بيان امُورى كه متعلّق به حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام است از زمان حركت آن حضرتاز مدينه تا ورود به كربلا و شهادت مسلم بنعقيل و شهادت دو كودك او: چون در كتب فَريقَيْن اين واقعه هائله به طور مختلف ايراد شدهدراين رساله اكتفاءمى شود به مختصرى ازآنچه اعاظم عُلما در كتب معتبره ذكرنموده اند وماتاممكن باشد ازروايت شيخ مفيد وسيّدبن طاوس وابن نما و طبرى تجاوز نمى كنيم وروايتايشان رابه روايت سايرين اختيار مى كنيم ، وغالباًدر صدر مطلب اشاره به محلّ اختلافوناقِل آن مى رود. الحال مى گوئيم :
بدان كه چون حضرت امام حَسَن عليه السّلام به رياض قدسارتحال نمود شيعيان در عراق به حركت در آمده عريضه به حضرت امام حسين عليه السّلامنوشتند كه ما معاويه را از خلافت خلع كرده با شما بيعت مى كنيم حضرت در آن وقتصلاح در آن امر ندانسته امتناع از آن فرموده وايشان را به صبر امر فرمود تا انقضاءمدّت خلافت معاويه پس چون معاويه عليه اللّعنه در شب نيمه ماه رجبسال شصتم هجرى از دنيا رخت بر بست فرزندش يزيد عليه اللّعنه به جاى او نشست وبه اِعداد امر خلافت خود پرداخت نامه اى نوشت به وليد بن عتبة بن ابى سفيان كه ازجانب معاويه حاكم مدينه بود به اين مضمون كه : اى وليد! بايد بيعت بگيرى از براىمن از ابو عبداللّه الحسين و عبداللّه بن عمر (63) و عبداللّه بن زبير و عبد الرحمن بنابى بكر، و بايد كار بر ايشان تنگ گيرى و عذر از ايشانقبول ننمائى و هر كدام از بيعت امتناع نمايد سر از تن او برگيرى و به زودى براى منروانه دارى .
چون اين نامه به وليد رسيد مروان را طلبيد و با او در اين امر مشورت كرد. مروان گفت:كه تا ايشان از مردن معاويه خبر دار نشده اند به زودى ايشان را بطلب و بيعت از براىيزيد از ايشان بگير و هر كدام كه قبول بيعت نكند او را بهقتل رسان . پس درآن شب وليدايشان را طلب نمود و ايشان در آن وقت در روضه منوّرهحضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مجتمع بودند، چون پيغام وليد به ايشانرسيد امام حسين عليه السّلام فرمود كه چون به سراى خود باز شدم من دعوت وليد رااجابت خواهم كرد.
پيك وليد كه عمر بن عثمان بود برگشت عبد اللّه زبير گفت كه يا ابا عبد اللّه ! دعوتوليد در اين وقت بى هنگام مى نمايد و مرا پريشان خاطر ساخت در خاطر شما چه مىگذرد؟ حضرت فرمود: گمان مى كنم كه معاويه طاغيه مرده است و وليد ما را از براىبيعت يزيد دعوت نموده . چون آن جماعت بر مكنون خاطر وليد مطّلع گرديدند عبداللّه عمرو عبدالرّحمن بن ابى بكر گفتند كه ما به خانه هاى خود مى رويم و در به روى خود مىبنديم .
و ابن زبير گفت كه من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد. حضرت امام حسين عليه السّلامفرمود كه مرا چاره اى نيست جز رفتن به نزد وليد پس حضرت به سراى خويش تشريفبرد و سى نفر از اهل بيت و موالى خود را طلبيد و امر فرمود كه سلاح بر خود بستندوآنها را با خود برد و فرمود كه شما بر در خانه بنشينيد و اگر صداى من بلند شودبه خانه در آئيد. پس حضرت داخل خانه شد چون وارد مجلس گرديد ديد كه مروان نيز درنزد وليد است پس حضرت نشست . وليد خبر مرگ معاويه را به حضرت داد آن جناب كلمهاسترجاع گفت پس وليد نامه يزيد را كه در باب گرفتن بيعت نوشته بود براى آنحضرت خواند، آن جناب فرمود: من گمان نمى كنم كه تو راضى شوى به آنكه من پنهانبا يزيد بيعت كنم بلكه خواهى خواست از من كه آشكارا در حضور مردم بيعت كنم كه مردمبدانند، وليد گفت : بلى چنين است .
حضرت فرمود: پس امشب تاءخير كن تا صبح تا ببينى راءى خود را در اين امر. وليد گفت: برو خداوند با تو همراه تا آنكه در مجمع مردم ترا ملاقات نمائيم .
مروان به وليد گفت كه دست از او بر مدار اگرالحال از او بيعت نگيرى ديگر دست بر او نمى يابى مگر آنكه خون بسيار از جانِبَينريخته شود اكنون دست بر او يافته اى او را رها مكن تا بيعت كند و اگرنه او را گردنبزن . حضرت از سخن آن پليد در غضب شد و فرمود كه يابن الزّرقاء! تو مرا خواهىكشت يا او، به خدا سوگند كه دروغ گفتى و تو و او هيچ يك قادر برقتل من نيستيد. پس رو كرد به وليد و فرمود: اى امير! مائيماهل بيت نبوّت و معدن رسالت و ملائكه در خانه ما آمد و شد مى كنند و خداوند ما را درآفرينش مقدّم داشت و ختام خاتميّت بر ما گذاشت و يزيد مردى است فاسق و شرابخوار وكشنده مردم به ناحقّ و علانيه به انواع فسوق و معاصى اقدام مى نمايد ومثل من كسى با مثل او هرگز بيعت نمى كند و ديگر تا ترا ببينم گوئيم و شنويم . اين رافرمود و بيرون آمد و با ياران خود به خانه مراجعت نمود و اين واقعه درشب شنبه سهروز به آخر ماه رجب مانده بود، چون حضرت بيرون رفت مروان با وليد گفت كه سخن مرانشنيدى به خدا سوگند ديگر دست بر او نخواهى يافت .
وليد گفت : واى بر تو! راءيى كه براى من پسنديده بودى موجب هلاكت دين و دنياى منبود، به خدا سوگند كه راضى نيستم جميع دنيا از من باشد و من در خون حسين عليهالسّلام داخل شوم ، سُبحان اللّه تو راضى مى شوى كه من حسين رابكشم براى آنكهگويد با يزيد بيعت نكنم ؛ به خدا قسم هر كه در خون او شريك شود او را در قيامت هيچحسنه نباشد و نخواهد بود، مروان در ظاهر گفت كه اگر از براى اين ملاحظه بود خوبكردى ولكن در دل راءى وليد را نپسنديد . وليد در همان شب در بيعت ابن زبير مبالغهنمود و او امتناع مى كرد تا آنكه درهمان شب از مدينه فرار نموده متوجّه مكّه شد چون وليدبر فرار او مطّلع شد مردى از بنى اميّه را با هشتاد سوار از پى او فرستاد چون از راهغير متعارف رفته بود چندان كه او را طلب كردند نيافتند و برگشتند.
چون صبح شد حضرت امام حسين عليه السّلام از خانه بيرون آمده و در بعضى از كوچههاى مدينه مروان آن حضرت را ملا قات كرد و گفت : يا ابا عبداللّه ! من ترا نصيحت مى كنممرا اطاعت كن و نصيحت مرا قبول فرما. حضرت فرمود: نصيحت تو چيست ؟ گفت : من امر مىكنم ترا به بيعت يزيد كه بيعت او بهتر است از براى دين و دنياى تو!؟ حضرت فرمود:اِنّا لِلهِ وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُونَ وَ عَلَى اْلاِسْلامِ السَّلام ...
كلمات حيرت انگيز مروان باعث اين شد كه حضرت كلمه استرجاع بر زبان راند و فرمود:بر اسلام سلام باد هنگامى كه امّت مبتلا شدند به خليفه اى مانند يزيد و به تحقيق كهمن شنيدم از جدّم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه مى فرمود خلافت حرام است برآل ابى سفيان و سخنان بسيار در ميان حضرت و مروان جارى شد پس مروان گذشت از آنحضرت به حالت غضبان چون آخر روز شنبه شد باز وليد كسى به خدمت حضرت امامحسين عليه السّلام فرستاد و در امر بيعت تاءكيد كرد حضرت فرمود: صبر كنيد تا امشبانديشه كنم و در همان شب كه شب يكشنبه دو روز به آخر رجب مانده بود متوجّه مكّه شد وچون عازم خروج از مدينه شد سر قبر جدّش پيغمبر و مادرش فاطمه و برادرش حسنعليهماالسّلام رفت و با آنها وداع كرد و با خود برداشت فرزندان خود و فرزندان برادرو برادران خود و تمام اهل بيت خود را مگر محمّد بن الحنفيه رحمه اللّه كه چون دانست كه آنحضرت عازم خروج است به خدمت آن حضرت آمد وگفت : اى برادر گرامى ! تو عزيزترينخلقى نزد من و از همه كس به سوى من محبوب ترى و من آن كس نيستم كه نصيحت خود را ازاحدى دريغ دارم و تو سزاوارترى در باب آنچه صلاح شما دانم عرض كنم ؛ زيرا كهتو ممازجى با اصل من و نفس من و جسم من و جان من و توئى امروز سند و سيّداهل بيت و تو آن كسى كه طاعتت بر من واجب است ؛ چه آنكه خداوند ترا برگزيده است و درشمار سادات بهشت مقررّ داشته است .
اى برادر من ، صلاح شما را چنين مى دانم كه از بيعت يزيد كناره جوئى و از بلاد وشهرهائى كه درتحت فرمان او است دورى گزينى و به باديه ملحق شوى و رسولان بهسوى مردم بفرستى و ايشان را به بيعت خويش دعوت نمائى پس اگر بيعت تو را اختيارنمايند خدا را حمد كنى و اگر با غير تو بيعت كردند به اين دين وعقل تو نكاهد و به مروّت و فضل تو كاهش نرسد. همانا من مى ترسم بر تو كهداخل يكى از بلاد شوى و اهل آن مختلف الكلمه شوند گروهى با تو و طايفه اى مخالفتو باشند و كار به جدال و قتال منتهى شود آن وقتاوّل كس توئى كه هدف تير و نشان شمشير شوى و خون تو كه بهترين مردمى از جهتنفس و از قبل پدر و مادر ضايع شود و اهل بيت شريف ،ذليل و خوار شوند. حضرت فرمود كه اى برادر، پس به كجا سفر كنم ؟ گفت : برو بهمكّه و در همانجا قرار گير و اگر اهل مكّه با تو شيوه بى وفائى مسلوك دارند متوجّه بلاديمن شو كه اهل آن بلاد شيعيان پدر و جّد تواَند و دلهاى رحيم و عزمهاى صميم دارند وبلاد ايشان گشاده است و اگر در آنجا نيز كار تو استقامت نيابد متوجّه كوهستانها وريگستانها و درّه ها شو و پيوسته از جائى به جائىمنتقل شو تا ببينى كه عاقبت كار مردم به كجا منتهى شود.
حضرت فرمود كه اى برادر هر آينه نصيحت و مهربانى كردى و اميد دارم كه راءيت محكم ومتين باشد و موافق بعضى روايات پس محمّد بن حنفيّه سخن را قطع كرد و بسيار گريستو آن امام مظلوم نيز گريست پس فرمود كه اى برادر، خدا ترا جزاى خير دهد نصيحت كردىو خيرخواهى نمودى اكنون عازم مكّه معظّمه گرديده ام و مهيّاى اين سفر شده ام و برادران وفرزندان برادران و شيعيان خود را با خود مى برم و اگر تو خواهى در مدينه باش وديده بان و عين من باش و آنچه سانح شود به من بنويس . پس آن حضرت دوات و قلمطلبيده وصيّت نامه نوشت و آن را در هم پيچيده و مهر كرد و به دست او داد و درآن ميان شبروانه شد. (64)
و موافق روايت شيخ مفيد در وقت بيرون رفتن از مدينه اين آيه را آن حضرت تلاوت نمودكه در بيان قصّه بيرون رفتن حضرت موسى است از ترس فرعون به سوى مَدْيَن .
(فَخَرَجَ مِنْها خاَّئَفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّني مِنَ الْقَوْم الظّالِمينَ)؛(65)
يعنى پس بيرون رفت از شهر در حالتى كه ترسان و مترقَب رسيدن دشمنان بود گفتپروردگارا نجات بخش مرا از گروه ستمكاران . و از راه متعارف آن حضرت روانه شدپس اهل بيت آن حضرت گفتند كه مناسب آن است كه از بيراهه تشريف ببريد چنانكه ابنزبير رفت تا آنكه اگر كسى به طلب شما بيايد شما را در نيابد، حضرت فرمود كهمن از راه راست به در نمى روم تا حق تعالى آنچه خواهد ميان من و ايشان حكم كند.(66)
و از جناب سكينه عليهاالسّلام مروى است كه فرمود وقتى ما از مدينه بيرون شديم هيچاهل بيتى از ما اهل بيت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ترسان و هراسان تر نبود.
از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام روايت است كه چون حضرت امام حسين عليه السّلاماراده نمود كه از مدينه طيّبه بيرون رود مخدّرات و زنهاى بنى عبدالمطّلب از عزيمت آنحضرت آگهى يافتند پس به خدمت آن حضرت شتافتند و صدا را به نوحه و زارى بلندكردند تا آن كه آن حضرت در ميان ايشان عبور فرمود وايشان را قسم داد كه صداهاى خودرا از گريه و نوحه ساكت كنند وصبر پيش آورند. آن محنت زدگان جگر سوخته گفتند:پس ما نوحه وزارى را براى چه روزبگذاريم به خدا سوگند كه اين زمان نزد ما مانندروزى است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم ازدنيا رفتومثل روزى است كه اميرالمؤ منين عليه السّلام وفاطمه عليهاالسّلام ورقّيه وزينب وامّكلثوم دختران پيغمبر از دنيا رفتند، خدا جان مارا فداى تو گرداند اى محبوب قلوب مؤمنان واى يادگار بزرگواران ، پس يكى ازعمّه هاى آن حضرت آمد وشيون كرد و گفت :گواهى مى دهم اى نور ديده من كه دراين وقت شنيدم كه جنّيان برتو نوحه مى كردند و مىگفتند:
شعر :وَاِنَّقَتيلَ الطَّفّ مِنْ آلِ هاشِمٍ
|
اَذَلُّ رقابًا مِنْ قُريْشٍفَذَلَّتِ(67)
|
و موافق روايت قطب راوندى و ديگران ، امّسلمه زوجه طاهره حضرت رسالت صلى اللّهعليه و آله و سلّم دروقت خروج آن حضرت به نزد آن جناب آمد عرض كرد:اى فرزند، مرااندوهناك مگردان به بيرون رفتن به سوى عراق ؛ زيرا كه من شنيدم ازجدّبزرگوار توكه مى فرمود كه فرزند دلبند من حسين در زمين عراق كشته خواهد شد در زمينى كه آنراكربلا گويند. حضرت فرمود كه اى مادر به خدا سوگند كه من نيز اين مطلب رامىدانم ومن لامحاله بايد كشته شوم و مرا از رفتن چاره اى نيست و به فرموده خداعمل مى نمايم ، به خدا قسم كه مى دانم درچه روزى كشته خواهم شد و مى شناسم كشندهخود را و مى دانم آن بقعه را كه در آن مدفون خواهم شد و مى شناسم آنان را كه با منكشته مى شوند از اهل بيت و خويشان و شيعيان خودم واگر خواهى اى مادر به تو بنمايمجائى راكه در آن كشته و مدفون خواهم گرديد.
پس آن حضرت به جانب كربلا اشاره فرمود به اعجاز آن حضرت زمينها پست شد وزمينكربلانمودار گشت وامّسلمه محلّ شهادت آن حضرت راومضجع ومدفن او را و لشكرگاه او رابديد و هاى هاى بگريست .
پس حضرت فرمود:كه اى مادر! خداوند مقدّر فرموده و خواسته مرا ببيند كه من به جور وستم شهيد گردم و اهل بيت و زنان و جماعت مرا متفّرق و پراكنده ديدار كند واطفال مرا مذبوح و اسير در غُل و زنجير نظاره فرمايد در حالتى كه ايشان استغاثهكنند و هيچ ناصرى و معينى نيابند.
پس فرمود: اى مادر! قَسَم به خدا من چنين كشته خواهم شد اگر چه به سوى عراق نرومنيز مرا خواهند كشت . آنگاه امّ سلمه گفت كه در نزد من تربتى است كهرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا داده است و اينك در شيشه آن را ضبط كردم .پس حضرت امام حسين عليه السّلام دست فراز كرد و كفى از خاك كربلا بر گرفت و بهامّ سلمه داد و فرمود: اى مادر! اين خاك را نيز با تربتى كه جدّم به تو داده ضبط كن ودر هر هنگامى كه اين هر دو خاك خون شود بدان كه مرا در كربلا شهيد كرده اند.
علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء) فرموده و به سند معتبر از حضرت صادق عليهالسّلام روايت كرده اند (شيخ مفيد و ديگران ) كه چون حضرت سيّدالشّهدا عليه السّلام ازمدينه معلّى بيرون رفت فوجهاى بسيار از ملائكه با علامتهاى محاربه و نيزه ها در دست وبر اسبهاى بهشت سوار، بر سر راه آن حضرت آمدند و سلام كردند و گفتند: اى حجّت خدابر جميع خلايق بعد از جدّ و پدر و برادر خود، به درستى كه حقّ تعالى جدّ ترا درمواطن بسيار به ما مَدَد و يارى كرد اكنون ما را به يارى تو فرستاده است . حضرتفرمود: وعده گاه ما و شما آن موضعى است كه حقّ تعالى براى شهادت و دفن من مقرّرفرموده است ، و آن كربلا است ، چون به آن بقعه شريفه برسم به نزد من آئيد، ملائكهگفتند: اى حجّت خدا! هر حكمى كه خواهى بفرما كه ما اطاعت مى كنيم و اگر از دشمنى مىترسى ما همراه توئيم و دفع ضرر ايشان از تو مى كنيم حضرت فرمود كه ايشانضررى به من نمى توانند رسانيد تا به محل شهادت خود برسم ، پس افواج بىشمار از مسلمانان جنّيان ظاهر شده چون به خدمت آن حضرت آمدند گفتند: اى سيّد و بزرگما، ما شيعيان و ياوران توئيم آنچه خواهى در باب دشمنان خود و غير آن بفرما تا ما اطاعتكنيم و اگر بفرمائى جميع دشمنان ترا در همين ساعت هلاك كنيم بى آنكه خود تعبى بكشىو حركتى بكنى به عمل آوريم ؛ حضرت ايشان را دعا كرد و فرمود: مگر نخوانده ايد اينآيه را: اَيْنَما تَكوُنُوا يُدرِكْكُمُ اْلَمْوتُ وَلَوْكُنْتُمْ في بُروُج مُشَيَّدَةٍ. در قرآن كه حقّتعالى بر جدّمن فرستاد.
يعنى در هر جا باشيد در مى يابد شما را مرگ و هر چند بوده باشيد در قلعه هاى محكم .
و باز فرموده است :قُلْ لَوْ كُنْتُم في بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَذينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ اْلقَتْلُ اِلىمَضاجِعِهم ؛
يعنى بگو اى محمّد به منافقان كه اگر مى بوديد در خانه هاى خود البتّه بيرون مىآمدند آنها كه برايشان كشته شدن نوشته شده بود به سوى محلّ كشته شدن و استراحتايشان ،اگر من توقّف نمايم و بيرون نروم به جهاد به كه امتحان خواهند كرد اين خلقگمراه را و به چه چيز ممتحن خواهند كرد اين گروه تباه را و كه ساكن خواهد شد درقبردركربلا كه حقّتعالى بر گزيده است آن را در روزى كه زمين راپهن كرده است و آن مكانشريف را پناه شيعيان من گردانيده و بازگشت به سوى آن بقعه مقدّسه راموجب ايمنى دنياو آخرت ايشان ساخته وليكن به نزد من آئيد در روز عاشوراء كه در آخر آن روز من شهيدخواهم شد در كربلا در وقتى كه احدى از اهل بيت من نمانده باشد كه قصد كشتن او نمايندو سر مرا براى يزيد پليد ببرند. پس جنّيان گفتند كه اى حبيب خدا، اگر نه آن بود كهاطاعت امر تو واجب است ومخالفت تو ما راجايز نيست هرآينه مى كشتيم جميع دشمنان تراپيشاز آنكه به تو برسند. حضرت فرمود كه به خدا سوگند كه قدرت ما بر ايشان زيادهاز قدرت شما است وليكن مى خواهيم كه حجّت خدا را بر خلق تمام كنيم وقضاى حقّ تعالىرا انقياد نمائيم .(68)
شيخ ممجّد آقاى حاجى ميرزا محمّد قمى صاحب (اربعين حسينيه ) دراين مقام فرمود:
شعر :گفت من با اين گروه بد ستيز
|
دادخواهى دارم اندر رستخيز
|
مر گروه شيعيان را معقل است
|
پس كه مدفون گردد اندر قبر من
|
كى شود گر من گريزم از عدو
|
موعد من با شما در كربلا است
|
روزعاشورا كه روز ابتلا است
|
فصل دوم : در ورود آن حضرت به مكّه و آمدن نامههاىاهل كوفه
در سابق گذشت كه خروج سيّد الشّهداء عليه السّلام از مدينه در شب يكشنبه دو روز بهآخر رجب مانده بود. پس بدان كه آن حضرت در شب جمعه كه سوم ماه شعبان بود وارد مكّهمعظّمه شد و چون داخل مكّه شد به اين آيه مباركهتمثّل جست : (وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاَّءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبّى اَنْ يَهْدِيَني سَواَّءَالسَّبيل )؛(69)
يعنى چون حضرت موسى عليه السّلام متوجّه شهر مدين شد گفت : اميد است كه پرودگارمن هدايت كند مرا به راه راست كه مرا به مقصود برساند.
واز آن سوى چون وليد بن عتبه والى مدينه بدانست كه امام حسين عليه السّلام نيز بهجانب مكّه شتافت كسى به طلب عبداللّه بن عمر فرستاد كه حاضر شود براى يزيد بيعتكند، عبداللّه در پاسخ گفت : چون ديگران تقديم بيعت كردند من نيز متابعت خواهم كرد،چون وليد در بيعت ابن عمر نگران سود و زيانى نبود مصلحت بتوانى ديد و او را بهحال خود گذاشت ، عبداللّه بن عمر نيز طريق مكّه پيش داشت .
بالجمله ؛ چون اهل مكّه و جمعى كه از اطراف به عمره آمده بودند خبر قدوم مسرّت لزومحضرت حسين عليه السّلام را شنيدند، به خدمت آن جناب مبادرت نمودند و هر صبح و شامبه ملازمت آن حضرت مى شتافتند و عبداللّه بن زبير در آن وقترحل اقامت به مكّه افكنده بود و ملازمت كعبه نموده بود و پيوسته براى فريب دادن مردم درجانب كعبه ايستاده مشغول به نماز بود و اكثر روزها بلكه در هر دو روز يك دفعه بهخدمت آن حضرت مى رسيد ولكن بودن آن حضرت در مكّه بر او گران مى نمود؛ زيرا مىدانست كه تا آن حضرت در مكّه است كسى از اهل حجاز با او بيعت نخواهد كرد.
و چون خبر وفات معاويه به كوفه رسيد و كوفيان از فوت او مطّلع شدند و خبر امتناعامام حسين عليه السّلام و ابن زبير از بيعت يزيد و رفتن ايشان به مكّه به آنها رسيدشيعيان كوفه در منزل سليمان بن صُرد خزاعى جمع شدند و حمد و ثناى الهى اداكردند ودر باب فوت معاويه و بيعت يزيد سخن گفتند، سليمان گفت كه اى جماعت شيعه ! همانابدانيد كه معاويه ستمكاره رخت بربست و يزيد شرابخواره به جاى او نشست و حضرتامام حسين عليه السّلام سر از بيعت او بر تافت و به جانب مكّه معظّمه شتافت و شماشيعيان او و از پيش شيعه پدر بزرگوار او بوده ايد پس اگر مى دانيد كه او را يارىخواهيد كرد و با دشمنان او جهاد خواهيد نمود نامه به سوى او نويسيد و او را طلب نمائيد،و اگر ضعف و جُبْن بر شما غالب است و در يارى او سستى خواهيد ورزيد و آنچه شرطنيك خواهى و متابعت است به عمل نخواهيد آورد او را فريب ندهيد و در مهلكه اش نيفكنيد.ايشان گفتند كه اگر حضرت او به سوى ما بيايد همگى به دست ارادت با او بيعتخواهيم كرد، و در يارى او با دشمنانش جان فشانيها به ظهور خواهيم رسانيد. پس كاغذىبه اسم سليمان بن صُرد و مُسَيّب بن نَجَبَه (70) و رفاعة بن شدّاد بجَلى (71) وحبيب بن مظاهر رحمه اللّه و ساير شيعيان به سوى او نوشتند و در آن نامه بعد از حمد وثنا، بيان هلاكت معاويه درج كردند كه يابنرسول اللّه ! ما در اين وقت امام و پيشوايى نداريم به سوى ما توجّه نما و به شهر ماقدم رنجه فرما تا آنكه شايد از بركت جناب شما حقّ تعالى حقّ را بر ما ظاهر گرداند ونعمان بن بشير حاكم كوفه در قصر الا ماره در نهايت ذلّت نشسته و خود را امير جماعتدانسته لكن ما او را امير نمى دانيم و به امارت نمى خوانيم و به نماز جمعه او حاضر نمىشويم و در عيد با او به جهت نماز بيرون نمى رويم ، و اگر خبر به ما رسد كه حضرتتو متوجّه اين صوب گرديده او را از كوفه بيرون مى كنيم تا بهاهل شام ملحق گردد والسلام .
پس آن نامه را با عبداللّه بن مِسْمعَ همدانى و عبداللّه بنوال به خدمت آن زبده اهلبيت عِصمت و جلال فرستادند و مبالغه كردند كه ايشان آن نامه رابا نهايت سرعت به خدمت آن حضرت برسانند، پس ايشان به قدمعجل و شتاب راه در نور ديدند تا دهم ماه رمضان به مكّه معظّمه رسيدند و نامه كوفيان رابه خدمت آن امام معظّم رسانيدند.
مردم كوفه بعد از دو روز از فرستادن آن قاصدان ، قيس بن مُسْهِر صيداوى و عبداللّه بنشدّاد و عُم ارَة بْنِ سلولى را به سوى آن حضرت فرستادند بانامه هاى بسيار كه قريببه صد و پنجاه نامه باشد كه هر نامه اى از آن را عظماىاهل كوفه از يك كس و دو كس و سه و چهار كس نوشته بودند، و ديگر باره صناديدكوفه بعد از دو روز هانى بن هانى سبيعى و سعيدبن عبداللّه حنفى را به خدمت آنحضرت روان داشتند با نامه اى كه در آن اين مضمون را نوشتند:
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ؛ اين عريضه اى است به خدمت حسين بن على عليه السّلام ازشيعيان و فدويان آن حضرت .
امّا بعد، به زودى خود را به دوستان و هوا خواهان خود برسان كه همه مردم اين ولايتمنتظر قدوم مسّرت لزوم تواند و به غير تو نظر ندارند البتّه البتّه شتاب فرموده وبه تعجيل تمام خود را به اين مشتاقان مستهام برسان والسّلام .
پس شَبَث بن رِبعْى و حَجّارْبْنِ اَبْجَرْ و يزيد بن حارث بن رُوَيْم وعُرْوة بن قيس وعمروبن حَجّاج زبيدى و محمّدبن عمروتيمى نامه اى نوشتند به اين مضمون :
امّا بعد؛ صحراها سبز شده و ميوها رسيده پس اگر مشيّت حضرت تو تعلّق گيرد بهسوى ما بيا كه لشكر بسيارى از براى يارى تو حاضرند و شب و روز به انتظار مقدمشريف تو به سر مى برند والسلام .
و پيوسته اين نامه ها به آن حضرت مى رسيد تا آنكه در يك روز ششصد نامه از آن بىوفايان به آن حضرت رسيد و آن جناب تاءمّل مى نمود و جواب ايشان را نمى نوشت تاآنكه جمع شد نزد آن حضرت دوازده هزار نامه .(72)
فصل سوّم : در فرستادن آن حضرت سيّدجليل مسلم بنعقيل را به جانب كوفه و فرستادن نامه اىبارسول ديگر به اشراف بصره
چون رُسُل ورَسائل كوفيان بى وفا از حّدگذشت تاآنكه دوازده هزار نامه نزد حضرتسيّد الشهداء عليه السّلام جمع شد لاجرم آن جناب نامه اى به اين مضمون در جواب آنهانگاشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
اين نامه اى است از حسين بْن على به سوى گروه مسلمانان و مؤ منان كوفيان
اَمّا بعد؛ به درستى كه هانى و سعيد آخر كس بودند از فرستادگان شمابرسيدند ومكاتيب شما را برسانيدند بعداز آنكه رسولان بسيار و نامه هاى بى شمار از شماها بهمن رسيده بود و برمضامين همه آنها اطلاع يافتموحاصل جميع آنها اين بود:كه ماامامى نداريم به زودى به نزد مابيا شايد كه حقّ تعالىما رابه بركت تو برحقّ وهدايت مجتمع گرداند.
اينك به سوى شما فرستادم برادر وپسر عّم وثقهاهل بيت خويش مُسلم بن عقيل را پس اگر بنويسد به سوى من كه مجتمع شده است راءىعُقَلاء ودانايان واشراف شما بر آنچه در نامه هادرج كرده بوديد،همانا من به زودى بهسوى شما خواهم آمد ان شاءاللّه ،پس قَسَم به جان خودم كه امام نيست مگر آن كسى كه حكمكند درميان مردم به كتاب خدا وقيام نمايد در ميان مردم به عدالت وقدم از جّاده شريعتمقدّسه بيرون نگذارد ومردم را بردين حقّمستقيم دارد،والسلام .
پس مسلم بن عقيل پسر عّم خويش راكه به وفورعقل وعلم وتدبير و صلاح و سدادو شجاعت ممتاز بود. طلبيد وبراى بيعت گرفتن ازاهل كوفه باقيس بن مسهر صيداوى و عمارة بن عبداللّه سلولى وعبدالرّحمن بن عبداللّهاَرْحبى متوجّه آن صوب گردانيد وامر كرد اورابه تقوى وپرهيزكارى وكتمان امر خويش ازمخالفان و حُسن تدبير ولطف ومدارا وفرمود كه اگراهل كوفه بربيعت من اتفاق نمايند، حقيقت حال را براى من بنويس ،پس مسلم آن حضرت راوداع كرده ازمكّه بيرون شد.
سيّدبن طاوس و شيخ بن نما و ديگران نوشته اند كه حضرت امام حسين عليه السّلام نامهنوشت به مشايخ واشراف بصره كه از جمله احنف بن قيس ومنذربن جارود ويزيدبن مسعودنهشلى وقيس بن هيثم (73) بودند،بدين مضمون :
بسم اللّه ارحمن الرحيم
اين نامه اى است از حسين بن على بن ابى طالب .
امّا بعد؛ همانا خداوند تبارك وتعالى محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم رابهنبوّت و رسالت بر گزيد تا مردمان را بذل نصيحت فرمود و ابلاغ رسالت پروردگارخود نمود آنگاه حقّتعالى او را تكرّما به سوى خود مقبوض داشت و بعد از آناهل بيت آن حضرت به مقام او اَحَقّ واَوْلى بودند ولكن جماعتى بر ماغلبه كردند وحقّ مارابه دست گرفتند و ما به جهت آنكه فتنه انگيخته نشود و خونها ريخته نگردد خاموش نشستيم اكنون اين نامه را به سوى شما نوشتم وشما را به سوى خدا ورسول مى خوانم پس به درستى كه شريعت نابود گشت وسنّترسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر طرف شد،اگر اجابت كنيد دعوت مرا واطاعتكنيد فرمان مرا شما را از طريق ضلالت بگردانم وبه راه راست هدايت نمايم والسلام .
پس آن نامه را به مردى از مواليان خودسليمان نام كه مُكّنى به ابو رزين بود سپردكه به تعجيل تمام به صناديد بصره رساند، سليمان چون نامه آن حضرت را بهاشراف بصره رسانيد از مضمون آن آگهى يافتند وشادمان شدند .
پس يزيد بن مسعود نهشلى مردم بنى تميم و جماعت بنى حنظله وگروه بنى سعد را طلبفرمود چون همگى حاضر شدند گفت : اى بنى تميم !چگونه است مكانت و منزلت من در ميانشما ؟گفتندبه به ! از براى مرتبت تو به خدا سوگند كه تو پشت وپشتوان مائىوهامه فخر وشرف ومركز عزّ وعلائى ودرشرف ومكانت بر همه پيشى گرفته اى ،يزيدبن مسعود گفت : همانا من شما را انجمن ساختم تا با شما مشورتى كنم واز شما استعانتىجويم ،گفتند:ما هيچ دقيقه از نصيحت تو فرو نگذاريم وآنچه صلاح است در ميان آريماكنون هرچه خواهى بگوى تا بشنويم . گفت دانسته باشيد كه معاويه هلاك گشته ورشتهجوربگسيخت و قواعد ظلم وستم فرو ريخت ومعاويه پيش ازآنكه بميرد براى پسرش بيعتگرفت و چنان دانست كه اين كار بر يزيد راست آيد و بنيان خلافت او محكم گردد و هيهاتاز اين انديشه محال كه صورت بندد جز به خواب وخيال وبا اين همه يزيد شرابخوار فاجر درميان است دعوى دار خلافت وآرزومند امارت استوحال آنكه از حليه حلم برى و از زينت علم عرى است ،سوگند به خدا كهقتال با اواز جهاد با مشركين افضل است .
هان اى جماعت !حسين بن على پسر رسول خدا است صلى اللّه عليه و آله و سلّم با شرافتاصل وحصافت عقل او را فضلى است از هندسه صفت بيرون وعلمى است از اندازه جهت افزون، او را به خلافت سلام كنيد،يعنى محكم دست بيعت با او فرادهيد كه بارسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم قرابت دارد وعاِلم به سُنَن واحكام است ،صغيرراعطوفت كند وكبير را ملاطفت فرمايد ،و چه بسيار گرامى است رعّيت را رعايت او وامّت راامامت او لاجرم خداوند اورا بر خلق حجّت فرستاد وموعظت او را ابلاغ داد.
هان اى مردم ! ملاحظه كنيد تا كوركورانه از نور حقّ به يك سوى خيمه نزنيد و خويشتن رادر وادى ضلالت و باطل نيفكنيد، همانا صخر بن قيس يعنى احنف در يومجمل از ركاب اميرالمؤ منين عليه السّلام تقاعد ورزيد و شما را آلايش خذلان داد، اكنون آنآلودگى را به نصرت پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بشوئيد.
سوگند به خداى كه هر كه از نصرت آن حضرت مسامحت آغازد خداوند او را در چاه مذلّتاندازد و ذلّت او در عترت و عشيرت او به وراثت سرايت كند و اينك من زره مبارزت در بركرده ام و جوشن مشاجرت بر خود پوشيده ام ، و بدانيد آن كس كه كشته نشود هم سرانجامجان دهد و آن كس كه از مرگ بگريزد عاقبت به چنگ او گرفتار آيد، خداوند شما را رحمتكند مرا پاسخ دهيد و جواب نيكو در ميان آريد. نخست بنوحنظله بانگ برداشتند و گفتند: ياابا خالد! ما خدنگهاى كنايه توئيم و رزم آزمودگان عشيرت توئيم اگر ما از كمان گشاددهى بر نشان زنيم و اگر بر قتال فرمائى نصرت كنيم چون به درياى آتش زنىواپس نمانيم ، و چند كه سيلاب بلا بر تو روى كند روى نگردانيم با شمشيرهاى خودبه نصرت تو بپردازيم و جان و تن را در پيش تو سپر سازيم .
آنگاه بنوسعد بن يزيد ندا در دادند كه يا ابا خالد! ما هيچ چيز را مبغوضتر از مخالفتتو ندانيم و بيرون تو گام نزنيم ، همانا صخر بن قيس ما را به تركقتال ماءمور ساخت و هنر ما در ما مستور ماند، اكنون ما را لحظه اى مهلت ده تا با يكديگرمشاورت كنيم پس از آن صورت حال را به عرض رسانيم . از پس ايشان بنو عامر بنتميم آغاز سخن كردند و گفتند:يا ابا خالد! ما فرزندان پدران توئيم و خويشان و همسوگندان توئيم ، ما خشنود نگرديم از آنچه كه ترا به غضب آرد و مارحل اقامت نيفكنيم آنجا كه ميل تو روى به كوچ و سفر آورد دعوت ترا حاضر اجابتيم وفرمان ترا ساخته اطاعتيم .
ابو خالد گفت : اى بنو سعد! اگر گفتار شما با كردار شما راست آيد خداوند همواره شمارا محفوظ دارد و به نصرت خود محفوظ فرمايد.
ابو خالد چون برمكنون خاطر آن جماعت اطّلاع يافت نامه اى براى جناب امام حسين عليهالسّلام بدين منوال نوشت :
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
امّا بعد؛ پس به تحقيق كه نامه شما به من رسيد و بر مضمون آن آگهى يافتم و دانستمكه مرا به سوى اطاعت خود خواندى و به يارى خويش طلب فرمودى ، همانا خداوندتعالى خالى نگذارد جهان را از عالمى كه كار به نيكوئى كند و دليلى كه به راه رشادهدايت فرمايد و شما حجّت خدائيد بر خلق ، و امان و امانت او در روى زمين ، و شما شاخههاى زيتونه احمديّه ايد و آن درخت را اصل رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و فرعشمائيداكنون به فال نيك به سوى ما سفر كن كه من گردن بنى تميم را در خدمت توخاضع داشتم و چنان در طاعت و متابعت تو شايق گماشتم كه شتر تشنه مرآبگاه را، وقلاّده طاعت ترا در گردن بنى سعد انداختم و گردن ايشان را براى خدمت تو نرم وذليل ساختم و به زلال نصيحت ساحت ايشان را كه آلايش تقاعد و توانى در خدمت داشتبشستم و پاك و صافى ساختم .
چون اين نامه به حضرت حسين عليه السّلام رسيد فرمود: خداوند در روز دهشت ايمن دارد ودر روز تشنه كامى سيراب فرمايد.امّا احنف بن قيس او نيز حضرت را به اين نمط نامهكرد:
(اَمّا بعد ؛ فَاصْبِرْ فَاِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَّقٌ وَ لا يَسْتَخِفَنَّكَ اَلذَّينَ لا يُوقنوُنَ)(74)
از ايراد اين آيه مباركه به كنايت اشارتى از بى وفائىاهل كوفه به عرض رسانيد.امّا چون نامه امام حسين عليه السّلام به منذربن جارود رسيدبترسيد كه مبادا اين مكاتبت از مكيدتهاى عبيداللّه بن زياد باشد و همى خواهد انديشه هاىمردم را باز داند و هر كس را به كيفر عمل خود رساند و دختر منذر كه (بحريّه ) نامداشت نيز در حباله نكاح عبيداللّه بود، لاجرم منذر آن مكتوب را بارسول آن حضرت به نزد ابن زياد آورد و چون ابن زياد آن مكتوب را قرائت كرد امر كردكه رسول آن حضرت را گردن زدند و بعضى گفته اند كه به داركشيد.
و اين رسول همان ابو رزين سليمان مولاى آن حضرت بوده كه جلالت شاءنش بسياربلكه شيخ ما در كتاب (لؤ لؤ و مرجان ) به مراتب عديده رتبه او را از هانى بن عروهمقدم گرفته (75) و چون ابن زياد از قتل او بپرداخت بالاى منبر رفت و مردم بصره رابه تهديد و تهويل تنبيهى بليغ نمود و برادرش عثمان بن زياد را جاى خود گذاشت وخود به جانب كوفه شتافت .
و بالجمله مردم بصره وقتى تجهيز لشكر كردند كه در كربلا به نصرت امام حسينعليه السّلام حاضر شوند ايشان را آگهى رسيد كه آن حضرت را شهيد كردند، لاجرمبار بگشودند و به مصيبت و سوگوارى بنشستند.(76)