|
|
|
|
|
|
فقير گويد: كه حسين بن حمدان روايت كرده كه در اوقاتى كه جابر خود را ديوانه كردهبـود سـوار نـى شده بود و با كودكان بازى مى كرد شخصى شبى به طلاق زنش قسمخـورد كـه فـردا مـن اول كـسـى را كـه مـلاقـات مـى كـنـم ازحـال زنـهـا از او مى پرسم ، اتفاقا اول كسى را كه ملاقات كرد جابر بود سوار بر نىشـده بـود، آن مـرد پـرسـيـد از او از زنـهـا، فـرمود: زنها سه قسمند، و حركت كرد، آن مردگـرفـت نـى او را كه حركت نكند فرمود: رها كن اسب مرا پس دوانيد خود را با بچگان ، آنمرد چيزى نفهميد ملحق شد به جابر و گفت : بيان كن سه قسم زنها را كه گفتى . فرمود:يـكـى از آنها براى تو نفع دارد و يكى براى تو ضرر و يكى نه نفع دارد و نه ضرر،اين را گفت و فرمود: بگذار اسب مرا و حركت كرد، باز آن مرد نفهميد خود را به او رسانيدو گـفـت : نفهميدم آنچه گفتى ، فرمود: آن زنى كه نفعش براى تو است باكره است ، و آنزنـى كـه بـراى تـو ضـرر دارد زنى است كه شوهر كرده و از شوهر سابقش اولاد دارد وآنكه نه نفع دارد و نه ضرر زن ثيّبه است كه اولاد نداشته باشد.(53) چهارم ـ در معجزه آن حضرت است در بدره هاى زر در ( بـحـار ) از كـتـاب ( اخـتـصـاص ) و ( بـصـائرالدرجات )نـقـل كرده كه روايت شده از جابر بن يزيد كه گفت : وارد شدم بر حضرت امام محمدباقرعـليـه السلام و شكايت كردم به آن حضرت از حاجتمندى ، فرمود: اى جابر! درهمى نزد مانيست ، و اندى بر نگذشت كه كميت شاعر به حضرتش مشرف شد و عرض كرد: فداى توشـوم اگر راءى مبارك باشد قصيده اى به عرض رسانم ؟ فرمود انشاد كن ! كميت قصيدهاى انـشـاد كـرد و چـون از عـرض قـصـيـده بپرداخت حضرت فرمود: اى غلام ! از اين بيت يكبـدره بـيـرون بـيـاور و بـه كميت بده ، غلام بدره بياور و به كميت داد، كميت عرض كرد:فـداى تـو شـوم ، اگـر راءى مـبـارك قـرار بگيرد قصيده اى ديگر به عرض برسانم ؟فرمود: بخوان ! كميت قصيده ديگر معروض داشت و آن حضرت به غلام ، تا بدره ديگر ازآن خانه بيرون آورد و به كميت بداد، عرض كرد: فداى تو گردم اگر اجازت رود قصيدهسـومين را انشاد نمايم ؟ فرمود: انشاد كن ! كميت به عرض رسانيد و آن حضرت فرمو: اىغـلام يـك بـدره از ايـن بـيـت بيرون بياور و به كميت ده ، غلام بر حسب فرمان بدره ديگردرآورد و بـه كـمـيـت داد، كـمـيـت عـرض كـرد: سـوگـنـد بـه خـدا! مـن در طـلبمـال و فـايـده دنـيـوى بـه مـدح شـمـا زبـان نـگـشـودم و جـز صـلهرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و آنچه واجب گردانيده خداى تعالى بر من از اداىحـق شـمـا مـقـصـودى ندارم حضرت ابى جعفر عليه السلام در حق كميت دعاى خير نمود آنگاهفرمود: اى غلام ! اين بدره ها را به مكان خودش برگردان . جـابـر مـى گـويـد: چـون اين حال را مشاهده كردم در خاطرم چيزى خطور كرد و همى با خودگـفتم امام عليه السلام با من فرمود درهمى نزد من نيست و درباره كميت به سى هزار درهمفرمان كرد، چون كميت بيرون شد عرض كردم : فدايت شوم به من فرمودى يك درهم نزد مننـيـسـت و دربـاره كـمـيـت بـه سى هزار درهم امر فرمودى ؟ فرمود: ( قُمْ يا جابِرُ وَادْخُلِالْبـَيـْتَ ) به پاى شو و به آن خانه كه دراهم بيرون آوردند و دوباره به آن خانهبرگردانيدند داخل شو، جابر گفت پس برخاستم و به آن خانه درآمدم و از آن درهم چيزىنيافتم و بيرون شدم و به حضرتش درآمدم . ( فـَقـالَ لى : يـا جـابـِرُ! مـا سـَتـَرْنا عَنْكُمْ اَكْثَرُ مِمّا اَظْهَرْنا لَكُمْ ) ؛ فرمود: اىجابر! آن معجزات و كرامات و مآثر و فضائلى كه از شما مستور داشته ايم بيشتر است ازآنچه براى شما ظاهر مى سازيم آنگاه به پاى خاست و دست مرا بگرفت و به همان خانهدرآورد و پـاى مـبـارك بـر زمـيـن يـزد نـاگاه چيزى مانند گردن شتر از طلاى احمر از زمينبـيـرون آمـد فرمود: اى جابر! به اين معجزه باهره بنگر و جز با برادران دينى خود كهبـه ايـمـان ايـشـان اطـمينان داشته باشى اين راز را در ميان مگذار همانا خداى تعالى ما راقـدرت داده اسـت كـه هـرچـه خواهيم چنان كنيم و اگر بخواهيم جمله زمين را با اذمّه و مهارهاىخود هر سوى بازكشانيم مى كشانيم .(54) پنجم ـ در آنكه ديوار، حاجب آن حضرت نبود از ديدن قطب راوندى از ابوالصّباح كنانى روايت كرده كه گفت : روزى به در سراى حضرت اماممـحـمدباقر عليه السلام شدم و در را كوبيدم كنيز خدمتكار آن حضرت كه پستان برجستهاى داشت بر در سراى آمد پس دست خود را بر پستان او زدم و گفتم به آقاى خود بگو كهمـن بـر در سـراى مـى بـاشم ، ناگاه صداى مبارك آن حضرت از آخر خانه بلند شد: (اُدْخـُلْ لااُمَّ لَكَ ) ؛ داخـل شـو مـادر تـو را مـبـاد. پـس بـه سـراىداخـل شـدم و گـفـتـم : بـه خـداى سـوگـند كه اين حركت از روى ريبه نبود و من در اين كارمـقـصـدى نـداشـتـم مگر زياد شدن يقينم ، فرمود: راست گفتى ، اگر گمان بريد كه اينديـوارهـا حـاجب و حائل مى شود ديدگان ما را همچنان كه حاجب مى شود ديدگان شما را پسچـه فـرق خـواهـد بـود بـيـن مـا و شـمـا؟ پـس بـپـرهـيـز از ايـنـكـه ديـگـرمثل اين عمل به جاى آرى .(55) مؤ لف گويد: كه روايت شده نيز از يكى از اصحاب آن حضرت كه گفت : در كوفه زنىرا تـعـليـم قـرائت قـرآن مى نمودم وقتى با او جزيى مزاح كردم پس چون خدمت آن حضرتمشرف شدم به من عتاب كرد و فرمود: هركه در خلوت مرتكب گناهى شود حق تعالى به اواعـتـنايى نخواهد كرد!؟ چه گفتى با آن زن ؟! گفت من صورت خود را از شرم پوشانيدم وتوبه كردم ، حضرت فرمود: ديگر به اين كار شنيع عود مكن .(56) ششم ـ در بيرون آوردن آن حضرت طعام و چيزهاى ديگر از خشتى در ( مـديـنـة المـعـاجـز ) از مـحـمـّد بـن جـريـر طـبـرىنـقـل كـرده كـه گـفـت : حـديـث كـرد مرا ابومحمّد سفيان از پدرش از اعمش كه گفت : قيس بنربـيـع روايـت نـمـوده كـه در خـدمـت حـضـرت امـام محمّد باقر عليه السلام ميهمان شدم و درمـنـزل مـبـاركـش جـز خشتى نبود، چون وقت عشا فرا رسيد آن حضرت به نماز بايستاد و مناقـتدا كردم ، پس از آن دست مبارك به آن خشت برد منديلى سنگين از آن بيرون آورد و مائدهاى كـه هـر طـعـام گـرم و سـردى در آن بـود بـر آن گـسترده شد و به من فرمود: فهذا مااعـدّاللّه للاؤ ليـاء؛ ايـن غـذايـى است كه حق تعالى براى اولياء خود مهيا داشته . پس آنحضرت و من بخورديم آنگاه مائده در آن خشت برگشت و مرا شك فرو گرفت تا هنگامى كهآن حـضـرت بـراى حـاجـتـى بـيرون شد من آن خشت را زير و رو همى كردم و آن را جز خشتىكوچك نيافتم و آن حضرت درآمد و مكنون خاطر مرا بدانست پس از آن خشت قدحها و كوزه ها وسـبـوهـا كـه از آب مملو بود بيرون آورد پس بياشاميدم و به موضع خود بازگردانيد وفـرمـود: مـثـل تـو بـا مـن مثل يهود است با مسيح عليه السلام هنگامى كه به او وثوق نمىآوردند، آنگاه خشت را فرمان داد تا سخن گويد و خشت تكلّم نمود.(57) هفتم ـ در بيرون آوردن آن حضرت سيبى را از ميان سنگ و نـيـز در آن كتاب از جابر بن يزيد روايت كرده كه گفت : در خدمت حضرت امام محمدباقرعـليه السلام بيرون شدم هنگامى كه آن حضرت آهنگ ( حيره ) داشت چون به كربلامـشرف شديم ، به من فرمود: اى جابر! ( هذِهِ رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ لَنا وَ لِشيعَتِناوَ حُفْرَهٌ مِنْ حُفَرِ جَهَنَّمَ لاَعْدائِنا ) ؛ اين زمين براى ما و شيعيان ما بوستانى است از بوستانهاى بهشت و براى دشمنان ما حفرهاى است از حفره هاى جهنم . و پس از آن منتهى شد به آنجا كه اراده داشت ، آنگاه به من روىكرد و فرمود: اى جابر! عرض كردم : ( لبّيك سيّدى ! ) فرمود: چيزى مى خورى ؟عـرض كـردم : بـلى يـا سـيـدى ، پـس دسـت مـبـاركـش را در مـيـان سـنـگـهـاداخـل كـرد و سـيـبـى از برايم بيرون آورد كه هرگز به آن خوشبويى نديده بودم و بههيچ وجه با ميوه هاى دنيايى شباهت نداشت و دانستم از ميوه هاى بهشت است و از آن بخوردم واز بـركـت و فـضـيـلت آن تـا چـهـار روز بـه طعام حاجت نيافتم و حدثى از من حدوث نيافت.(58) هشتم ـ در آنچه مشاهده كرد عمر بن حنظله از دلائل آن حضرت صفّار از عمر بن حنظله روايت كرده است كه گفت : به حضرت امام محمدباقر عليه السلامعـرض كـردم مـرا چنان گمان مى رود كه در خدمت تو داراى رتبه و منزلتى هستم ، فرمود:آرى . عرض كردم مرا در اين حضرت حاجتى است ، فرمود: چيست ؟ عرض كردم : اسم اعظم رابـه مـن تـعـليـم فـرمـاى . فـرمود: طاقت آن را دارى ؟ عرض كردم : آرى ، فرمود: به اينخـانـه درآى ، چـون بـه خـانـه درآمـدم حـضرت ابى جعفر عليه السلام دست مبارك به زمينگـذاشـت و آن خـانـه تـاريـك شد عمر را لرزيدن فرو گرفت آنگاه فرمود: چه مى گوىبـيـامـوزم تـو را؟ عـرض كـردم : نـه ، پـس دست مبارك از زمين برگرفت و خانه به همانحال كه بود بازآمد.(59) مـؤ لف گـويـد: كـه در روايـات وارد شده كه اسم اعظم الهى بر هفتاد و سه حرف است ونـزد آصـف يـك حـرف از آن بـود و بـه واسطه آن بود كه سرير بلقيس را به يك طرفةالعـيـن نزد سليمان حاضر كرد. و نزد سليمان بن داود يك حرف از آن بود، و به حضرتعيسى عليه السلام دو حرف از آن عطا شده بود و به سبب آن بود كه مرده زنده مى كرد وكـور مـادرزاد و پـيـس را خـوب مـى كـرد. و بـه حـضـرت سـلمان رضى اللّه عنه اسم اعظمتـعـليـم شـده بـود و آن جـناب داراى اسم اعظم بود، و از اينجا معلوم مى شود كثرت عظمتشـاءن سـلمان و علوّ مقام آن قدوه اهل ايمان رحمه اللّه ، و عمر بن حنظله كه راوى روايت استصـاحـب مـقـبـوله مـعـروفـه نـزد فـقـهـاء اسـت و آن روايـتـى اسـت كـه از اونـقـل شـده كـه از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام سـؤال كـرد كـه مـيـان دو نـفر از اصحاب ما منازعه شده در دينى يا ميراثى ، چه كنند؟ فرمود:نـظـر كـنـنـد بـه يـكـى از شـمـاهـا از كـسـانـى كـه روايـت كـنـنـد احـاديـث مـا را وتـاءمـّل كـنـنـد در حـلال و حـرام ما و شناسند احكام مرا پس راضى باشند به حكومت او، بهدرسـتـى كـه مـن او را حـاكـم گـردانـيـدم بـر شـمـاهـا پـس هـرگـاه حـكـم كـنـد و از اوقـبـول نـنـمايند استخفاف كردند حكم الهى را و رد كردند بر ما و رد كننده بر ما، رد كنندهبر خدا است و آن عرض شرك به خدا است .(60) نهم ـ در فرود آمدن انگور و جامه براى آن حضرت است از آسمان در ( مـديـنـة المـعـاجـز ) از ( ثـاقـب المـنـاقـب )نـقـل كـرده و او از ليـث بـن سـعـد روايـت كـرده كـه گـفـت : بـر كـوه ابـوقـبـيـسمشغول به دعا بودم مردى را ديدم كه دعا مى كرد و در دعاى خود گفت : ( اَللّهُمَّ اِنّى اُريدُالْعِنَبَ فَارْزُقْنيِه ؛ ) بارخدايا! انگور مى خواهم ، به من روزى فرما. پـس ابرى بيامد و بر او سايه افكند و بر سرش نزديك شد و آن مرد دست برافراخت ويـك سبد انگور از آن برگرفت و در حضور خود بنهاد و ديگر باره دست به دعا برداشتو عـرض كـرد: خـداوندا! برهنه ام بپوشان مرا. پس ديگرباره آن ابر به او نزديك شد واز او چـيـزى درهـم پـيـچيده كه دو ثوبى بود بگرفت و آنگاه بنشست و به خوردن انگورپـرداخت و اين هنگام زمان انگور نبود و من به او نزديك بودم پس دست به سبد دراز كردمو دانه اى چند برگرفتم ، نظر به من افكند و فرمود: چه مى كنى ؟ گفتم : من در اين انگور شريك هستم . فرمود: از كجا؟ گفتم : تو دعا كردى و من آمين گفتم ودعا كننده و آمين گو هر دو شريك هستند. فرمود: بنشين و بخور. پس نشستم و با او بخوردم. چون به حد كفايت بخوردم آن سبد به يكسر بلند شد و او به پاى شد و فرمود: اين دوجـامـه را بردار، عرض كردم ، به جامه حاجت ندارم ، فرمود: روى بگردان تا خود بپوشمپـس مـنحرف شد و آن دو جامه را يكى ازار و ديگر را ردا ساخت و آنچه بر تن داشت به همپيچيده به كف خود بلند كرد از ابوقبيس فرود شد و چون به ( صفا ) نزديك شدجـمـاعـتـى بـه اسـتـقـبالش بشتافتند و آن جامه كه در دست داشت به كسى داد، از يكى سؤال كـردم وى كـيـست ؟ گفت : فرزند رسول خداى ابوجعفر محمّد بن على بن الحسين بن علىبن ابى طالب علهيم السلام است .(61) دهـم ـ در بـيـنـا كـردن آن حـضـرت ابـوبـصـيـر را و بـرگـردانـيـدنـش بـهحال اول از قـطـب راوندى نقل شده كه به سند خويش روايت كرده از ابوبصير كه گفت : گفتم بهحـضـرت امـام مـحمدباقر عليه السلام كه من مولاى تو و از شيعه تو و ناتوان و كور مىبـاشـم پـس بـهشت را براى من ضمانت كن . فرمود: نمى خواهى علامت ائمه را به تو عطاكنم ؟ عرض كردم : چه باشد كه هم علامت و هم ضمانت را براى من جمع فرمايى ، فرمود:بـراى چـيست كه اين را دوست دارى ؟ گفتم : چگونه آن را دوست ندارم ، پس دست مبارك بهديـدهـام مـاليـد در حال ، جميع ائمه عليهم السلام را نزد آن حضرت بديدم ، آنگاه فرمود:چشم بيفكن و نظر كن به چشم خود چه مى بينى ؟ ابوبصير گفت : به خدا سوگند! نديدممـگـر سـگ يـا خـوك يـا بـوزينه ، عرض كردم اين خلق ممسوخ كدامند؟ فرمود: اينها كه مىبـيـنـى سـواد اعـظـم است و اگر پرده برداشته شود و صورت حقيقى كسان را باز نماينمـردم شيعه مخالفين خود را جز در اين صورت مسخ شده نخواهند ديد، پس از آن فرمود: اىابـومـحـمـّد! اگـر خـواهـى كـه تو را به اين حال بازگذارم يعنى به حالت بينايى لكنحسابت با خدا باشد، و اگر دوست مى دارى در حضرت يزدان از بهر تو بهشت را ضمانتكـنـم تـو را بـه حالت نخست باز گردانم ؟ عرض كردم : هيچ حاجتى نباشد در نظاره بهايـن خـلق مـنـكـوس ، مـرا بـه حالت اول بازگردان كه هيچ چيز عوض بهشت نيست پس دستمبارك بر ديده ام مسح كرد و به آن حال كه بودم باز شدم .(62) يازدهم ـ در ظاهر كردن آن حضرت است آبى در بيابان براى قبرّه (مرغ چكاوك ) شيخ برسى از محمّد بن مسلم روايت كرده كه با حضرت باقر عليه السلام بيرون رفتيمنـاگـاه بـر زمـيـن خـشـكـى رسـيـديـم كـه آتـش از آنمـشـتـعـل بـود، يـعـنـى از بـسيارى حرارت و در آنجا گنجشك بسيارى بود كه دور اشتر آنحـضـرت پر مى زدند و چرخ مى خوردند حضرت آنها را راند و فرمود: اكرامى نيست يعنىبـراى شـمـا، پـس آن جـناب رفت تا به مقصد خويش ، چون فردا رجوع كرديم و به همانزمين رسيديم ، باز آن گنجشكها پرواز مى كردند و دور اشتر آن حضرت مى گشتند و بربالاى سر پر مى زدند، پش شنيدم كه آن حضرت فرمود: بنوشيد و سيراب شويد، چوننظر كردم ديم در آن بيابان آب بسيارى است گفتم : اى آقاى من ! ديروز منع كردى آنها راامروز سيرابشان كردى ؟ فرمودند: بدان كه امروز در ميان ايشان قبرّه مختلط بود پس آبدادم بـه ايـشـان و اگـر قبرّه نبود من به ايشان آب نمى دادم گفتم : اى آقاى من ! چه فرقاسـت ميان قبرّه و گنجشك ؟ فرمود: واى بر تو! اما گنجشك پس آنها از مواليان فلان اند:زيـرا ايـشـان از اويـنـد، و امـا قـبـرّه پـس از مـوالى مـااهل بيت است و ايشان در صفير خود مى گويند: ( بـُورِكـْتـُمْ اَهـْلَ الْبـَيْتِ وَ بُورِكَتْ شيعَتُكُمْ وَ لَعَنَ اللّهُ اَعْدائَكُمْ. ) (63) دوازدهم ـ در اخبار آن حضرت است از غيب قطب راوندى از ابوبصير روايت كرده كه حضرت امام محمدباقر عليه السلام به مردى ازاهل خراسان فرمود: پدرت چه حال داشت ؟ گفت : نيك بود، فرمود: پدرت بمرد هنگامى كهبـه ايـن حـدود تـوجـه كـردى و بـه نواحى جرجان رسيدى ، آنگاه فرمود: برادرت در چهحـالى است ؟ عرض كرد، او را صحيح و سالم بازگذاشتم ، فرمود: او را همسايه اى بودصـالح نـام در فـلان روز و فـلان سـاعت برادر تو را بكشت . آن مرد بگريست و گفت اِنّاللّهِ وَ اِنـّا اِلَيـْهِ راجـِعـُونَ بـِما اُصِبْتُ. فرمود: ساكن باش و اندوه مدار كه جاى ايشان دربـهـشـت اسـت و از مـنـازل ايـن جـهـان فـانـى بـراى ايـشـان خـوشـتر است عرض كرد: يابنرسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ! در آن هنگام كه به اين حضرت توجه نمودمپـسـرى رنـجـور و مـريـض داشـتـم كـه بـا درد و وجـع شـديـد دچـار بـود ازحـال او هـيـچ پـرسش نكردى ، فرمود: پسرت صحت يافت و عمش دخترش را به او تزويجنمود، و چون تو او را دريابى پسرش از بهرش متولد شده باشد كه نامش على است و ازشيعيان ما باشد، اما پسرت شيعه ما نيست بلكه دشمن ما است ، آن مرد عرض كرد: آيا چارهاى در اين كار هست ؟ فرمود: او را دشمنى است و آن دشمنى او را كافى است . راوى گفت پسبـرخـاسـت آن مـرد، مـن گـفـتـم : كـيـسـت ايـن مـرد؟ فـرمـود: مـردى اسـت ازاهل خراسان و شيعه ما است و مؤ من است .(64) فـصـل چـهـارم : در ذكـر پـاره اى از مـواعـظ و كـلمـات حـمـكـت آمـيـز حـضـرت ابـى جعفر اماممـحـمـدبـاقـرعـليـه السـلام اسـت كـه از ( تـحـفالعـقـول )نقل شده اول ـ قال عليه السلام : ( ما شيبَ شَى ءٌ بشِى ءٍ اَحْسَنُ مِنْ حِلْمٍ بِعِلْمٍ ) :(65)يـعـنـى حـضرت امام محمدباقر عليه السلام فرمود: آميخته نشده هيچ چيزى به چيزىكه بهتر باشد از آميختن حلم به علم . مؤ لف گويد: ( حلم ) نگاه داشتن نفس است از هيجان غضب به آنكه قوّه غضبيه او رابـه آسـانـى حـركـت نـدهد، و بى تاءنّى و تثبّت چيزى از او سر نزند، و واردات مكروههروزگار او را مضطرب نگرداند:
با تو گويم كه چيست غايت حلم
| و بس است در شرافت حلم كه با علم توام ، و مانند نماز و زكات با هم ذكر مى شو. دوم ـ قـال عـليـه السـلام : ( اَلكـَمـالُ كـُلُّ اَكْمالِ التَّفَقُّهُ فِى الدّينِ، وَ الصَّبْرُ عَلَىالنّائبَةِ، وَ تَقْديرُ الْمَعيشَةِ ) ؛(66) فرمود: كمال و تمام كمال است تفقّه و بصيرت پيدا كردن در دين ، و صبر كردن در مصيبتو كار دشوار، و اندازه آوردن امر معيشت ؛ يعنى بسنجد آنچه عايد او مى شود در ماه مثلا، پسبه همان اندازه خرج كند. پس هرگاه ماهى سه تومان عايد او مى شود روزى يك قران خرجكند و بيشتر از آن خرج ننمايد و اگر اتفاقا يك روز زيادتر خرج كرد زيادى را كم روزديگر گذارد تا آنكه به ذلت قرض و سؤ ال از مردم گرفتار نشود. پند مادر علامه مجلسى اول و دعاى ملا عبداللّه شوشترى شـيـخ مـا ثـقـة الاسـلام نـورى در خـاتـمـه ( مـسـتـدرك )نـقـل كـرده در حـال عـلامـه مـجـلسى مولانا محمدباقر بن محمّدتقى بن مقصود على المتخلّصبـالمجلسى رحمه اللّه كه والده ملاّ محمّدتقى ، عارفه مقدسه صالحه بوده و از تقوى وصـلاح او نـقـل شـده كـه وتى شوهرش ملاّ مقصودعلى عازم سفرى گرديد، پسران خود ملاّمـحـمـدتـقـى و مـلاّ مـحـمّدصادق را آورد خدمت علامه مقدس ورع ملاّ عبداللّه شوشترى به جهتتحصيل علوم شرعيه و استدعا كرد از آن بزرگوار كه مواظبت فرمايد در تعليمشان ، پساز آن مسافرت كرد، پس مصادف شد در آن ايام عيدى ، جناب ملاّ عبداللّه سه تومان به ملاّمـحـمـدتـقـى داد فرمود اين را صرف نماييد در ضروريات معاش خودتان ، عرض كرد كهبـدون اطـلاع و اجازه والده نمى توانيم صرف نماييم ، چون خدمت والده خود رسيدند كيفيترا به عرض رسانيدند فرمود كه پدر شما دكّانى دارد كه غلّه آن چهارده غاز بيگى است وآن مـسـاوى خـرج شما است به نحوى كه تعيين و تقسيم آن كرده ام ، و اين عادت شده براىشـمـا در ايـن مـدت ، پـس هـرگـاه ايـن مـبـلغ را بـگـيـرمحـال شـمـا را تـوسـعـه و فـراخـى مـعـيـشـت مى شود و اين مبلغ تمام مى گردد و شما عادتاول خـود را فـراموش مى نماييد آن وقت به مخارج كم صبر نمى نماييد پس لابدّ مى شومشـكايت كنم از تنگى حال شماها در اكثر اوقات به جناب ملاّ عبداللّه و غيره و اين شايستهمـا نـيـسـت . چـون خـدمـت مـولانـا اين مطلب عرض شد آن بزرگوار دعا كرد در حق ايشان ، حقتـعـالى دعـاى آن جـنـاب را مـسـتـجـاب فـرمود و اين سلسله جليله را از حاميان دين و مروجينشـريـعـت سـيـدالمـرسـليـن حـضـرت خـاتم النبيين صلى اللّه عليه و آله و سلم قرار داد وبيرون آورد از ايشان اين بحر موّاج و سراج وهّاج را.(67) سـوم ـ قال عليه السلام : ( صُحُبَةُ عِشْرينَ سَنَةٍ قَرابَةٌ ) (68) ؛ يعنىمصاحبت و رفاقت بيست سال در حكم قرابت و خويشاوندى است . چـهـارم ـ قـال عـليـه السلام : ( ثَلاثَةٌ مِن مَكارِم الدُّنْيا وَالا خِرَةِ اَنْ تَعْفُوَ عَمَّنْ ظَلَمَكَ وَتـَصـِلَ مـَنْ قـَطَعَكَ وَ تَحْلُمَ اَذا جُهِلَ عَلَيْكَ ) ؛(69) يعنى سه كار و كرداراسـت كـه از مكارم دنيا و آخرت است ، يكى آنكه عفو كنى از كسى كه بر تو ستم كرده ، وديگر آنكه صله و پيوند كنى با كسى كه قطع رحم تو كرده ، سوم آنكه حلم كنى هرگاهاز روى جهل و نادانى با تو رفتار شود. پنجم ـ فرمود: هيچ بنده اى نباشد كه امتناع نمايد از معونه برادر مسلمان خود و كوشش درقـضـاى حـاجـت او ـ خـواه بـرآورده شـود يـا نـشود ـ مگر اينكه مبتلا گردد در سعى نمودن وكوشش ورزيدن در حاجتى كه موجب گناه او شود و هيچ اجرى نداشته باشد، و هيچ بنده اىنـيـست كه انفاق در راه رضاى خدا بخل ورزد مگر اينكه مبتلا شود به اينكه چند برابر آنمـبـلغ را كـه در راه خـدا بـخـل ورزيـده بـود در مصارفى كه خشم خداى را برانگيزد انفاقكند.(70) ششم ـ قال عليه السلام : ( مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّهُ مِنْ نَفْسِهِ فَاِنَّ مَواعِظَ النّاسِ لَنْ تُغْنِىَعَنْهُ شَيْئا ) ؛(71) هركس را كه خداى ، خود او را براى او واعظ و پندگوىنگرداند مواعظ ديگران او را فايده نرساند. هـفـتـم ـ قـال عليه السلام : ( كَمْ مِنْ رَجُلٍ لَقِىَ رَجُلا فَقالَ لَهُ اَكَبَّ اللّهُ عَدُوَّكَ وَ مالَهُ مِنُعَدُوَّ اِلاّ اللّهُ ) ؛(72) چه بسيار افتد كه مردى با مردى ديگر ملاقات نمايدو در دعـا و خـوش آمـد گـويـد: خـداونـد دشـمـنـت را سـرنـگـون و مـنـكـوب گـردانـد وحال آنكه او را دشمنى نباشد مگر خدا. هـشـتم ـ قال عليه السلام : ( عالِمٌ يُنْتَفَعُ بِعِلْمِهِ اَفْضَلُ مِنْ سَبْعينَ اَلْفَ عابِدٍ )؛(73) يـعـنـى عـالمـى كـه مـردم بـه عـلم او مـنـتـفـع شـونـدافضل است از هفتاد هزار عابد. فضيلت علم و علما مـؤ لف گـويد: كه روايات در فضيلت علم و علما، زياده از آن است كه احصا شود، در جملهاى از اخـبـار اسـت كـه يـك عـالم افـضـل اسـت از هـزار عـابـد و هـزار زاهـد، وفـضـل عـالم بر عابد مثل فضل آفتاب است بر ستاره ها، و يك ركعت نماز كه فقيه مى كندبـهـتـر اسـت از هـفـتـاد هـزار ركـعـتـى كـه عابد مى كند، و خواب عالم بهتر است از نماز باجـهل ، و چون مؤ من بميرد و بگذارد يك ورقه كه در آن علمى باشد، مى گردد آن ورقه درروز قيامت پرده ميان او و آتش ، و عطا فرمايد او را خداوند به هر حرفى كه نوشته شدهدر آن شـهـرى كـه وسيعتر است از دنيا به هفت مرتبه ، و چون فقيه بميرد بگيرند بر اومـلائكـه و بـقـعـه هـاى زمـيـن كـه عـبـادت مى كرد در آنها خدا را، و درهاى آسمان كه از آنجااعـمـال او را بـالا مـى برند، و در اسلام شكستى پيدا شود كه سد نكند او را چيزى ؛ زيراكـه مـؤ مـنـين فقها، قلعه هاى اسلام اند، مانند قلعه اى كه براى دور شهر مى سازند. الىغير ذلك .(74) و شيخ ما ثقة الا سلام نورى در ( كلمه طيبه ) اخبار بسيار در فضيلت علما و فوايدوجـود آنـهـا ذكـر كـرده از جـمـله فـرموده : و از فوايد وجود علما آنكه ايشانند اسباب دوستداشـتـن خـداونـد تـعالى بندگان را و دوست داشتن ايشان خداوند را و اين دو محبت غايت سيرسالكين و آخر مراحل رجوع كنندگان به سوى خداوند است .(75) سـبـط شيخ طبرسى رحمه اللّه در كتاب ( مشكوة الا نوار ) روايت نموده كه شخصىخـدمـت رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلم عرض كرد: هرگاه حاضر شود جنازه اى وحـاضـر شـود مـجـلس عـالمـى كـدام يك محبوبتر است نزد شما كه من حاضر شوم به آنجا؟فـرمـود: اگـر هـسـت براى جنازه كسى كه برود با او و دفن كند او را پس به درستى كهحـضـور مـجـلس عـالم افـضـل اسـت از حضور هزار جنازه و از عيادت هزار مريض و از به پاايـسـتـادن بـه جـهـت عـيادت در هزار شب و از روزه هزار روز و از هزار درهم صدقه دادن بهمساكين و از هزار حج سواى واجب و از هزار جهاد سواى جهاد واجب كه در راه خدا جهاد كنى بهمـال و جـان خـود و كـجـا مى رسد اين مقامات به محضر عالم ، آيا ندانستى كه خداوند اطاعتكـرده مـى شـود بـه عـلم ؛ و خـيـر دنـيـا و آخـرت بـا عـلم اسـت و شـرّ دنـيـا و آخـرت بـاجـهـل اسـت ، آيـا خبر ندهم شما را از جماتى كه نه انبيائند و نه شهدا، غبطه مى برند درروز قـيـامـت بـه مـنـزلت ايـشـان يا رسول اللّه ؟ فرمود: ايشان آنانند كه محبوب مى كنندبـنـدگـان را در نـزد خـداوند، و محبوب مى كنند خداوند را در نزد بندگان ، عرض كرديمايـنكه خداوند را محبوب مى كنند نزد بندگان دانستيم ، پس چگونه بندگان را محبوب مىكند نزد خداوند؟ فـرمود: امر مى كنند ايشان را به آنچه خداوند دوست دارد و نهى مى كنند ايشان را از آنچهخـداونـد مـكـروه دارد، پـس هـرگـاه اطـاعـت كـردنـد ايـشـان را دوسـت مـى دارد خـداونـد آنـهـارا.(76)
|
|
|
|
|
|
|
|