اَبُومِخْنَف از يونس بن اسحاق روايت كرده و او از عبّاس جدلى كه گفت : ما چهار هزار نفربوديم كه با مسلم بن عقيل براى دفع ابن زياد خروج كرديم هنوز به قصر الامارهنرسيده بوديم كه سيصد نفر شديم يعنى به اين نحو مردم از دور مسلم متفرّقشدند.(80)
بالجمله ؛ مردم كوفه پيوسته از دور مسلم پراكنده مى شدند و كار به جائى رسيد كهزنها مى آمدند و دست فرزندان يا برادران خويش را گرفته و به خانه مى بردند، ومردان مى آمدند و فرزندان خود را مى گفتند كه سر خويش گيريد و پى كار خود رويدكه چون فردا لشكر شام رسد ما تاب ايشان نياوريم ، پس پيوسته مردم ، از دور مسلمپراكنده شدند تا آنكه وقت نماز شد و مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا كرد، در حالتى كهاز آن جماعت انبوه با او باقى نمانده جز سى نفر، مسلم چون اين نحو بى وفائى ازكوفيان ديد خواست از مسجد بيرون آيد هنوز به باب كِنْدَه نرسيده بود كه در مرافقت اوزياده از ده كس موافقت نداشت ، چون پاى از در كِنْدِه بيرون نهاد هيچ كس با او نبود و يكتنه ماند، پس آن غريب مظلوم نگاه كرد يك نفر نديد كه او را به جائى دلالت كند يا او رابه منزل خود برد يا او را معاونت كند اگر دشمنى قصد او نمايد.
پس متحيّرانه در كوچه هاى كوفه مى گرديد و نمى دانست كه كجا برود تا آنكه عبور اوبه خانه هاى بنى بَجيلَه از جماعت كِنْدَه افتاد چون پاره اى راه رفت به در خانه طَوْعَهرسيد و او كنيز اشعث بن قيس بود كه او را آزاد كرده بود و زوجه اسيد خضرمى گشتهبود و از او پسرى به هم رسانيده بود، و چون پسرش به خانه نيامده بود طَوْعَه بر درخانه به انتظار او ايستاده بود، جناب مسلم چون او را ديد نزديك او تشريف برد و سلامكرد طوعه جواب سلام گفت پس مسلم فرمود:
يا اَمَةَ اللّهِ اِسْقني ماَّءً.
شعر :بدان زن گفت كاى فرخنده مادر
|
مرا سوز عطش بربوده از تاب
|
رَسان بر كام خشكم قطره آب
|
مرا به شربت آبى سيراب نما، طَوْعَه جام آبى براى آن جناب آورد، چون مسلم آب آشاميدآنجا نشست ، طوعه ظرف آب را برد به خانه گذاشت و برگشت ديد آن حضرت را كه درخانه او نشسته گفت : اى بنده خدا! مگر آب نياشاميدى ؟ فرمود: بلى . گفت : بر خيز وبه خانه خود برو، مسلم جواب نفرمود، دوباره طوعه كلام خود را اعاده كرد همچنان مسلمخاموش بود تا دفعه سوم آن زن گفت : سُبْحان اللّه ، اى بنده خدا! بر خيز به سوىاهل خود برو؛ چه بودن تو در اين وقت شب بر در خانه من شايسته نيست و من همحلال نمى كنم براى تو:
شعر :شب است و كوفه پر آشوب و تشويش
|
مسلم بر خاست فرمود: يا اَمَة اللّه ! مرا در اين شهر خانه و خويشى و يارى نيست غريبم وراه به جائى نمى برم آيا ممكن است به من احسان كنى ومرا در خانه خود پناه دهى و شايدمن بعد از اين روز مكافات كنم ترا،عرضه كرد قضيّه شما چيست ؟ فرمود :من مُسلم بن عقيلمكه اين كوفيان مرا فريب دادند و از ديار خود آواره كردند ودست از يارى من برداشتند ومرا تنها و بى كس گذاشتند ،طوعه گفت :توئى مسلم ؟!فرمود بلى . عرض كرد:بفرماداخل خانه شو؛پس او را به خانه آورد و حجره نيكو براى او فرش كرد وطعام براى آنجناب حاضر كرد، مسلم ميل نفرمود، آن زن مؤ منه به قيام خدمتاشتغال داشت ، پس زمانى نگذشت پسرش بلال به خانه آمد چون ديد مادرش به آن حجرهرفت و آمد بسيار مى كند در خاطرش گذشت كه مطلب تازه اى است لهذا از مادر خويش ازسبب آن حال سؤ ال نمود مادرش خواست پنهان دارد پسر اصرار والحاح كرد، طَوْعَه خبر آمدنمُسلم رابه او نقل كرد واو را سوگند دادكه افشاء آن راز نكند، پسبلال ساكت گرديد وخوابيد.
وامّا ابن زياد لَعين چون نگريست كه غوغا وغُلواى (بالضّم وفتح اللاّم ويسكن ،سركشىواز حدّ در گذشتن )
اصحاب مسلم دفعةً واحده فرونشست با خود انديشيد كه مبادا مسلم با اصحاب خويش در كيدوكين من مكرى نهاده باشند تامُغافِصَةً بر من بتازند وكار خود را بسازند و بيمناك بودكه دَرِ دارالاماره بگشايد واز براى نماز به مسجد در آيد.
لاجرم مردم خويش را فرمان داد كه از بام مسجد تختهاى سقف راكنده وروشن كنند وملاحظهنمايند مبادا مسلم واصحابش در زير سقفها وزواياى مسجد پنهان شده باشند، آنهابهدستور العمل خويش رفتار كردند وهرچه كاوش نمودند خبرى از مسلم نجستند،ابن زياد راخبر دادند كه مردم متفرّق شده اند و كسى در مسجد نيست ، پس آن لعين امر كردكه باب سدّهرا مفتوح كردند و خود با اصحاب خويش داخل مسجد شد و منادى او در كوفه ندا كرد كه هركه از بزرگان و رؤ ساء كوفه به جهت نماز خفتن در مسجد حاضر نشود خون او هدر است.پس در اندك وقتى مسجد از مردم مملو شد پس نماز راخواند وبر منبر بالا رفت بعداز حمدو ثنا گفت : همانا ديديد اى مردم كه ابن عقيل سفيهجاهل چه مايه خلاف و شقاق انگيخت ، اكنون گريخته است پس هر كسى كه مسلم در خانه اوپيدا شود و ما را خبر نداده باشد جان و مال او هدر است و هر كه او را به نزد ما آورد بهاىديت مسلم را به او خواهم داد و ايشان را تهديد و تخويف نمود.
پس از آن رو كرد به حُصَيْن بن تَميم وگفت .اى حُصَيْن ! مادرت به عزايت بنشيند اگركوچه هاى كوفه را محافظت نكنى و مسلم فرار كند، اينك ترا مسلّط برخانه هاى كوفهكردم و داروغه گرى شهر را به تو سپردم ، غلامان واتباع خود رابفرست كه كوچه ودروازه هاى شهر را محافظت نمايند تا فردا شود خانه ها را گردش نموده و مسلم را پيداكرده حاضرش نمايند.
پس از منبر به زير آمد و داخل قصر گرديد، چون صبح شد آن ملعون در مجلس نشست ومردم كوفه را رخصت داد كه داخل شوند و محمّد بن اشعث را نوازش نموده در پهلوى خودجاى داد، پس در آن وقت پسر طوعه به در خانه ابن زياد آمد و خبر مسلم را به عبدالرّحمنپسر محمّد اشعث داد، آن ملعون به نزد پدر خود شتافت و اين خبر را آهسته به او گفت ، ابنزياد چون در جنب محمّد اشعث جاى داشت بر مطلب آگهى يافت پس محمّد را امر كرد كهبرخيزد و برود و مسلم را بياورد و عبيداللّه بن عبّاس سلمى را با هفتاد كس از قبيله قيسهمراه او كرد.
پس آن لشكر آمدند تا در خانه طوعه رسيدند مسلم چون صداى پاى اسبان را شنيد دانستكه لشكر است و به طلب اوآمده اند، پس شمشير خود را برداشت وبه سوى ايشان شتافتآن بى حياها در خانه ريختند آن جناب برايشان حمله كرد وآنها را ازخانه بيرون نمود بازلشكر بر او هجوم آوردند مسلم نيز بر ايشان حمله نمود و از خانه بيرون آمد.
ودر (كامل بهائى ) است كه چون صداى شيهه اسبان به گوش مسلم رسيد مُسلم دعا مىخواند دعا را به تعجيل به آخر رسانيد وسلاح بپوشيد وگفت : آنچه برتو بود اى طَوْعَهاز نيكى كردى واز شفاعت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم نصيب يافتى ، مندوش در خواب بودم عمّم اميرالمؤ منين عليه السّلام را ديدم مرا فرمود: فرداپيش من خواهىبود.(81)
و (مسعُودى ) و (ابوالفرج ) گفته اند: چون مسلم از خانه بيرون شد وآن هنگامهواجتماع كوفيان را ديد ونظاره كرد كه مردم از بالاى بامها سنگ بر او مى زنند و دستههاى نى را آتش زده بر بدن او فرو مى ريزند فرمود:
اَكُلّما اَرى مِنَ الاَجْلابِ لِقَتْلِ ابْنِ عَقيلٍ يا نَفْسُ اُخْرُجي اِلَى الَمْوتِ الَّذي لَيْسَ مِنْهُ مَحيصٌ؛.يعنى آيا اين هنگامه واجتماع لشكر براى ريختن خون فرزندعقيل شده ؟اى نفس بيرون شو به سوى مرگى كه از او چاره و گريزى نيست ،پس باشمشير كشيده در ميان كوچه شد و بر كوفيان حمله كرد و به كارزارمشغول شدو رجز خواند.
شعر :اَقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ اِلاّحُرّاً
|
وَاِنْ رَاَيْتُ المَوْتَ شَيْئانُكْراً
|
كُلُّ امْرِءٍ يَوْماًمُلاقٍ شَرّاً
|
اَوْ يَخْلُطَ الْبارِد سُخْناً مُرّاً
|
رُدَّ شعاعِ(82) النَفْسِ فَاسْتَقَرّا
|
اَخافُ اَنْ اُكْذَبَ اَوْ اُغَرّا (83)
|