلِقْ فَلا تَعْجَلْعَلى صاحِبِكَ حَتّى اتِيكُمْ؛ )
يـعـنـى چنين نيست كه پنداريد و دانسته ايد كه او هلاك شده چه بلاد شام سخت سرد است وبـلاد حـجـاز گـرمـسـيـر و سـورت گـرمـايـش سـخـت اسـت ، بـاز شـو و در كار صاحب خودتعجيل مكن تا نزد شما شوم ، پس آن حضرت برخاست و وضو بساخت و ديگرباره دو ركعتنماز بگذاشت و دست مبارك را چندان كه خداى خواست در برابر چهره مبارك خود به جهت دعابـرافراشت پس به سجده درافتاد تا آفتاب چهره گشود، پس برخاست و روانه شد بهمـنـزل مـرد شـامـى و چـون داخـل آنجا شد آن مرد را بخواند شامى عرض كرد لبّيك ، يابنرسـول اللّه ! آن حضرت او را بنشاند و تكيه داد او را و شربت سويقى طلب كرده به اوبياشامانيد و اهلش را فرمود شكم او را و سينه او را از طعام سرد آكنده و خنك گردانند و آنحضرت بازگشت و چيزى برنگذشت كه شامى صحت و شفا يافت و به حضرت ابى جعفرعـليه السلام بشتافت و عرض كرد با من خلوت فرماى آن حضرت چنان كرد، شامى عرضنـمـود: شـهـادت مـى دهـم كـه تو حجت خدايى بر خلق خدا و تويى آن باب كه بايد از آندرآمـد و هـركـس بـيرون از اين حضرت به راهى ديگر پويد و با كس ديگر گويد خائب وخـاسـر اسـت و بـه ضـلالتـى دور دچـار است . امام عليه السلام فرمود: ( وَ ما بَدالَكَ؟) تو را چه پيش آمد و نمودار گرديد؟ گفت : هيچ شك و شبهت ندارم كه روح مرا قابضكـردنـد و مـرگ را بـه چشم خويش معاينه كردم و به ناگاه صداى منادى برخاست چنانكهبـه گـوش خويش بشنودم كه ندا همى كرد كه روح وى را بر تنش بازگردانيد كه محمّدبن على عليه السلام از ما مسئلت نموده است . حضرت ابوجعفر عليه السلام به او فرمود:( اَما عَلِمْتَ اَنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْعَبْدَ وَ يُبْغِضُ عَمَلَهُ وَ يُبْغِضُ الْعَبْدَ وَ يُحِبُّ عَمَلَهُ؟ )مـگـر نـدانـسته اى كه خداى تعالى دوست مى دارد بنده اى را و عملش را مبغوض مى دارد، ومـبغوض مى دارد بنده اى را و دوست مى دارد كردارش را، يعنى گاهى چنين مى شود، چنانكهتـو در حـضرت خداوند مبغوض بودى اما محبت و دوستى تو با من در پيشگاه يزدان مطلوببود.
و بـالجـمله ؛ راوى گويد: آن مرد شامى از آن پس از جمله اصحاب ابى جعفر عليه السلامگرديد.
فـصـل سـوم : در مـعـجزات حضرت محمدباقر عليه السلام است و اكتفا مى شود با آن بهچندمعجزه
اول ـ در ذكر معجزه آن حضرت به نقل از ابى بصير
قـطـب راونـدى روايت كرده از ابوبصير كه گفت : با حضرت امام محمّدباقر عليه السلامداخـل مـسـجـد شـديـم و مـردم داخـل مسجد مى شدند و بيرون مى آمدند، حضرت به من فرمود:بـپـرس از مـردم كـه آيـا مـى بـينند مرا، پس هركه را كه ديدم پرسيدم كه ابوجعفر عليهالسلام را ديدى ؟ مى گفت : نه ! در حالى كه حضرت آنجا ايستاده بود تا آنكه ابوهارونكفوف يعنى نابينا داخل شد حضرت فرمود از اين بپرس ، از او پرسيدم كه آيا ابوجعفررا ديـدى ؟ گـفـت : آيـا آن حـضـرت نـيـسـت كـه ايستاده است ! گفت : از كجا دانستى ؟! گفت :چگونه ندانم و حال آنكه آن حضرت نورى است درخشنده .
و نـيـز ابـوبـصـيـر گـفـتـه كـه از حـضـرت بـاقـر عـليـه السلام شنيدم كه به مردى ازاهـل افـريقيّه فرمود: حالت راشد چگونه است ؟ عرض كرد: وقتى كه من بيرون آمدم از وطنزنـده و تندرست بود و سلام فرستاد بر شما، حضرت فرمود: چه زمان ؟ فرمود: دو روزبـعـد از بـيـرون آمـدن تـو، عـرض كـرد: بـه خدا سوگند مرض و علّتى نداشت ، حضرتفرمود: مگر هر كه مى ميرد به سبب مرض و علت مى ميرد؟ راوى گويد: گفتم : راشد كيست؟ فـرمـود: مردى از مواليان و محبان ما بود، سپس فرمود: هرگاه چنان دانستيد كه از براىمـا نـيست چشمهايى كه ناظر بر شما باشد و گوشهايى كه شنونده آوازهاى شما باشد،پـس بـد چـيـزى دانـسـتـه ايـد، بـه خـدا سـوگـنـد كـه بـر مـا پـوشـيـده نـيـسـت چـيـزى ازاعـمـال شـمـا، پـس مـا را جـمـيـعـا حـاضـر دانـيـد و خـويـشـتـن را عـادت بـه خـيـر دهـيـد و ازاهـل خير باشيد كه به آن معروف باشيد، به درستى كه من به اين مطلب امر مى كنم اولادو شيعه خود را.(42)
دوم ـ در حاضر شدن مرده به معجزه آن حضرت
قـطـب راونـدى از ابـو عـيـيـنـه روايـت كـرده كـه گفت : در خدمت حضرت امام محمدباقر عليهالسـلام بـودم كه مردى داخل شد و گفت : من از اهل شامم دوست مى دارم شما را و بيزارى مىجويم از دشمنان شما و پدرش داشتم كه بنى اميه را دوست مى داشت و با مكنت و دولت بودو جـز مـن فـرزنـدى نـداشـت و در رمـله مسلكن داشت و او را بوستانى بود كه خويشتن در آنخـلوت مـى نـمـود و چـون بـمـرد هـرچـنـد در طـلب آنمـال بـكوشيدم به دست نكردم و هيچ شك و شبهت نيست كه محض آن عداوت كه با من داشت آنمـال را بـنـهـفـت و از مـن مـخـفى ساخت . امام على السلام فرمود: دوست مى دارى كه پدرت رابـنـگـرى و از وى پرسش كنى كه آن مال در كدام موضع است ؟ عرض كرد: آرى ، سوگندبـه خـداى كـه بى چيز و محتاج و مستمندم ، پس آن حضرت مكتوبى برنگاشت و به خاتمشريف مزيّن داشت آنگاه به مرد شامى فرمود:
( اِنـْطـَلِقْ بـِهـذَا الْكـِتـابِ اِلَى الْبَقِيعِ حَتّى تَتَوَسَّطَهُ ثُمَّ نادِ ( يا دَرْجان )فـَاِنَّهُ يـَاْتـيـكَ رَجـُلٌ مـُعـْتـَمُّ فـَاْدفـَعْ اِلَيـْهِ كـِتـابـى وَ قُلْ اَنَا رَسُولُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىِّ بْنِالْحُسَيْنِ عليهم السلام فَاِنَّهُ يَاْتِيكَ فَاسْئَلْهُ عَمّا بَدالَكَ؛ )
ايـن مـكـتـوب را بـه جـانب بقيع ببر در وسط قبرستان بايست آنگاه ندا بركش و به آوازبـلنـد بـگـو: يا درجان ! پس شخصى كه عمامه بر سر دارد نزد تو حاضر مى شود اينمكتوب را به او ده و بگو من فرستاده محمّد بن على بن الحسين عليهم السلام هستم و از وىهرچه خواهى بازپرس ، مرد شامى آن مكتوب را برگرفت و برفت ، ابوعيينه مى گويد:چـون روز ديـگـر فـرا رسـيـد بـه خـدمـت حـضـرت ابـى جـعـفـر عـليـه السـلام شـدم تـاحـال آن مـرد را بـنـگرم ناگاه آن مرد را بر در سراى آن حضرت بديدم كه منتظر اذن بودپـس او را اجازت دادند و همگى به سراى اندر شديم ، آن مرد شامى عرض كرد: خدا بهتردانـد كـه عـل خـود را در كـجـا بگذارد؛ همانا شب گذشته به بقيع شدم و به آنچه فرمانرفته بود كار كردم در ساعت همان شخص به آن نام و نشان بيامد و به من گفت از اين مكانبه ديگر جاى مشو تا پدر تو را حاضر نمايم ، پس برفت و با مردى سياه حاضر شد وگفت : همان است لكن شراره آتش و دخان جحيم و عذاب اءليم ديگرگونش كرده است ، گفتم: تـو پـدر منى ؟ گفت : بلى ! گفتم : اين چه حالتى است ؟ گفت : اى فرزند! من دوستداربـنى اميه بودم و ايشان را بر اهل بيت پيغمبر كه بعد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسـلم هـسـتـنـد بـرتـر مى شمردم از اين روى خداى تعالى مرا به اين هيئت و اين عذاب و اينعـقـوبـت مبتلا گردانيد، و چون تو دوستدار اهل بيت بودى من با تو دشمن بودم از اين روىتـو را از مـال خـود مـحروم نموده و آن را از تو مصروف داشتم و امروز بر اين اعتقاد، سختنادم و پشيمانم ، اى فرزند! به جانب آن بوستان من شو و زير فلان درخت زيتون را حفركـن و آن مـال را كـه صـد هـزار درهـم مـى باشد برگير از آن جمله پنجاه هزار درهم را بهحـضـرت مـحـمّد بن على عليه السلام تقديم كن و بقيه را خود بردار. و اينك براى اخذ آنمال مى روم و آنچه حق تو است مى آورم ، پس روى به ديار خود نهاده برفت .
ابـوعـيـيـنـه مـى گـويـد: چـون سـال ديگر شد از حضرت امام محمدباقر عليه السلام سؤال كردم كه آن مرد شامى صاحب مال چه كرد؟ فرمود: آن مرد پنجاه هزار درهم مرا آورد، پسمـن ادا كـردم از آن ديـنـى را كـه بـر ذمـه داشـتـم ، و زمـيـنـى در نـاحـيـه خـيـبـر از آنمـال خـريـدم و مـقـدارى از آن مـال را صـرف كـردم در صـله حـاجـتـمـنـداناهل بيت خودم .(43)
مـؤ لف گـويـد: كـه ابـن شـهـر آشـوب نـيـز ايـن روايـت را بـه انـدك اخـتـلافـىنـقـل فـرمـوده و مـوافـق روايـت او آن مـرد شامى پدر خود را ديد كه سياه است و در گردنشريـسـمـانـى سـيـاه اسـت و زبـان خـود را از تـشـنـگـى مـانـن سـگ بـيـرون كـرده وسـربـال (پـيـراهـن ) سـيـاهى بر تن او است ، و در آخر روايت است كه حضرت فرمود: زودباشد كه اين شخص ‍ مرده را نفع بخشد اين پشيمانى و ندامت او بر آنچه تقصير كرده درمحبت ما و تضييع حق ما به سبب آن رفق و سرورى كه بر ما وارد كرد.(44)
سوم ـ در دلائل آن حضرت است در جابر بن يزيد
در ( بحار ) از ( كافى ) نقل كرده كه از نعمان بشير مروى است كه گفت : منهـم مـحـمـل جابر بن يزيد جعفى بودم ، پس زمانى كه در مدينه بوديم جابر خدمت حضرتامـام مـحـمـدبـاقـر عـليـه السـلام مشرف شد و با آن حضرت وداع كرد و از نزد آن حضرتبيرون شد در حالى كه مسرور و شادمان بود پس ، از مدينه حركت كرديم تا رسيديم به( اخرجه ) در روز جمعه و اين منزل اول است كه ( فيد ) به مدينه و ( فيد) مـنـزلى اسـت مـابـيـن كـوفـه و مـكـه كـه در نـصـف راه واقع شده ، پس نماز ظهر رابـگـذاشـتـيـم همين كه شتر ما از براى حركت برخاست ناگاه مردى دراز بالا و گندم گونبـديـدم و بـا او مـكتوبى بود و به جابر داد، جابر بگرفت و ببوسيد و به هر دو چشمخـويـش بـر نـهـاد، و چـون بـديـديم نوشته بود كه اين نامه اى است از محمّد بن على بهسـوى جـابـر بـن يزيد، و گلى سياه و تازه و تر بر روى نامه بود، جابر به آن مرد،گـفـت : چـه وقـت از خـدمت سيد و آقاى من بيرون شدى ؟ گفت : در همين ساعت ، گفت : پيش ازنـماز يا بعد از نماز؟ گفت : بعد از نماز، پس ‍ جابر مهر از نامه برگرفت و به قرائتآن پرداخت و همى چهره درهم كشيد تا به پايان نامه رسيد و نامه را با خود برداشت و ازآن پس او را مسرور و خندان نديدم تا به كوفه رسيد و چون هنگام شب به كوفه درآمديمآن شـب را بـيـتـوتـه نموديم و بامدادان محض تكريم جناب جابر به خدمتش بيامدم و او رانـگـران شدم كه به ديدار من بيايد و استخوان مهره اى چند از گردن بياويخته و بر نىسوار گشته و همى گويد: ( اَجِدُ مَنْصُورَ بْنَ جُمْهُورٍ اَميرا غَيْرَ مَاءمُورٍ ) ؛ مى يابممنصور بن جمهور را امير غير ماءمور و از اين كلمات و ابيات چندى بر زبان مى راند، آنگاهدر چهره من نگران شد و من در روى او نگران شدم ، پس او چيزى با من نگفت ، من هم چيزى باوى نـگـفـتم شروع كردم به گريستن براى آن حالى كه در او ديدم و كودكان از هر طرفبـر مـن و او انـجـمـن كردند و مردمان فراهم شدند و جابر همچنان بيامد تا در رحبه كوفهداخـل شـد و بـا كـودكان به هر سوى چرخيدن گرفت و مردمان همى گفتند جابر بن يزيدديـوانـه شـده ، سـوگـنـد بـه خـداى ، روزى چـنـد بـرنـيـامد كه از جانب هشام بن عبدالملكفرمانى به والى كوفه رسيد كه مردى را كه جابر بن يزيد جعفى گويند به دست آورو سر از تنش بردار به من بفرست .
والى بـه جـلسـاى مـجـلس روى كرد و گفت : جابر بن يزيد جعفى كيست ؟ گفتند: اَصْلَحَكَاللّهُ مـردى عـالم و فـاضـل و مـحـدث اسـت و از حـج آمده است و اين ايام به بلاى جنون مبتلاگـرديـده و اكـنـون بر نى سوار است و در رحبه كوفه با كودكان همبازى و همعنان است ،والى چون اين سخن بشنيد خود بدان سوى شده و او را به آن صورت و سيرت بديد گفتخـداى را سپاس مى گزارم كه مرا به خون وى آلوده نساخت . و بالجمله ؛ راوى مى گويد:چـنـدى بـر نـگـذشت كه منصور بن جمهور به كوفه درآمد و آنچه جابر خبر داده بود بهپاى آورد.(45)
مـعـلوم بـاد كـه مـنـصـور بـن جـمـهـور از جـانـب يـزيـد بـن وليـد امـوى درسـال يـك صـد و بـيـسـت و شـشـم بـعـد از عـزل يـوسـف بـن عـمـر دوسال بعد از وفات حضرت باقر عليه السلام در كوفه ولايت يافت و ممكن است كه جابررحـمـهم اللّه در آن خبرها كه از وقايع آتيه كوفه از امام عليه السلام شنيده است به ايناخبار خبر كرده باشد.
مـؤ لف گـويـد: كـه جـابـر بـن يـزيـد از بـزرگـان تـابـعـيـن وحـامـل اسـرار عـلوم اهل بيت طاهرين عليهم السلام بوده و گاهگاهى بعضى از معجزات اظهارمـى نمود كه عقول مردم تاب شنيدن آن را نداشته ، لهذا او را نسبت به اختلاط داده اند و الاّروايـات در مدح او بسيار است بلكه در ( رجال كشّى ) است كه گفته شده كه منتهىشده علم ائمه عليهم السلام به چهار نفر، اول سلمان فارسى رضى اللّه عنه دوم جابر،سـوم سـيـد [مـراد سيد حميرى است ]، چهارم يونس بن عبدالرحمن (46) ، و مراد ازجـابـر هـمـيـن جـابـر بـن يـزيـد جـعـفـى اسـت نـه جـابـر انـصـارى بـه تـصـريـح عـلمـاءرجال .
و ابـن شـهـر آشـوب و كـفـعـمـى او را بـاب حـضـرت امام محمدباقر عليه السلام و شمردهاند.(47)
و ظـاهـرا مـراد بـاب عـلوم و اسـرار ايـشـان عـليـهـم السـلام اسـت و حـسين بن حمدان حضينىنقل كرده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود:
( اِنَّما سُمِّىَ جابِرا لانَّهُ جَبَرَ الْمُؤْمِنينَ بِعِلْمِهِ وَ هُوَ بَحْرٌ لايُنْزَحُ وَ هُوَ الْبابُ فِى دَهْرِهِ وَالْحُجَّةُ عَلَىَ الْخَلْقِ مِنْ حُجَّةِ اللّهِ اَبى جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىٍ عليهما السلام . )
هـمـانـا جـابـر بـه ايـن اسـم نـامـيـده شـد بـه جـهـت ايـنـكـه نـيـكـوحـال و تـوانـگـر مـى كند مؤ منين را به علم خود و او دريايى است كه هرچه از او برداشتهشود تمام نشود و او است باب در زمان خود و حجت بر خلق از جانب حجة اللّه ابوجعفر محمّدبن على عليهم السلام .(48)
قاضى نوراللّه در ( مجالس المؤ منين ) گفته : جابر بن يزيد الجعفى الكوفى ،[عـلامـه حـلّى ] در ( كتاب خلاصه ) آورده كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلامبـر او رحمت مى فرستاد و مى فرمود: او نقلى كه از ما مى كرده ، راست و درست است و ابنغـضـائرى گفته كه جابر ثقة است فى نفسه اما اكثر آنها كه از او روايت كرده اند ضعيفاند.(49)
و در كـتـاب شـيـخ ابـوعـمـر كـشـّى از جـابـر مـذكـورنـقل نموده كه گفت : در ايام جونى به خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السلام به مدينهرفـتـم چون به مجلس آن حضرت درآمدم آن حضرت پرسيدند: تو چه كسى ؟ گفتم : مردىاز كـوفـه ، پـرسـيـدنـد: از كـدام طـايـفـه ؟ گـفـتـم : كـه جـعـفـى ام ، سـؤال نـمـودنـد، بـه چه كار آمدى ؟ گفتم : به طلب علم آمده ام ، گفتند: از كه طلب مى كنى ؟گـفتم : از شما، پس بعد از اين اگر كسى از تو پرسد از كجايى بگو كه از مدينه ام ،پـس بـه آن حـضـرت گـفـتـم كـه پـيـش از سـؤ ال ديـگـرمسائل از همين سخن كه حضرت فرمودند سؤ ال مى نمايم كه آيا جايز است دروغ گفتن ؟ آنحضرت فرمودند: گفتن آنچه تو را تعليم نمودم دروغ نيست ؛ زيرا هر كه در شهرى استاز اهـل آن شـهـر اسـت تـا از آنـجـا بـيـرون رود، و بـعـد از آن ، حضرت كتابى به من داد وفرمودند كه تا بنى اميه باقى اند اگر چيزى از آن روايت كنى لعنت من و آباء من بر تومتعلق خواهد بود. پس از آن ، كتابى ديگر به من دادند و فرمودند: اين را بگير و مضمونآن را بـدان و هـرگـز بـه كـس روايـت مـكـن و اگر خلاف آن كنى فَعَلَيْكَ لَعْنَتى وَ لَعْنَةُآبائى .(50)
و ايـضـا روايـت نـمـوده كـه چون وليد پليد كه از فراعنه بنى اميه بود كشته شد جابرفـرصـت غـنـيـمت شمرد و عمامه خز سرخ بر سر نهاده و به مسجد درآمد و مردم بر او جمعشدند و او شروع در نقل حديث از حضرت امام محمدباقر عليه السلام نموده در هر حديث كهنقل مى كرد و مى گفت :
حَدَّثَنى وَصِىُّ الاَوْصِياءِ وَ وارِثُ عَلْمِ الاَنْبياءِ مُحَمَّدُ بْنِ عَلِىِّ عليه السلام .
پـس جـمـعـى از مـردم كـه حاضر بودند آن جراءت از او ديدند با همديگر مى گفتند جابرديوانه شده است .(51)
و ايـضـا از جـابـر نقل نموده كه مى گفته : هفتاد هزار حديث از حضرت امام محمدباقر عليهالسـلام روايـت دارم كـه هـرگـز از آن بـه كـسـى روايـت نـكـرده ام و هرگز نخواهم كرد، ونـقـل نـمـوده كـه روزى جابر به آن حضرت گفت كه بر من بارى عظيم از اسرار و احاديثخود بار نموده ايد و فرموده ايد كه هرگز به كسى از آن روايت نكنم و گاه مى بينم كهآن اسـرار در سـيـنـه مـن بـه جـوش مـى آيـد و حـالتـى شبيه به جنون مرا دست مى دهد، آنحـضـرت فـرمـود: هـرگـاه تو را اين حالت دست دهد به صحرا بيرون رو و گودى بكن وسـر خـود را در آنـجا درآر آنگاه بگو حَدَّثَنى مُحَمَّدُ بْنِ عَلِي بِكَذا وَ كَذاانتهى .(52)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation