از بعضى ارباب مَقاتل نقل است كه چون حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام نظر كردهفتاد و دو تن از ياران و اهل بيت خود را شهيد و كشته بر روى زمين ديد عازم جهاد گرديد،پس به جهت وداع زنها رو به خيمه كرد و پرد گيان سرادق عصمت را طلبيد و ندا كرد: اىسكينه ، اى فاطمه ، اى زينب ، اى امّ كلثوم ! عَلَيْكُنَّ مِنّى السَّلامُ:
شعر :سرگشته بانوان سراپرده عفاف
|
زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه
|
آن سر زنان به ناله كه شد حال ما زبون
|
و ين موكنان به گريه كه شد روز ما تباه
|
فَقُمْنَ وَاَرْسَلْنَ الّدُمُوُعَ تَلَهُّفاً
|
وَاَسْكَنَّ مِنْهُ الذَّيْلَ منْتَحِباتٍ
|
اِلى اَيْنَ يَاْبنَ اْلمُصطَفى كوْكَبَ الدُّجى
|
وَ يا كَهْفَ اَهْلِ اْلبَيْتِ فى الاَْزَماتِ
|
فَيا لَيْتَنا مِتْنا وَلَمْ نَرَمانَرى
|
وَ يا لَيْتَنالَمْ نَمْتَحِنْ بِحَياتٍ
|
فَمَنْ لِلْيَتامى اِذْتَهَدَّمَ رُكْنُهُمْ
|
وَ مَنْ لِلْعُذارى عِنْدَ فَقْدِ وُلاةٍ
|
پس سكينه عرض كرد: يا اَبَة !اسْتَسْلَمْتَ لِلْموْتِ؟ اى پدر! آيا تن به مرگ داده اى ؟فرمود: چگونه تن به مرگ ندهد كسى كه ياور و معينى ندارد! عرض كرد: ما را به حرمجدّمان بازگردان ، حضرت در جواب بدين مثلتمثّل جست :
هَيْهاتَ لَوتُرِكَ اْلقَطالَنامَ؛
اگر صيّاد از مرغ قَطا دست بر مى داشت آن حيوان در آشيانه خود آسوده مى خفت . كنايت ازآنكه اين لشكر دست از من نمى دارند، و نمى گذارند كه شما را به جائى بَرَم ، زنهاصدا به گريه بلند كردند، حضرت ايشان را ساكت فرمود. و گويند كه آن حضرت روبه امّ كلثوم نمود و فرمود: اوُصيكِ يا اُخَيَّةُ بِنَفْسِكِ خَيْراً وَ اِنّى بارِزٌ اِلى هؤُلاءِ القَوْم.(270)
مؤ لّف گويد: كه مصائب حضرت امام حسين عليه السّلام تمامىدل را بريان وديده را گريان مى كند لكن مصيبت وداع شايد اثرش زيادتر باشدخصوص آن وقتى كه صبيان و اطفال كوچك از آن حضرت يا از بستگانش كه به منزلهاولاد خود آن حضرت بودند دور او جمع شدند و گريه كردند.
و شاهد بر اين آن است كه روايت شده چون حضرت امام حسين عليه السّلام به قصر بَنىمُقاتل رسيد و خيمه عبيداللّه بن حُرّ جُعْفى را ديد، حَجّاج بن مسروق را فرستاد به نزد اوو او را طلبيد و او نيامد خود حضرت به سوى او تشريف برد.از عبيداللّه بن حُرّنقل است كه وارد شد بر من حسين عليه السّلام و محاسنشمثل بال غُراب سياه بود، پس نديدم احدى را هرگز نيكوتر از او نهمثل او كسى را كه چشم را پر كند، و رقّت نكردم هرگز مانند رقّتى كه بر آن حضرتكردم در وقتى كه ديدم راه مى رفت و صِبيانش در دورش بودند. انتهى .
و مؤ يد اين مقال حكايت ميرزا يحيى ابهرى است كه درعالم رؤ يا ديد علاّمه مجلسى رحمهاللّه در صحن مطّهر سيّد الشهّداء عليه السّلام در طرف پايين پا در طاق الصّفا نشستهمشغول تدريس است ، پس مشغول موعظه شد و چون خواست شروع در مصيبت كند كسى آمد وگفت حضرت صدّيقه طاهره عليهاالسّلام مى فرمايد:
اُذْكُرِ اْلمَصاَّئبَ اْلمُشْتَمِلَة عَلى وِداعِ وَلَدِى الشَّهيدِ؛ يعنى ذكر بكن مصائبى كهمشتمل بر وداع فرزند شهيدم باشد. مجلسى نيز مصيبت وداع را ذكر كرد و خلق بسيارىجمع شدند و گريه شديدى نمودند كه مثل آن را در عمر نديده بودم .(271)
فقير گويد: كه در همان مبشره نوميّه است كه حضرت امام حسين عليه السّلام با وى فرمود:
قُولوُالاَ وْليائِنا وَاُمَنائِنا يَهْتَمُّونَ فى اِقامَةِ مَصاَّئِبِنا؛ يعنى بگوييد به دوستان واُمناى ما كه اهتمام بكنند در اقامه عزا و مصيبتهاى ما.
بالجمله ؛از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام روايت است كه امام حسين عليه السّلام درروز شهادت خويش طلبيد دختر بزرگ خود فاطمه را وعطا فرمود به او كتابى پيچيده ووصيّتى ظاهره وجناب على بن الحسين عليه السّلام مريض بود و فاطمه آن كتاب را بهعلى بن الحسين عليه السّلام داد پس آن كتاب به ما رسيد.
در (اثبات الوصيّة ) است كه امام حسين عليه السّلام حاضر كرد على بن الحسين عليهالسّلام را و آن حضرت عليل بود پس وصيّت فرمود به او به اسم اعظم و مورايث انبياءعليهماالسّلام و آگاه نمود او را كه علوم و صُحُف و مَصاحف و سلاح را كه از مواريث نبوّتاست نزد اُمّ سَلَمَه (رضى اللّه عنها) گذاشته و امر كرده كه چون امام زين العابدينعليه السّلام برگردد به او سپارد.(272)
در (دعوات راوندى ) از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام روايت كرده كه فرمود:پدرم مرا در بر گرفت و به سينه خود چسبانيد در آن روز كه كشته شد والدِّماَّءُ تَغْلي وخونها در بدن مباركش جوش مى خورد، و فرمود: اى پسر من ! حفظ كن از من دعائى را كهتعليم فرمود آن را به من فاطمه عليهاالسّلام و تعليم فرمود به اورسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و تعليم نمود به آن حضرتجبرئيل از براى حاجت مهم و اندوه و بلاهاى سخت كهنازل مى شود و امر عظيم و دشوار و فرمود بگو:
بِحَقِّ يس وَاْلقُرآنِ اْلحَكيمِ وَبِحَقِّ طه واْلقُرآن الْعَظيمِ يا مَنْ يَقْدرُ عَلى حَوائجِ السّائِلينَيا مِنْ يَعْلَمُ ما فىِ الضَّميرَ يا مُنَفّسَ عَنِ اْلمَكْروُبينَ يا مُفَرّجَ عَنِ اْلَمغْمُومينَ يا راحِمَالشَّيْخِ اْلكَبيرِ يا رازِقَ الطِّفْلَ الصَّغيرِ يا مَنْ لايَحْتاجُ اِلَى التَّفْسي رِ صَلِّ عَلىمُحَمَّدً وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ افعَلْ بى كَذا وَ كَذا.(273)
در (كافى ) روايت شده كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام وقت وفات خويشحضرت امام محمّد باقر عليه السّلام را به سينه چسبانيد و فرمود: اى پسر جان من !وصيّت مى كنم ترا به آنچه كه وصيّت كرد به من پدرم هنگامى كه وفاتش حاضر شدو فرمود اين وصيّت را پدرم به من نموده فرمود:
يابُنَىَّ اِيّاكَ وَظُلْمَ مَنْ لايَجِدُ عَلَيْكَ ناصِراً إ لا اللّهُ.
اى پسر جان من ! بپرهيز از ظلم بر كسى كه ياورى و دادرسى ندارد مگر خدا.(274)
راوى گفت : پس حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام به نفس نفيس عازمقتال شد. امام زين العابدين عليه السّلام چون پدر بزرگوار خود را تنها و بى كس ديدبا آنكه از ضعف و ناتوانى قدرت برداشتن شمشير نداشت راه ميدان پيش گرفت ، امّكلثوم از قفاى او ندا در داد كه اى نور ديده بر گرد، حضرت سجاد عليه السّلام فرمودكه اى عمّه دست از من بردار و بگذار تا پيش روى پسر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم جهاد كنم ، حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام به امّ كلثوم فرمود كه باز دار او راتا كشته نگردد و زمين از نسل آل محمّد عليهماالسّلام خالى نماند.
بالجمله ؛ امام حسين عليه السّلام در چنين حال از محبّت امّت دست باز نداشت و همى خواستبلكه تنى چند به راه هدايت در آيد و از آن گمراهان روى برتابد. لاجرم ندا در داد كهآيا كسى هست كه ضرر دشمن را از حرم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بگرداند؟آيا خدا پرستى هست كه در باب ما از خدا بترسد؟ آيا فريادرسى هست كه اميد ثواب ازخدا داشته باشد و به فرياد ما برسد؟ آيا معينى و ياورى هست كه به جهت خدا يارى ماكند؟ زنها كه صداى نازنينش را شنيدند به جهت مظلومى او صدا را به گريه وعويل بلند كردند.(275)
در بيان شهادت طفل شير خوار
پس حضرت بر در خيمه آمد و به جناب زينب عليهماالسّلام فرمود: كودك صغيرم را به منسپاريد تا او را وداع كنم ، پس آن كودك معصوم را گرفت و صورت به نزديك او بردتا او را ببوسد كه حرملة بن كاهل اسدى لعين تيرى انداخت و بر گلوى آنطفل رسيد و او را شهيد كرد. و به اين مصيبت اشاره كرده شاعر در اين شعر:
شعر :و مُنْعَطِف اَهْوى لِتَقْبيلِ طِفْلِهِ
|
فَقَبَّلَ مِنْهُ قَبْلَهُ السَّهْمُ مَنْحَراً
|
پس آن كودك را به خواهر داد، زينب عليهاالسّلام او را گرفت و حضرت امام حسين عليهالسّلام كفهاى خود را زير خون گرفت همين كه پر شد به جانب آسمان افكند و فرمود:سهل است بر من هر مصيبتى كه بر من نازل شود زيرا كه خدا نگران است .
سبط ابن جوزى در (تذكره ) از هشام بن محمّد كلبىنقل كرده كه چون حضرت امام حسين عليه السّلام ديد كه لشكر در كشتن او اصرار دارندقرآن مجيد را برداشت و آن را از هم گشود و بر سر گذاشت و در ميان لشكر ندا كرد:
بَيْنى وَبَيْنَكُمْ كِتابُ اللّهِ وَجَدّى محمّدٌ رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلّم .
اى قوم براى چه خون مرا حلالمى دانيد آيا پسر دختر پيغمبر شما نيستم ؟ آيا به شما نرسيدقول جدّم در حقّ من و برادرم حسن عليه السّلام : هذانِ سَيّدِا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ؟(276)
در اين هنگام كه با آن قوم احتجاج مى نمود ناگاه نظرش افتاد به طفلى از اولاد خود كهاز شدّت تشنگى مى گريست ، حضرت آن كودك را بر دست گرفت و فرمود:
يا قَوْمُ اِنْ لَمْ تَرْحَمُونى فَارْحَمُوا هذا الطِّفْلَ؛
اى لشكر! اگر بر من رحم نمى كنيد پس براينطفل رحم كنيد؛ پس مردى از ايشان تيرى به جانب آنطفل افكند و او را مذبوح نمود. امام حسين عليه السّلام شروع كرد به گريستن و گفت : اىخدا! حكم كن بين ما و بين قومى كه خواندند ما را كه يارى كنند بر ما پس كشتند ما را، پسندائى از هوا آمد كه بگذار او را يا حسين كه از براى او مرضع يعنى دايه اى است دربهشت .(277)
در كتاب (احتجاج )مسطور است كه حضرت از اسب فرود آمد و با نيام شمشير گودى درزمين كند و آن كودك را به خون خويش آلوده كرد پس او را دفن نمود.(278)
طبرى از حضرت ابوجعفر باقر صلى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرد كه تيرى آمدرسيد بر گلوى پسرى از آن حضرت كه در كنار او بود پس آن حضرت (279) مسح مىكرد خون را بر او و مى گفت : الَلّهَمَّ(280) احْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمٍ دَعَوْنا لِيَنْصُرُونافَقَتَلُونا!؟
پس امر فرمود آوردند حَبْره اى و آن جامه اى است يمانى آن را چاك كرد و پوشيد پس باشمشير به سوى كارزار بيرون شد. انتهى .(281)
بالجمله ؛چون از كار طفل خويش فارغ شد سوار بر اسب شد و روى به آن منافقان آورد وفرمود:
شعر :كَفَرَ الْقَوْمُ وَ قِدْمًا رَغِبوُا
|
عَنْ ثَوابِ اللّهِ رَبِّ الثَقَلَيْنِ
|
قَتَلَ الْقَوْمُ عَلِيّاً وَابْنَهُ
|
حَسَنَ الخَيرِ كَريمَ الاَْبَوَيْنِ
|
حَنَقاًمِنْهُمْ وَقالُوا اَجْمِعُوا
|
اُحْشُرُوا النَّاسَ اِلى حَرْبِ الْحُسَيْنِ
|
الابيات (282).
پس مقابل آن قوم ايستاد و در حالتى كه شمشير خود را برهنه در دست داشت و دست اززندگانى دنيا شسته و يك باره دل به شهادت و لقاى خدا بسته و اين اشعار را قرائتمى فرمود:
شعر :اَنَا ابْنُ علي الّطُهْرِ مِنْ آلِ هاشمٍ
|
كَفانى بِهذا مَفْخَرًا حينَ اَفْخَرُ
|
وَجَدّى رَسُولُ اللّهِ اَكْرَمُ مَنْ مَشى
|
وَ نَحْنُ سِراجُ اللّهِ فىِ الْخَلْقِ يَزْهَرُ
|
وَ فاطِمُ اُمّى مِنْ سُلالَةِ اَحْمَدَ
وَ عَمّى يُدْعى ذا الْجَناحَيْنِ جَعْفَرُ
|
وَ فينا كِتابُ اللّهِ اُنْزِلَ صادِقاً
|
وَفينَاالْهُدى وَ الْوَحىُ بِالْخَيْرِ يُذْكَرُ
|
وَنَحْنُ اَمانُ اللّهِ لِلنّاس كُلِّهِمْ
|
نُسِرُّ بِهذا فىِ الاَْنامِ وَ نُجْهِرُ
وَنَحْنُ ولاةُ الْحَوْضِ نَسْقى وُلا تِنا
|
بكاْسِ رسولِ اللّهِ مالَيْسَ يُنْكَرُ
|
وَشيعَتُنا فىِ النّاسَ اَكْرَمُ شيعَةٍ
|
وَمُبْغِضُنا يَوْمَ الْقِيامَةِ يَخْسَرُ(283)
|
پس مبارز طلبيد و هر كه در برابر آن فرزند اسداللّه الغالب مى آمد او را به خاك هلاكمى افكند تا آنكه كشتار عظيمى نمود و جماعت بسيار از شجاعان واَبطال رِجال را به جهنّم فرستاد، ديگر كسى جرئت ميدان آن حضرت نكرد.
پس حمله بر ميمنه نمود و فرمود:
شعر :الْمَوْتُ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْعارِ
|
وَالْعارُ اَوْلى مِنْ دُخُولِ النّارِشعر :
|
پس آن جناب حمله بر ميسره كرد و فرمود:
شعر :اَنَا الْحُسَيْنُ بَنْ عَلِي
|
امْضي عَلى دين النّبي (284)
|
بعضى از رُوات گفته : به خدا قسم ! هرگز مردى را كه لشكرهاى بسيار او را احاطهكرده باشند و ياران و فرزندان او را به جمله كشته باشند واهل بيت او را محصُور و مستاءصل ساخته باشند، شجاعتر و قوىّ القلب تر از امام حسينعليه السّلام نديدم ؛ چه تمام اين مصائب در او جمع بود به علاوه تشنگى و كثرت حرارتو بسيارى جراحت و با وجود اينها، گرد اضطراب و اضطرار بر دامن وقارش ننشست و بههيچ گونه آلايش تزلزل در ساخت وجودش راه نداشت و با اينحال مى زد و مى كُشت ، و هنگامى كه اَبطال رِجال بر او حمله مى كردند چنان بر ايشان مىتاخت كه ايشان چون گلّه گرگ ديده مى رميدند و از پيش روى آن فرزند شير خدا مىگريختند، ديگر باره لشكر گرد هم در مى آمدند و آن سى هزار نفر پشت با هم مى دادندو حاضر به جنگ او مى شدند، پس آن حضرت بر آن لشكر انبوه حمله مى افكند كه مانندجَراد مُنْتَشر از پيش او متفرّق و پراكنده مى شدند و لختى اطراف او از دشمن تهى مىگشت . پس ، از قلب لشكر روى به مركز خويش مى نمود كلمه مباركه لاحَوْلَ وَلا قوَّةَ اِلاّبِاللّهِ را تلاوت مى فرمود.(285)
مؤ لف گويد: شايسته است در اين مقام كلام (جيمز كار گرن ) هندوى هندى را در شجاعتامام حسين عليه السّلام نقل كنيم :
شيخ مرحوم در (لؤ لؤ و مرجان ) از اين شخصنقل كرده كه كتابى در تاريخ چين نوشته به زبان اُردو كه زبان متعارف حاليه هند استو آن را چاپ كردند، در جلد دوّم در صفحه 111 چون به مناسبتى ذكرى از شجاعت شده بوداين كلام كه عين ترجمه عبارت اوست در آنجا مذكور است :
(چون بهادرى و شجاعت رستم مشهور زمانه است لكن مردانى چند گذشته كه درمقابلشان نام رُستم قابل بيان نيست ؛ چنانچه حسين بن على عليهماالسّلام كه شجاعتش برهمه شجاعان رتبه تقدّم يافته ؛ چرا كه شخصى كه در ميدان كربلا بر ريگ تفته باحالات تشنگى و گرسنگى مردانگى به كار برده باشد بهمقابل او نام رستم كسى آرد كه از تاريخ واقف نخواهد بود. قلم كه را يارا است كهحال حسين عليه السّلام بر نگارد، و زبان كه را طاقت كه مدح ثابت قدمى هفتاد و دو نفردر مقابله سى هزار فوج شامى كوفى خونخوار و شهادت هر يك را چنانچه بايد ادانمايد، نازك خيالى كجا اين قدر رسا است كهحال و دلهاى آنها را تصوير كند كه بر سرشان چه پيش آمد از آن زمانى كه عمر سعدبا ده هزار فوج دور آنها را گرفته تا زمانى كه شمر سرا قدس را از تن جدا كرد.مثل مشهور است كه دواى يك ، دو باشد يعنى از آدم تنها كار بر نمى آيد تا دوّمى برايشمدد كار نباشد. مبالغه بالاتر از آن نيست كه در حقّ كسى گفته شود كه فلان كس را دشمناز چهار طرف گير كرده است مگر حسين عليه السّلام را با هفتاد و دو تن ، هشت قسم دشمنانتنگ كرده بودند با وجود آن ثابت قدمى را از دست ندادند، چنانچه از چهار طرف ده هزارفوج يزيد بود كه بارش نيزه و تيرشان مثل بادهاى تيره طوفان ظلمت برانگيختهبودند. دشمن پنجم حرارت آفتاب عرب بود كه نظيرش در زير فلك صورت امكاننپذيرفته ، گفته مى توان شد كه تمازت و گرمى عرب غير از عرب يافت نمى تواندشد. دشمن ششم ريگ تفتيده ميدان كربلا بود كه در تمازت آفتاب شعله زن و مانندخاكستر تنور گرم سوزنده و آتش افكن بود بلكه درياى قهّارى مى توان گفت كهحبابهايش آبله هاى پاى بنى فاطمه بودند، واقعى دو دشمن ديگر كه از همه ظالمتر يكىتشنگى و دوّم گرسنگى مثل همراهى دغاباز ساعتى جدا نبودند، خواهش و آرزوى اين دو دشمنهمان وقت كم مى شد كه زبانها از تشنگى چاك چاك مى گرديدند. پس كسانى كه در چنينمعركه هزارها كفّار را مقابله كرده باشند بهادرى و شجاعت بر ايشان ختم است .(286)
تمام شد محل حاجت از كلام متين اين هندوى بت پرست كه به جاىخال مشكين دلربائى است در رخسار سفيد كاغذ و سزاوار كه در ستايش او گفته شود:(به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را).
رجَعَ الْكَلامُ اِلى سِياقِهِ الاَْوَّل :
ابن شهر آشوب و غيره نقل كرده اند كه آن حضرت يكهزار و نُهصد و پنجاه تن از آنلشكر را به دَرَك فرستاده سواى آنچه را كه زخمدار و مجروح فرموده بود. اين وقت ابنسعد لعين بدانست كه در پهن دشت آفرينش هيچ كس را آن قوّت و توانائى نيست كه با امامحسين عليه السّلام كوشش كند و اگر كار بدين گونه رود آن حضرت تمام لشكر راطعمه شمشير خود گرداند. لاجرم سپاهيان را بانگ بر زد و گفت :
واى بر شما! آيا مى دانيد كه با كه جنگ مى كنيد و با چه شجاعتى رزم مى دهيد اينفرزند اَنْزَع البَطين غالب كلّ غالب على بن ابى طالب عليه السّلام است ، اين پسر آنپدر است كه شجاعان عرب و دليران روز گار را به خاك هلاك افكنده . همگى همدستشويد و از هر جانب براو حمله آريد:
شعر :اَعْياهُمْ اَنْ يَنالوُهُ مُبارَزَةً
|
فَصَوَّبُوا الرَّاْىَ لَمّا صَعَّدُوا الفِكَرا
|
اَنْ وَجَّهُوا نَحْوَهُ فىِ الْحَرْبِ اَرْبَعَهً
|
السَّيْفَ وَ السَّهْمَ وَ الْخِطِّىَّ وَ الحَجَراشعر :
|
پس آن لشكر فراوان از هر جانب بر آن بزرگوار حمله آوردند و تيراندازان كه عدد آنهاچهار هزار به شمار مى رفت تيرها بر كمان نهادند و به سوى آن حضرت رها كردند.
پس دور آن غريب مظلوم را احاطه كردند و مابين او و خِياماهل بيت حاجز و حائل شدند، و جماعتى جانب سرادق عصمت گرفته . حضرت چون اينبدانست بانگ بر آن قوم زد و فرمود كه اى شيعيان ابوسفيان ! اگر دست از دينبرداشتيد و از روز قيامت و معاد نمى ترسيد پس در دنيا آزاد مرد و با غيرت باشيد رجوعبه حسب و نسب خود كنيد؛ زيرا كه شما عرب مى باشيد. يعنى عرب غيرت و حميّت دارد.شمر بى حيا روبه آن حضرت كرد و گفت : چه مى گوئى اى پسر فاطمه ؟ فرمود: مىگويم من با شما جنگ دارم و مقاتلت مى كنم و شما با من نبرد مى كنيد، زنان را چه تقصيرو گناه است ؟ پس منع كنيد سركشان خود را كه متعرّض حرم من نشوند تا من زنده ام . شمرصيحه در داد كه اى لشكر از سراپرده اين مرد دور شويد كه كفوّى كريم است وقتل او را مهيّا شويد كه مقصود ما همين است .
پس سپاهيان بر آن حضرت حمله كردند و آن جناب مانند شير غضبناك در روى ايشان در آمدو شمشير در ايشان نهاد و آن گروه انبوه را چنان به خاك مى افكند كه باد خزان برگدرختان را، و به هر سو كه روى مى كرد لشكريان پشت مى دادند. پس ، از كثرت تشنگىراه فرات در پيش گرفت ، كوفيان دانسته بودند كه اگر آن جناب شربتى آب بنوشدده چندان از اين بكوشد و بكشد. لاجرم در طريق شريعه صف بستند و راه آب را مسدودنمودند و هر گاه آن حضرت قصد فرات مى نمود بر او حمله مى كردند و او را برمىگردانيدند، اَعْور سلمى و عمروبن حجّاج كه با چهار هزار مرد كماندار نگهبان شريعهبودند بانگ بر سپاه زدند كه حسين را راه بر شريعه مگذاريد، آن حضرت مانند شيرغضبان بر ايشان حمله مى افكند و صفوف لشكر را بشكافت و راه شريعه را از دشمنبپرداخت و اسب را به فرات راند و سخت تشنه بود و اسب آن جناب نيز تشنگى از حدّافزون داشت سر به آب گذاشت ؛ حضرت فرمود كه تو تشنه و من نيز تشنه ام به خداقسم كه آب نياشامم تا تو بياشامى ، كَاَنَّه اسب فهم كلام آن حضرت كرد، سر از آببرداشت يعنى در شُرب آب من بر تو پيشى نمى گيرم ، پس حضرت فرمود: آب بخورمن مى آشامم و دست فرا برد و كفى آب بر گرفت تا آن حيوان بياشامد كه ناگاهسوارى فرياد برداشت كه اى حسين تو آب مى نوشى و لشكر به سراپرده ات مى روندو هتك حرمت تو مى كنند.
چون آن معدن حميّت و غيرت اين كلام را از آن ملعون شنيد آب از كف بريخت و به سرعت ازشريعه بيرون تاخت و بر لشكر حمله كرد تا به سرا پرده خويش رسيد معلوم شد كهكسى متعرّض خِيام نگشته و گوينده اين خبر مَكرْى كرده بوده . پس دگر بارهاهل بيت را وداع گفت ، اهل بيت همگان با حال آشفته و جگرهاى سوخته و خاطرهاى خسته ودلهاى شكسته در نزد آن حضرت جمع آمدند و در خاطر هيچ آفريده صورت نبندد كه ايشانبه چه حالت بودند و هيچ كس نتواند كه صورتحال ايشان را تقرير يا تحرير نمايد.
شعر :من از تحرير اين غم ناتوانم
|
كه تصويرش زده آتش به جانم
|
بالجمله ؛ ايشان را وداع كرد و به صبر و شكيبائى ايشان را وصيّت نمود و فرمان دادتا چادر اسيرى بر سر كنند و آماده لشكر مصيبت و بلا گردند، و فرمود بدانيد كهخداوند شما را حفظ و حمايت كند و از شرّ دشمنان نجات دهد و عاقبت امر شما را به خير كندو دشمنان شما را به انواع عذاب و بلا مبتلا سازد و شما را به انواع نِعَم و كرم مُزد وعوض كرامت فرمايد، پس زبان به شكوه مگشائيد و سخنى مگوئيد كه از مرتبت و منزلتشما بكاهد، اين سخنان بفرمود و روبه ميدان نمود.
شاعر در اين مقام گفته :
شعر :آمد به خيمگاه و وداع حرم نمود
|
بر كودكان نمود به حسرت همى نگاه
|
اين را نشاند در بر و بر رخ فشانداشك
|
آن را گذاشت بر دل و از دل كشيده آه
|
در اهل بيت شور قيامت به پا نمود
|
و ز خيمگاه گشت روان سوى حربگاه
|
او سُوى رزمگاه شد و در قفاى او
|
فرياد وا اخاه شد و بانگ وا اَباه
|
پس عنان مركب به سوى ميدان بگردانيد و بر صف لشكر مخالفان تاخت مى زد و مىانداخت و با لب تشنه از كشته پشته مى ساخت و مانند برگ خزان سرهان آن منافقان رابر زمين مى ريخت و به ضرب شمشير آبدار خون اشرار و فجّار را با خاك معركه مىريخت و مى آميخت ، لشكر از هر طرف او را تيرباران نمودند، آن حضرت در راه حق آنتيرها را بر رو و گلو و سينه مبارك خود مى خريد و از كثرت خدنگ كه بر چشمه هاى زرهآن حضرت نشست سينه مباركش چون پشت خارپشت گشت .
و به روايت منقوله از حضرت باقر عليه السّلام زياده از سيصد و بيست جراحت يافت وزيادتر نيز روايت شده و جميع آن زخمها در پيش روى آن حضرت بود، در اين وقت حضرتاز بسيارى جراحت و كثرت تشنگى و بسيارى ضعف و خستگى توقف فرمود تا ساعتىاستراحت كرده باشد كه ناگاه ظالمى سنگى انداخت به جانب آن حضرت ، آن سنگ بر جبينمباركش رسيد و خون از جاى او بر صورت نازنينش جارى گرديد. حضرت جامه خويش رابرداشت تا چشم و چهره خود را از خون پاك كند كه ناگاه تيرى كه پيكانش زهرآلوده وسه شعبه بود بر سينه مباركش و به قولى بردل پاكش رسيد و آن سوى سر به در كرد و حضرت در آنحال گفت :
بِسْمِ اللّهِ وَ باللّهِ وَ عَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ.
آنگاه رو به سوى آسمان كرد و گفت : اى خداوند من ! تو مى دانى كه اين جماعت مى كشندمردى را كه در روى زمين پسر پيغمبرى جز او نيست . پس دست بُرد و آن تير را از قفابيرون كشيد و از جاى آن تير مسموم مانند ناودان خون جارى گرديد، حضرت دست به زيرآن جراحت مى داشت چون از خون پر مى شد به جانب آسمان مى افشاند و از آن خون شريفقطره اى بر نمى گشت ، ديگر باره كف دست را از خون پر كرد و بر سر و روى و محاسنخود ماليد و فرمود كه با سر روى خون آلوده و به خون خويش خضاب كرده ، جدّمرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدار خواهم كرد و نام كشندگان خود را به اوعرضه خواهم داشت .(287)
مؤ لف گويد: كه صاحب (معراج المحبّة ) اين مصيبت را نيكو به نظم آورده است ،شايسته است كه من آن را در اينجا ذكر كنم ، فرموده :
شعر :به مركز باز شد سلطان ابرار
|
كه آسايد دمى از زخم پيكار
|
فلك سنگى فكند از دست دشمن
|
به پيشانى وَجْهُ اللّه اَحْسَن
|
چه زد از كينه ، آن سنگ جفا را
|
كه گلگون گشت روى عشق سرمد
|
چه در روز اُحُد روى مُحمّد
|
به دامان كرامت خواست آن شاه
|
كه خون از چهره بزدايد به ناگاه
|
دلى روشنتر از خورشيد روشن
|
گرفت اندر دل شه جاى تا پر
|
كه از پشت و پناه اهل ايمان
|
عيان گرديد زهر آلوده پيكان
|
ززهر آلوده پيكان گشت پر خون
|
سنان زد نيزه بر پهلو چنانش
|
كه جَنْبُ اللّه بدريد از سنانش
|
به ديدارش دل آرا رايت افراخت
|
برو اُفتاد و مى گفت اندر آن دم
|
تَرَكْتُ الْخَلْقَ طُرّّا فى هَواكا
|
وَاَيْتَمْتُ الْعِيالَ لِكَىْ اَراكا
|
وَلَوْ قَطّعْتَنى فىِ الْحُبِّ اِرْبا
|
لَما حَنَّ الْفُؤ ادُ اِلى سِواكا(288)
|
اين وقت ضعف و ناتوانى بر آن حضرت غلبه كرد و از كارزار باز ايستاد و هر كه بهقصد او نزديك مى آمد يا از بيم يااز شرم كناره مى كرد و برمى گشت . تا آنكه مردى ازقبيله كنده كه نام نحسش مالك بن يسر(289) بود به جانب آن حضرت روان شد و ناسزاو دشنام به آن جناب گفت و با شمشير ضربتى بر سر مباركش زد كلاهى كه بر سرمقدس آن حضرت بود شكافته شد و شمشير بر سر مقدسش رسيد و خون جارى شد بهحدى كه آن كلاه از خون پرشد .
حضرت در حق او نفرين كرد و فرمود: بااين دست نخورى ونياشامى و خداوندترابا ظالمانمحشور كند. پس آن كلاه پر خون را از فرق مبارك بيفكند و دستمالى طلبيد و زخم سر راببست و كلاه ديگر بر سر گذاشت و عمامه بر روى آن بست . مالك بن يسر آن كلاه پرخون را كه از خز بود بر گرفت و بعد از واقعه عاشورا به خانه خويش برد و خواستاو را از آلايش خون بشويد زوجه اش اُمّ عبدالله بنت الحرّالبدّى كه آگه شد بانگ بر اوزد كه در خانه من لباس ماءخوذى فرزند پيغمبر را مى آورى ؟ بيرون شو از خانه منخداوند قبرت را از آتش پر كند. وپيوسته آن ملعون فقير و بدحال بود و از دعاى امام حسين عليه السّلام هر دو دست او از كار افتاده بود و در تابستانمانند دو چوب خشك مى گرديد و در زمستان خون از آنها مى چكيد و بر اينحال خسران مآل بود تابه جهنم واصل شد .
و به روايت سيّد رحمه اللّه و مفيد رحمه اللّه لشكر لحظه اى از جنگ آن حضرت درنگكردند پس از آن رو به او آوردند و او را دائره وار احاطه كردند(290)اين هنگام عبداللهبن حسن كه در ميان خِيام بود و كودكى غير مراهق بود چون عمّ بزرگوار خود را بدينحال ديد تاب و توان از وى برفت وبه آهنگ خدمت آن حضرت از خيمه بيرون دويد تا مگرخود را به عموى بزرگوار رساند. جناب زينب عليهاالسّلام از عقب او به شتاب بيرونشد و او را بگرفت و از آن سوى امام عليه السّلام نيز ندا در داد كه اى خواهر، عبدالله رانگاه دار مگذار كه در اين ميدان بلاانگيز آيد و خود را هدف تير و سنان بى رحمان نمايد.جناب زينب عليهاالسّلام هر چه در منع او اهتمام كرد فايده نبخشيد و عبدلله از برگشتن بهسوى خيمه امتناع سختى نمود و گفت : به خدا قسم ! از عموى خويش مفارقت نكنم و خود رااز چنگ عمه اش رهانيد و به تعجيل تمام خود را به عموى خود رسانيد، در اين وقت اَبْجَربن كعب شمشير خود را بلند كرده بود كه به حضرت امام حسين عليه السّلام فرود آوردكه آن شاهزاده رسيد و به آن ظالم فرمود: واى بر تو! اى پسر زانيه ، مى خواهى عموىمرا بكشى ؟ آن ملعون چون تيغ فرود آورد عبدالله دست خود را سپر ساخت و در پيش شمشير داد، شمشير دست آن مظلوم را قطع كرد چنانكه صداى قطع گردنش بلند شد و بهنحوى بريده شد كه با پوست زيرين بياويخت .آنطفل فرياد برداشت كه يا ابتاه ! يا عمّاه ! حضرت او را بگرفت و برسينه خود چسبانيد وفرمود: اى فرزند برادر! صبر كن بر آنچه بر تو فرود آيد و آن را از در خير وخوبى به شمارگير، هم اكنون خداوند ترا به پدران بزرگوارنت ملحق خواهد نمود. پسحرمله تيرى به جانب آن كودك انداخت و او را دربغل عمّ خويش شهيد كرد. (291)
حميدبن مسلم گفته كه شنيدم حسين عليه السّلام در آن وقت مى گفت : اَللَّهُمَّ اَمْسِكْ عَنْهُمْفَطْرَ السَّماءِ وَامْنَعْهُمْ بَرَكاتِ الاَرْضِ الخ .(292)
شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه رجّاله حمله كردند از يمين وشمال بر كسانى كه باقيمانده بودند با امام حسين عليه السّلام پس ايشان را بهقتل رسانيدند و باقى نماند با آن حضرت جز سه نفر يا چهارنفر.
سيدبن طاوس رحمه اللّه (293) و ديگران فرموده اند كه حضرت سيدالشهداء عليهالسّلام فرمود: بياوريد براى من جامه اى كه كسى در آن رغبت نكند كه آن را در زير جامههايم بپوشم تا چون كشته شوم و جامه هايم را بيرون كنند آن جامه را كسى از تن منبيرون نكند. پس جامه اى برايش حاضر كردند، چون كوچك بود و بر بدن مباركش تنگمى افتاد آن را نپوشيد، فرمود اين جامه اهل ذلّت است جامه ازاين گشادتر بياوريد ؛ پسجامه وسيعتر آوردند آنگاه در پوشيد .و به روايت سيد رحمه اللّه جامه كهنه آوردندحضرت چند موضع آن را پاره كرد تا از قيمت بيفتد و آن را در زير جامه هاى خود پوشيد،فَلَمّا قُتِلَ جَرَّدُوهُ مِنْهُ چون شهيد شد آن كهنه جامه را نيز از تن شريفش بيرون آوردند.
شعر :لباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش
|
كه تا برون نكند خصم بدمنش زتنش
|
لباس كهنه چه حاجت كه زير سُمّ ستور
|
تنى نماند كه پوشند جامه يا كفنش
|
شيخ مفيد رحمه اللّه فرموده كه چون باقى نماند با آن حضرت احدى مگر سه نفر ازاهلش يعنى از غلامانش ، رو كرد بر آن قوم ومشغول مدافعه گرديد، و آن سه نفر حمايت او مى كردند تا آن سه نفر شهيد شدند و آنحضرت تنها ماند و از كثرت جراحت كه بر سر و بدنش رسيده بود سنگين شده بود و بااين حال شمشير بر آن قوم كشيده وايشان را به يمين وشمال متفّرق مى نمود شمر كه خمير مايه هر شر وبدى بود چون اين بديد سواران راطلبيد و امر كرد كه در پشت پيادگان صف كشند و كمانداران را امر كرد كه آن حضرت راتير باران كنند، پس كمانداران آن مظلوم بى كس را هدف تير نمودند و چندان تير بربدنش رسيد كه آن تيرها مانند خارِ خار پشت بر بدن مباركش نمايان گرديد. اين هنگام آنحضرت از جنگ باز ايستاد و لشكر نيز در مقابلش توقف نمودند، خواهرش زينبعليهاالسّلام كه چنين ديد بر در خيمه آمد و عمر سعد را ندا كرد و فرمود:
وَيْحَكَ يا عُمَر اءَيُقْتَلُ اَبُو عَبْدِ اللّه وَ اَنْتَ تَنْظَرُ اِلَيْهِ! عمر سعد جوابش نداد. و بهروايت طبرى اشكش به صورت و ريش نحسش جارى گرديد و صورت خود را از آن مخدرهبرگردانيد (294) پس جناب زينب عليهاالسّلام رو به لشكر كرد و فرمود: واى برشما آيا در ميان شما مسلمانى نيست ؟ احدى او را جواب نداد .
سيدبن طاوس رحمه اللّه روايت كرده كه چون از كثرت زخم و جراحت اندامش سست شد وقوت كارزار از او برفت و مثل خارپشت بدنش پر از تير شده بود، اين وقت صالح بنوهب المُزَنى وقت را غنيمت شمرده از كنار حضرت در آمد و با قوت تمام نيزه بر پهلوىمباركش زد چنانكه از اسب در افتاد وروى مباركش از طرف راست بر زمين آمد (295) در اينحال فرمود :
بِسْمِ اللّهِ وَبِاللّهِ وَ عَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللّهِ.
پس برخاست و ايستاد. فَلَمّا خَلى سَرْجُ الْفَرَسِ مِنْهَيْكَل الْوَحْى وَالتَّنْزيلِ وَ هَوى عَلَى الاَرْضِ عَرْشُ الْمَلِكِالْجَليل جَعَلَ يُقاتِلُ وَ هُوَ راجِلٌ قِتالاً اَقْعَدَ الْفَوارِسَ وَ اَرْعَدَ الْفَرائِصَ وَ اَذْهَلَ عُقُولَفُرْسانِ الْعَرَبِ وَ اَطارَعَنِ الرُّؤُسِ الاَلْبابَ وَ اللُّبَبَ.
حضرت زينب عليهاالسّلام كه تمام توجّهش به سمت برادر بود چون اين بديد از در خيمهبيرون دويد و فرياد برداشت كه وااخاه و اسيّداهُ وا اهلبيتاهُ اى كاش آسمان خراب مى شد وبرزمين مى افتاد و كاش كوهها از هم مى پاشيد و بر روى بيابانها پراكنده مى شد.
راوى گفت : كه شمربن ذى الجوشن لشكر خود را ندا در داد براى چه ايستاده ايد وانتظارچه مى بريد؟ چرا كار حسين را تمام نمى كنيد؟ پس همگى بر آن حضرت از هر سو حملهكردند، حصين بن تميم تيرى بر دهان مباركش زد، ابوايوب غَنَوى تيرى بر حلقومشريفش زد و زُرْعَه بن شريك بر كف چپش زد و قطعش كرد و ظالمى ديگر بردوش مباركش زخمى زد كه آن حضرت به روى در افتاد و چنان ضعف بر آن حضرت غالب شده بود كهگاهى به مشقت زياد برمى خاست ، طاقت نمى آورد و بر روى مى افتاد تا اينكه سِنانملعون نيز به برگلوى مباركش فروبرد پس بيرون آورده و فرو برد در استخوانهاىسينه اش و بر اين هم اكتفا نكرد آنگاه كمان بگرفت وتيرى بر نحر شريف آن حضرتافكند كه آن مظلوم در افتاد.(296)
در روايت ابن شهر آشوب است كه آن تير بر سينه مباركش رسيد پس آن حضرت برزمينواقع شد،و خون مقدسّش را باكفهاى خود مى گرفت و مى ريخت بر سر خود چند مرتبه .پس عمر سعد گفت به مردى كه در طرف راست او بود از اسب پياده شو وبه سوى حسينرو و او را راحت كن . خَوْلى بن يزيد چون اين بشنيد به سوىقتل آن حضرت سبقت كرد و دويد چون پياده شد و خواست كه سر مبارك آن حضرت را جداكند رعد و لرزشى او را گرفت و نتوانست ؛ شمر به وى گفت خدا بازويت را پاره پارهگرداند چرا مى لرزى ؟
پس خود آن ملعون كافر،سر مقّدس آن مظلوم را جدا كرد.(297)
سيّد بن طاوس رحمه اللّه فرموده كه سنان بن اَنَس - لَعَنهُ اللّه - پياده شد و نزد آنحضرت آمد و شمشيرش را برحلقوم شريفش زد و مى گفت :واللّه كه من سر ترا جدا مىكنم و مى دانم كه تو پسر پيغمبرى و از همه مردم از جهت پدر و مادر بهترى ، پس سرمقدّسش را بريد!(298)
در روايت طبرى است كه هنگام شهادت جناب امام حسين عليه السّلام هر كه نزديك او مى آمدسِنان بر او حمله مى كرد و او را دور مى نمود براى آنكه مبادا كس ديگر سر آن جناب راببرد تا آنكه خود او سر را از تن جدا كرد وبه خَوْلى سپرد.
شعر :فَاجِعَةُاِنْ اَرَدْتُ اَكْتُبُها
|
مُجْمَلَةًذِكْرُهالِمُدّكّرٍ
|
جَرَتْ دُمُوعى وَحالَ حائِلُها
|
مابَيْنَ لَحْظِ الْجُفُونِ وَالزُّبُرِ
|
پس در اين هنگام غبار سختى كه سياه و تاريك بود در هوا پيدا شد وبادى سرخ ورزيدنگرفت و چنان هوا تيره و تارشد كه هيچ كس عين واثرى از ديگرى نمى ديد، مردمان منتظرعذاب و مترّصد عقاب بودند تا اينكه پس از ساعتى هواروشن شد وظلمت مرتفع گرديد.
ابن قولويه قمى رحمه اللّه روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام فرمود:درآن هنگامى كه حضرت امام حسين عليه السّلام شهيد گشت ، لشكريان شخصى را نگريستندكه صيحه و نعره مى زند گفتند:بس كن اى مرد!اين همه ناله و فرياد براى چيست ؟ گفت :چگونه صيحه نزنم و فرياد نكنم و حال آنكهرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم رامى بينم ايستاده گاهى نظر به سوى آسمان مىكند و زمانى حربگاه شما را نظاره مى فرمايد، از آن مى ترسم كه خدا را بخواندونفرين كند و تمام اهل زمين را هلاك نمايد و من هم در ميان ايشان هلاك شوم . بعضى از لشكرباهم گفتند كه اين مردى است ديوانه وسخن سفيهانه مى گويد، و گروهى ديگر كهتوّابون آنها راگويند از اين كلام متنبّه شدند و گفتند به خدا قسم كه ستمى بزرگ برخويشتن كرديم و به جهت خشنودى پسر سُميّه سيّد جواناناهل بهشت را كشتيم و همان جا توبه كردند و بر ابن زياد خروج كردند و واقع شد از امرايشان آنچه واقع شد.
راوى گفت : فدايت شوم آن صيحه زننده چه كس بود؟فرمود:ما او راجزجبرئيل ندانيم .(299)
شيخ مفيد رحمه اللّه در (ارشاد) فرموده كه حضرت سيد الشهداء عليه السّلام از دنيارفت در روز شنبه دهم محرّم سال شصت و يكم هجرى بعد از نماز ظهر آن روز در حالى كهشهيد گشت و مظلوم و عطشان و صابر بر بلايا بود به نحوى كه به شرح رفت و سنّشريف آن جناب در آن وقت پنجاه و هشت سال بود كه هفتسال از آن را با جد بزرگوارش رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودو سى و هفتسال با پدرش اميرالمؤ منين عليه السّلام و با بردرش امام حسن عليه السّلامچهل و هفت سال و مدّت امامتش بعد از امام حسن عليه السّلام يازدهسال بود، و خضاب مى فرمود با حنا و رنگ و در وقتى كه كشته شد خضاب از عارضشبيرون شده بود.(300)
روايات بسيار در فضيلت زيارت آن حضرت بلكه در وجوب آن وارد شده چنانكه ازحضرت صادق عليه السّلام مروى است كه فرمودند: زيارت حُسين بن على عليه السّلامواجب است بر هر كه اعتقاد و اقرار به امامت حسين عليه السّلام دارد. و نيز فرموده زيارتحسين عليه السّلام معادل است با صد حج مبرور و صد عمره مقبوله . و حضرترسول عليه السّلام فرموده كه هر كه زيارت كند حسين عليه السّلام را بعد از شهادت اوبهشت براى او لازم ست و اخبار در باب فضيلت زيارت آن حضرت بسيار است و ما جمله اىاز آن را در كتاب (مناسك المزار) ايراد كرده ايم . انتهى .(301)