علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء) فرموده كه چون مسلم صداى پاى اسبان را شنيددانست كه به طلب او آمدند
گفت : اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَيْه راجِعُونَ و شمشير خود را برداشت و از خانه بيرون آمد چوننظرش بر ايشان افتاد شمشير خود را كشيد و بر ايشان حمله آورد و جمعى از ايشان را برخاك هلاك افكند و به هر طرف كه رو مى آورد از پيش او مى گريختند تا آنكه در چند حملهچهل و پنج نفر ايشان را به عذاب الهى واصل گردانيد، و شجاعت و قوّت آن شير بيشههيجاء به مرتبه اى بود كه مردى را به يك دست مى گرفت و بر بام بلند مى افكند تاآنكه بكر بن حمران ضربتى بر روى مكرّم او زد و لب بالا و دندان او را افكند و باز آنشير خدا به هر سو كه رو مى آورد كسى در برابر او نمى ايستاد چون از محاربه اوعاجز شدند بر بامها بر آمدند و سنگ و چوب بر او مى زدند و آتش برنى مى زدند و برسر آن سرور مى انداختند، چون آن سيّد مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از حيات خود نااميدگرديد شمشير كشيد و بر آن كافران حمله كرد و جمعى را از پا درآورد.
چون ابن اشعث ديد كه به آسانى دست بر او نمى توان يافت گفت : اى مسلم ! چرا خود رابه كشتن مى دهى ما ترا امان مى دهيم و به نزد ابن زياد مى بريم و او ارادهقتل تو ندارد مسلم گفت : قول شما كوفيان را اعتماد نشايد و از منافقان بى دين وفا نمىآيد، چون آن شير بيشه هيجاء از كثرت مقاتله اعداء و جراحتهاى آن مكّاران بى وفا ماندهشد و ضعف و ناتوانى بر او غالب گرديد ساعتى پشت به ديوار داد.
چون ابن اشعث بار ديگر امان بر او عرض كرد به ناچار تن به امان در داد با آنكه مىدانست كه كلام آن بى دينان را فروغى از صدق نيست به ابن اشعث گفت : كه آيا من درامانم ؟ گفت : بلى . پس به رفيقان او خطاب كرد آيا مرا امان داده ايد؟ گفت : بلى دست ازمحاربه برداشت و دل بر كشته شدن گذاشت .
و به روايت سيّد بن طاوس هر چند امان بر او عرض كردندقبول نكرده در مقاتله اعدا اهتمام مى نمود تا آنكه جراحت بسيار يافت و نامردى از عقب او درآمد ونيزه بر پشت او زد و او را به روى انداخت آن كافران هجوم آوردند و او را دستگيركردند انتهى .(84) پس استرى آوردند و آن حضرت را بر او سوار كردند و بر دور اواجتماع نمودند و شمشير او را گرفتند. مسلم در آنحال از حيات خود ماءيوس شد و اشك از چشمان نازنينش جارى شد و فرمود: ايناوّل مكر و غدر است كه با من نموديد، محمّد بن اشعث گفت : اميدوارم كه باكى بر تونباشد، مسلم فرمود: پس امان شما چه شد؟! پس آه حسرت ازدل پر درد بر كشيد و سيلاب اشك (85) از ديده باريد و گفت : اَنّالِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِراجعُونَ.
عبداللّه بن عبّاس سلمى گفت : اى مسلم ! چرا گريه مى كنى آن مقصد بزرگى كه تو درنظر دارى اين آزارها در تحصيل آن بسيار نيست . گفت : گريه من براى خودم نيست بلكهگريه ام بر آن سيّد مظلوم جناب امام حسين عليه السّلام واهل بيت او است كه به فريب اين منافقان غدّار از يار و ديار خود جدا شده اند و روى به اينجانب آورده اند نمى دانم بر سر ايشان چه خواهد آمد.
پس متو جّه ابن اشعث گرديد و فرمود: مى دانم كه بر امان شما اعتمادى نيست و من كشتهخواهم شد، التماس دارم كه از جانب من كسى بفرستى به سوى حضرت امام حسين عليهالسّلام كه آن جناب به مكر كوفيان و وعده هاى دروغ ايشان ترك ديار خود ننمايد و براحوال پسر عّم غريب و مظلوم خود مّطلع گردد؛ زيرا ميدانم كه آن حضرت امروز يا فردامتوجّه اين جانب مى گردد، و به او بگويد كه پسر عمّت مسلم مى گويد كه از اين سفربرگرد پدر و مادرم فداى تو باد كه من در دست كوفيان اسير شدم و مترصّد قتلم واهل كوفه همان گروهند كه پدر تو آرزوى مرگ مى كرد كه از نفاق ايشان رهائى يابد؛ابن اشعث تعهّد كرد. پس مسلم را به در قصر ابن زياد برد و خودداخل قصر شد و احوال مسلم را به عرض آن ولد الزّنا رسانيد. ابن زياد گفت : تو را باامان چه كار بود من ترا نفرستادم كه او را امان بدهى ، ابن اشعث ساكت ماند.
چون آن غريق بحر محنت و بلا را در قصر بازداشتند تشنگى بر او غلبه كرده بود واكثر اعيان كوفه بر در دارالا ماره نشسته منتظر اذن بار بودند در اين وقت مسلم نگاهشافتاد بر كوزه اى از آب سرد كه بر در قصر نهاده بودند رو به آن منافقان كرده وفرمود: جرعه آبى به من دهيد، مسلم بن عمرو گفت : اى مسلم ! مى بينى آب اين كوزه را چهسرد است به خدا قسم كه قطره اى از آن نخواهى چشيد تا حميم جهنّم را بياشامى ، جنابمسلم فرمود: واى بر تو كيستى تو؟ گفت : من آن كسم كه حقّ را شناختم و اطاعت امام خوديزيد نمودم هنگامى كه تو عصيان او نمودى ، منم مسلم بن عمرو باهلى .
حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزايت بنشيند چقدر بد زبان و سنگيندل وجفا كار مى باشى هر آينه تو سزاوارترى از من به شُرب حميم و خلود در جحيم .
پس جناب مسلم از غايت ضعف و تشنگى تكيه بر ديوار كرد و نشست ، عمروبن حريث برحال مسلم رقّتى كرد غلام خود را فرمان داد كه آب براى مسلم بياورد و آن غلام كوزه پرآب با قدحى نزد مسلم آورد و آب در قدح ريخت و به مسلم داد چون خواست بياشامد قدح ازخون دهانش سرشار شد آن آب را ريخت و آب ديگر طلبيد اين دفعه نيز خوناب شد.
در مرتبه سوم خواست كه بياشامد دندانهاى ثناياى او در قدح ريخت . مسلم گفت : اْلحَمْدُلِلِّهِ لوْ كانَ مِنَ الرِّزْقِ اْلَمقْسُوم لَشَرِبتُهُ. گفت : گويا مقدور نشده است كه من از آب دنيابياشامم .
در اين حال رسول ابن زياد آمد مسلم را طلبيد، آن حضرت چونداخل مجلس ابن زياد شد سلام نكرد يكى از ملازمان ابن زياد بانگ بر مسلم زد كه بر اميرسلام كن ، فرمود: واى بر تو! ساكت شو سوگند به خدا كه او بر من امير نيست ، و بهروايت ديگر فرمود: اگر مرا خواهد كشت سلام كردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرانخواهد كشت بعد از اين سلام من بر او بسيار خواهد شد، ابن زياد گفت : خواه سلام بكنى وخواه نكنى من تو را خواهم كشت . پس مسلم فرمود: چون مرا خواهى كشت بگذار كه يكى ازحاضرين را وصىّ خود كنم كه به وصيّتهاى منعمل نمايد، گفت : مهلت ترا تا وصيت كنى ، پس مسلم در مياناهل مجلس رو به عُمر بن سعد كرده گفت : ميان من و تو قرابت و خويشى است من به توحاجتى دارم مى خواهم وصيّت مرا قبول كنى ، آن ملعون براى خوش آمد ابن زياد گوش بهسخن مسلم نداد.
شعر :عبيداللّه گفت اى بى حمّيت
|
اى عُمر! مسلم با تو رابطه قرابت دارد چرا ازقبول وصّيت او امتناع مى نمايى بشنو هر چه مى گويد. عُمر چون از ابن زياد دستوريافت دست مسلم را گرفت به كنار برد، مسلم گفت : وصّيت هاى من آن است كه :
اولاً من در اين شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشير و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن .
دوم آنكه چون مرا مقتولساختند بدن مرا از ابن زياد رخصت بطلبى و دفن نمائى .
سوّم آنكه به حضرت امام حسين عليه السّلام بنويسى كه به اين جانب نيايد چون كه مننوشته ام كه مردم كوفه با آن حضرت اند و گمان مى كنم كه به اين سبب آن حضرتبه طرف كوفه مى آيد؛ پس عمر سعد تمام وصيتهاى مسلم را براى ابن زيادنقل كرد، عبيداللّه كلامى گفت كه حاصلش آن است كه اى عُمر تو خيانت كردى كه راز او رانزد من افشا كردى امّا جواب وصيّتهاى او آن است كه ما را بامال او كارى نيست هر چه گفته است چنان كن ، و امّا چون او را كشتيم در دفن بدن او مضايقهنخواهيم كرد.
و به روايت ابو الفرج ابن زياد گفت : امّا در باب جثّه مسلم شفاعت تراقبول نخواهم كرد چون كه او را سزاوار دفن كردن نمى دانم به جهت آنكه با من طاغى و درهلاك من ساعى بود.
امّا حسين اگر او اراده ما ننمايد ما اراده او نخواهيم كرد، پس ابن زياد رو به مسلم كرد و بهبعضى كلمات جسارت آميز با آن حضرت خطاب كرد مسلم هم باكمال قوّت قلب جواب او را مى داد و سخنان بسيار در ميان ايشان گذشت تا آخر الا مر ابنزياد - عليه اللّعنة ولد الزّنا - ناسزا به او و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام و امامحسين عليه السّلام و عقيل گفت ، پس بكر بن حمران را طلبيد (86) و اين ملعون را مسلمضربتى بر سرش زده بود پس او را امر كرد كه مسلم را ببر به بام قصر و او راگردن بزن ، مسلم گفت به خدا قسم اگر در ميان من و تو خويشى و قرابتى بود حكم بهقتل من نمى كردى .(87)
و مراد آن جناب از اين سخن آن بود كه بيا گاهاند كه عبيداللّه و پدرش زياد بن ابيهزنا زادگانند و هيچ نسبى و نژادى از قريش ندارند. پس بكر بن حمران لعين دست آنسلاله اخيار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثناى راه زبان آن مقرّب درگاه به حمدو ثناء و تكبير و تهليل و تسبيح و استغفار و صلوات بررسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم جارى بود و با حقّ تعالى مناجات مى كرد وعرضه مى داشت كه بارالها تو حكم كن ميان ما و ميان اين گروهى كه ما را فريب دادند ودروغ گفتند و دست از يارى ما برداشتند پس بكر بن حمران - لعنة اللّه عليه - آن مظلوم رادر موضعى از بام قصر كه مشرف بر كفشگران بود برد و سر مباركش را از تن جدا كردو آن سر نازنين به زمين افتاد پس بدن شريفش رادنبال سر از بام به زير افكند و خود ترسان و لرزان به نزد عبيداللّه شتافت . آنملعون پرسيد كه سبب تغيير حال تو چيست ؟ گفت : در وقتقتل مسلم مرد سياه مهيبى را ديدم در برابر من ايستاده بود و انگشت خويش را به دندان مىگزيد و من چندان از او هول و ترس برداشتم كه تا بهحال چنين نترسيده بودم ، آن شقى گفت : چون مى خواستى به خلاف عادت كار كنى دهشتبر تو مستولى گرديده و خيال در نظر تو صورت بسته :
شعر :چه شد خاموش شمع بزم ايمان
|
گرفتندش سر از پيكر به زودى
|
به جرم آن كه مهماندار بودى
|
پس ابن زياد هانى را براى كشتن طلبيد و هر چند محمّد بن اشعث و ديگران براى او شفاعتكردند سودى نبخشيد، پس فرمان داد هانى را به بازار برند و در مكانى كه گوسفندانرا به بيع و شرا در مى آورند گردن زنند، پس هانى را كتف بسته از دارالا ماره بيرونآوردند و او فرياد بر مى داشت كه وامَذْحِجاهُ وَ لا مَذحِجَ لِىَ اليَوْم يا مَذْحِجاهُ وَ اَيْنَ مَذْحِجُ.
از (حبيب السِيَّر) نقل است كه هانى بن عروه (88) از اشراف كوفه و اعيان شيعهبشمار مى رفت و روايت شده كه به صحبت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم تشرّفجسته و در روزى كه شهيد شد هشتاد و نه سال داشت (89). و در (مروج الذّهب )مسعودى است (90) كه تشخّص و اعيانيّت هانى چندان بود كه چهار هزار مرد زره پوشبا او سوار مى شد و هشت هزار پياده فرمان پذير داشت و چون اَحْلاف يعنى هم عهدان و همسوگندان خود را از قبيله كِنْدَه و ديگر قبائل دعوت مى كرد سى هزار مرد زره پوش او رااجابت مى نمودند اين هنگام كه او را به جانب بازار براى كشتن مى بردند چندان كهصيحه مى زد و مشايخ قبائل را به نام ياد مى كرد و وامَذْحِجاهُ مى گفت هيچ كس او را پاسخنداد لاجرم قوّت كرد و دست خود را از بند رهائى داد و گفت : آيا عمودى يا كاردى ياسنگى يا استخوانى نيست كه من با آن جدال و مدافعه كنم ، اعوان ابن زياد كه چنين ديدندبه سوى او دويدند و او را فرو گرفتند و اين دفعه او را سخت ببستند و گفتند: گردنبكش ! گفت : من به عطاى جان خود سخىّ نيستم و برقتل خود اعانت شما نخواهم كرد پس يك تن غلام ابن زياد كه (رشيد تركى ) نام داشتضربتى بر او زد و در او اثر نكرد هانى گفت : اِلَى اللّهِ الْمعاد اللّهم اِلى رَحْمَتِكَ وَرِضْوانِكَ ؛
يعنى بازگشت همه به سوى خدا است ،خداوندا! مرا ببر به سوى رحمت و خشنودى خود،پس ضربتى ديگر زد و او را به رحمت الهىواصل گردانيد.
وچون مسلم وهانى كشته گشتند به فرمان ابن زياد، عبدالاعلى كلبى را كه از شجعانكوفه بود و در روز خروج مسلم به يارى مسلم خروج كرده بود و كثيربن شهاب او راگرفته بود، و عمارة بن صلَخت ازدى را كه او نيز اراده يارى مسلم داشت ودستگير شدهبود هردو را آوردند وشهيد كردند.
وموافق روايت بعضى از مقاتل معتبره ،ابن زياد امر كرد كه تن مسلم وهانى را به گردكوچه وبازار بگردانيدند و در محلّه گوسفند فروشان به دار زدند. وسبط بن الجوزىگفته كه بدن مسلم را در كناسه به دار كشيدند. وبه روايت سابقه چون قبيله مَذْحِج چنينديدند جُنْبشى كردند و تن ايشان را از داربه زير آوردند و بر ايشان نماز گزاردندوبه خاك سپردند.(91) پس ابن زياد سرمسلم را به نزد يزيد فرستاد و نامه ا بهيزيد نوشت و احوال مسلم و هانى را در آن درج كرد، چون نامه و سرها به يزيد رسيد شادشد وامر كرد تا سر مسلم و هانى را بر دروازه دمشق آويختند وجواب نامه عبيداللّه را نوشتوافعال او را ستايش كردو اورا نوازش بسيار نمود ونوشت كه شنيده ام حسين عليه السّلاممتوجّه عراق گرديده است بايد كه راهها را ضبط نمائى ودر ظفر يافتن به او سعى بليغبه عمل آورى و به تهمت وگمان ،مردم را بهقتل رسانى و آنچه هر روز سانح مى شود براى من بنويسى . وخروج مسلم در روز سهشنبه ماه ذى الحجّه بود وشهادت او در روز چهارشنبه نهم كه روز عرفه باشد واقع شد.
وابو الفرج گفته مادَر مسلم ام ولد بود و (عليّه )نام داشتوعقيل اورا در شام ابتياع نموده بود.(92)
مؤ لّف گويد: كه عدد اولاد مسلم رادر جائى نيافتم ، لكن آنچه بر آن ظفر يافتم پنج تنشمار آوردم .
نخستين :عبداللّه بن مسلم كه اوّل شهيد از اولاد ابو طالب است در واقعه طَفّ بعد از علّىاكبر و مادَرِ او رقيّه دختر اميرالمؤ منين عليه السّلام است .
دوّم : محمّدومادَرِ او امّ ولد است و بعد از عبداللّه در كربلا شهيد گشت .
و دوتن ديگر از فرزندان مسلم به روايت مناقب قديم ، محمّد و ابراهيم است كه مادَرِايشان ازاولاد جعفر طيّار مى باشد، و كيفيّت حبس و شهادت ايشان بعد از اين به شرح خواهد رفت .
فرزند پنجم : دختركى سيزده ساله به روايت اعثم كوفى و او با دختران امام حسين عليهالسّلام درسفر كربلا مصاحبت داشت .
و بدان كه مسلم بن عقيل را فضيلت وجلالت افزون است از آنكه در اين مختصر ذكرشودكافى است در اين مقام ملاحظه حديثى كه در آخرفصل پنجم از باب اوّل به شرح رفت ومطالعه كاغذى كه حضرت امام حسين عليه السّلامبه كوفيان در جواب نامه هاى ايشان نوشت وقبر شريفش در جنب مسجد كوفه واقعوزيارتگاه حاضر وبادى وقاصى ودانى است .
و سيّدبن طاوس از براى او دو زيارت نقل فرمود واحقر هردو زيارت را در كتاب (هديةالزّائرين ) نقل نمودم .(93) و قبر هانى رحمه اللّهمقابل قبر مسلم واقع است .
و عبداللّه بن زبير اسدى ، هانى و مسلم را مرثيه گفته در اشعارى كه صدر آن اين است :
شعر :
فَاِنْ كُنْت لاتَدرينَ مَا الْمُوتُ فَانْظُرى اِلى
|
ِالى هانِي فى السّوقِ وَابْنِ عَقيلٍ
|
(وَاِنّى لاََ سْتَحْسِنُ قَوْلَ بَعْضِ الّسادَةِالجَليلِفى رِثاءِ مُسْلِمِ بْنِ عقيلٍ):
شعر :سَقَتْكَ دَماً يا بْنَ عَمِّ الْحُسَيْنِ
|
مَدامِعُ شيعَتِكَ السّافِحَة
|
وَ لا بَرِحَتْ هاطِلاتُ الدُّمُوعِ
|
تُحَيِّكَغادِيَةًرائِحَةً
|
لاِ نّكَ لَم تُرْوَ مِنْ شَرْبَةٍ
|
ثناياكَ فيها غَدَتْ طائِحَةً(94)
|
رَمُوكَ مِنَ الْقَصْرِ اِذْ اَوْ ثَقُوكَ
|
فَهَلْ سَلِمَتْ فيكَ مِنْ جارِحَةٍ
|
تَجُرُّ بِاَسْواقِهِمْ فِى الْحِبالِ
|
اَلَسْتَ اَميرَ هُمُ الْبارحَة
|
اَتَقضى وَ لَمْ تَبْكِكَ الْباكياتُ
|
اَمالَكَ فِى الْمِصْر مِن نائِحة
|
لَئنْ تِقْضِ نَحْباً فَكَمْ فى زَرُوْد(95)
|
عَلَيْكَ العَشيّةُ مِنْ صائحةٍ
|
فصل پنجم : در كيفيت اسيرى و شهادت طفلان مسلم
چون ذكر شهادت مسلم شد مناسب ديدم كه شهادت طفلان او را نيز ذكر كنم اگر چه واقعهشهادت آنها بعد از يك سال از قتل مسلم گذشته واقع شده ؛ شيخ صدوق به سند خودروايت كرده از يكى از شيوخ اهل كوفه كه گفت : چون امام حسين عليه السّلام به درجهرفيعه شهادت رسيد اسير كرده شد از لشكرگاه آن حضرت دوطفل كوچك از جناب مسلم بن عقيل و آوردند ايشان را نزد ابن زياد، آن ملعون طلبيد زندانبانخود را و امر كرد او را كه اين دو طفل را در زندان كن و بر ايشان تنگ بگير و غذاى لذيذ وآب سرد به ايشان مده آن مرد نيز چنين كرده و آن كودكان در تنگناى زندان به سر مىبردند و روزها روزه مى داشتند، و چون شب مى شد دو قرص نان جوين با كوزه آبىبراى ايشان پيرمرد زندانى مى آورد و به آن افطار مى كردند تا مدّت يكسال حبس ايشان به طول انجاميد، پس از اين مدّتطويل يكى از آن دو برادر ديگرى را گفت كه اى برادر مدّت حبس ما بهطول انجاميد و نزديك شد كه عمر ما فانى و بدنهاى ما پوسيده و بالى شود پس هرگاهاين پيرمرد زندانى بيايد حال ما را براى اونقل كن و نسبت ما را به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به او بگو تا آنكه شايدبر ما توسعه دهد، پس هنگامى كه شب داخل شد آن پيرمرد به حسب عادت هر شب آب و نانكودكان را آورد، برادر كوچك او را فرمود كه اى شيخ ! محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّمرا مى شناسى ؟ گفت : بلى چگونه نشناسم وحال آنكه آن جناب پيغمبر من است ! گفت : جعفر بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : بلى، جعفر همان كسى است كه حق تعالى دو بال به او عطا خواهد كرد كه در بهشت با ملائكهطيران كند. آن طفل فرمود كه على بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : چگونه نشناسم اوپسر عمّ و برادر پيغمبر من است .آنگاه فرمود: اى شيخ ! ما از عترت پيغمبر تو مى باشيم، ما دو طفل مسلم بن عقيليم اينك در دست تو گرفتاريم اين قدر سختى بر ما روا مدار وپاس حرمت نبوى را در حقّ ما نگه دار. شيخ چون اين سخنان را بشنيد بر روى پاى ايشانافتاد و مى بوسيد و مى گفت : جان من فداى جان شما اى عترت محمّد مصطفى صلى اللّهعليه و آله و سلم اين در زندان است گشاده بر روى شما به هر جا كه خواهيد تشريفببريد.
پس چون تاريكى شب دنيا را فرا گرفت آن پيرمرد آن دو قرص نان جوين را با كوزه آببه ايشان داد و ايشان را ببرد تا سر راه و گفت : اى نورديدگان ! شما را دشمن بسياراست از دشمنان ايمن مباشيد پس شب را سير كنيد و روز پنهان شويد تا آنكه حقّ تعالىبراى شما فرجى كرامت فرمايد. پس آن دو كودك نورس در آن تاريكى شب راه مىپيمودند تا هنگامى كه به منزل پير زنى رسيدند پير زن را ديدند نزد در ايستاده ازكثرت خستگى ديدار او را غنيمت شمرده نزديك او شتابيدند و فرمودند: اى زن ! ما دوطفل صغير و غريبيم و راه به جائى نمى بريم چه شود بر ما منّت نهى و ما را در اينتاريكى شب در منزل خود پناه دهى چون صبح شود از منزلت بيرون شويم و به طريقخود رويم ؟ پيرزن گفت : اى دو نورديدگان ! شما كيستيد كه من بوى عطرى از شما مىشنوم كه پاكيزه تر از آن بوئى به مشامم نرسيده ؟ گفتند: ما از عترت پيغمبر تو مىباشيم كه از زندان ابن زياد گريخته ايم . آن زن گفت : اى نورديدگان من ! مرا دامادىاست فاسق و خبيث كه در واقعه كربلا حضور داشته مى ترسم كه امشب به خانه من آيد وشما را در اينجا ببيند و شما را آسيبى رساند. گفتند: شب است و تاريك است و اميد مى رودكه آن مرد امشب اينجا نيايد ما هم بامداد از اينجا بيرون مى شويم . پس زن ايشان را بهخانه در آورد و طعامى براى ايشان حاضر نمود و كودكان طعامتناول كردند و در بستر خواب بخفتند.و موافق روايت ديگر گفتند: ما را به طعام حاجتىنيست از براى ما جا نمازى حاضر كن كه قضاى فوائت خويش كنيم پس لختى نمازبگذاشتند و بعد از فراغ بخوابگاه خويش آرميدند.طفل كوچك برادر بزرگ را گفت كه اى برادر چنين اميد مى رود كه امشب راحت و ايمنى ماباشد بيا دست به گردن هم كنيم و استشمام رايحه يكديگر نمائيم پيش از آنكه مرگ مابين ما جدائى افكند. پس دست به گردن هم در آوردند و بخفتند چون پاسى از شب گذشتاز قضا داماد آن عجوزه نيز به جانب منزل آن عجوزه آمد و در خانه را كوبيد زن گفت : كيست؟ آن خبيث گفت : منم زن پرسيد كه تا اين ساعت كجا بودى ؟ گفت : در باز كن كه نزديكاست از خستگى هلاك شوم ، پرسيد مگر ترا چه روى داده ؟ گفت : دوطفل كوچك از زندان عبيداللّه فرار كرده اند و منادى امير ندا كرد كه هر كه سر يك تن ازآن دو طفل بياورد هزار درهم جايزه بگيرد و اگر هر دو تن را بكشد دو هزار درهم عطاى اوباشد و من به طمع جايزه تا به حال اراضى كوفه را مى گردم و به جز تَعَب وخستگى اثرى از آن دو كودك نديدم . زن او را پند داد كه اى مرد از اينخيال بگذر وبپرهيز از آنكه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم خصم تو باشد،نصايح آن پير زن در قلب آن ملعون مانند آب در پرويزن مى نمود بلكه از اين كلمات برآشفت و گفت :تو حمايت از آن طفل مى نمائى شايد نزد تو خبرى باشد برخيز برويم نزدامير همانا امير ترا خواسته . عجوزه مسكين گفت : امير را با من چكار استوحال آنكه من پيرزنى هستم در اين بيابان به سر مى برم ، مرد گفت : در را باز كن تاداخل شوم وفى الجمله استراحتى كنم تا صبح شود به طلب كودكان برآيم ، پس آن زندر باز كرد وقدرى طعام وشراب براى او حاضر كرد، چون مرد از كار خوردن بپرداخت بهبستر خواب رفت يك وقت از شب نفير خواب آندوطفل را در ميان خانه بشنيد مثل شتر مست بر آشفت ومانند گاو بانگ مى كرد و در تاريكىبه جهت پيدا كردن آن دو طفل دست بر ديوار و زمين مى ماليد تا هنگامى كه دست نحسش بهپهلوى طفل صغير رسيد آن كودك مظلوم گفت تو كيستى ؟گفت : من صاحب منزلم ،شماكيستيد؟ پس آن كودك برادر بزرگتر را پيدا كرد كه بر خيز اى حبيب من ، ازآنچه مىترسيديم در همان واقع شديم .
پس گفتند: اى شيخ ! اگر ماراست گوئيم كه كيستيم در امانيم ؟ گفت : بلى . گفتند:درامان خدا وپيغمبر؟ گفت :بلى ! گفتند: خداورسول شاهد و وكيل است براى امان ؟ گفت : بلى ! بعد ازآنكه امان مغلّظ از او گرفتند،گفتند: اى شيخ !ما از عترت پيغمبر تو محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشيم كهاز زندان عبيداللّه فرار كرده ايم ، گفت : از مرگ فرار كرده ايد و به گير مرگ افتادهايد و حمد خدا را كه مرا برشما ظفر داد.
پس آن ملعون بى رحم در همان شب دو كتف ايشان را محكم ببست و آن كودكان مظلوم به همانحالت آن شب را به صُبح آوردند، همين كه شب به پايان رسيد آن ملعون غلام خود رافرمان داد كه آن دو طفل را ببرد در كنار نهر فرات و گردن بزند، غلام حسب الاءمر مولاىخويش ايشان را برد به نزد فرات چون مطّلع شد كه ايشان از عترت پيغمبر مى باشنداقدام در قتل ايشان ننمود و خود را در فرات افكند واز طرف ديگر بيرون رفت آن مرد اينامر را به فرزند خويش ارجاع نمود، آن جوان نيز مخالفت حرف پدر كرده و طريق غلام راپيش داشت ، آن مرد كه چنين ديد، شمشير بركشيد به جهت كشتن آن دو مظلوم به نزد ايشانشد كودكان مسلم كه شمشير كشيده ديده اشك از چشمشان جارى گشت و گفتند: اى شيخ !دست ما را بگير و ببر بازار و ما را بفروش وبه قيمت ما انتفاع ببر ومارا مكش كه پيغمبردشمن تو باشد، گفت :چاره نيست جز آنكه شمارا بكشم وسر شمارا براى عبيداللّه ببرمودو هزار درهم جايزه بگيرم ، گفتند: اى شيخ !قرابت و خويشى ما را با پيغمبر خدا صلىاللّه عليه و آله و سلّم ملاحظه نما، گفت : شما را به آن حضرت هيچ قرابتى نيست ،گفتند: پس مارا زنده ببر به نزد ابن زياد تا هر چه خواهد در حقّ ما حكم كند، گفت : منبايد به ريختن خون شما در نزد او تقّرب جويم . گفتند: پس بر صِغَرِ سنّ و كودكى مارحم كن . گفت : خدا در دل من رحم قرار نداده . گفتند:الحال كه چنين است ، ولابدّ ما را مى كشى پس ما را مهلت بده كه چند ركعت نماز كنيم ؟
گفت : هر چه خواهيد نماز كنيد اگر شما را نفع بخشد، پس كودكان مسلم چهار ركعت نمازگزاردند .پس از آن سربه جانب آسمان بلند نمودند و با حقّ تعالى عرض كردند:ياحَىُّياحَليُم يا اَحْكَمَ الْحاكمينَ اُحْكُمْ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُ بِاْلحَقّ.
آنگاه آن ظالم شمشير به جانب برادر بزرگ كشيد وآن كودك مظلوم را گردن زد و سر اورا در توبره نهاد طِفل كوچك كه چنين ديد خود را در خون برادر افكند ومى گفت به خونبرادر خويش خضاب مى كنم تا به اين حال رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّمملاقات كنم ،آن ملعون گفت : الحال ترا نيز به برادرت ملحق مى سازم پس آن كودك مظلومرا نيز گردن زد سر از تنش برداشت ودر توبره گذاشت وبدن هر دو تن را به آبافكند و سرهاى مبارك ايشان را براى ابن زياد برده ،چون به دارالاماره رسيد و سرها رانزد عبيداللّه بن زياد نهاد، آن ملعون بالاى كرسى نشسته بود و قضيبى بر دست داشتچون نگاهش به آن سرهاى مانند قمر افتاد بى اختيار سه دفعه از جاى خود برخاست ونشست وآنگاه قاتل ايشان را خطاب كرد كه واى بر تو در كجا ايشان را يافتى ؟ گفت : درخانه پيرزنى از ما ايشان مهمان بودند، ابن زياد را اين مطلب ناگوار آمد گفت : حقّضيافت ايشان را مراعات نكردى ؟ گفت : بلى ، مراعات ايشان نكردم ، گفت : وقتى كهخواستى ايشان را بكشى با تو چه گفتند؟ آن ملعون يك يك سخنان آن دو كودكان را براىابن زياد نقل كرد تا آنكه گفت : آخر كلام ايشان اين بود كه مهلت خواستند نماز خواندندپس از نماز دست نياز به در گاه الهى برداشتند وگفتند: ياحُى ياحَليُم يا اَحْكَمَالْحاكمِينَ اُحْكُمْ بَيْنَاوَ بَيْنَهُ بِالْحّقِ.
عبيداللّه گفت : احكم الحاكمين حكم كرد. كيست كه بر خيزد واين فاسق را به درك فرستد؟مردى از اهل شام گفت : اى امير! اين كار رابه من حوالت كن ، عبيداللّه گفت كه اين فاسق راببر درهمان مكانى كه اين كودكان در آنجاكشته شده اند گردن بزن ومگذار كه خون نحساو به خون ايشان مخلوط شود و سرش را زود به نزد من بياور. آن مرد نيز چنين كرده وسر آن ملعون را بر نيزه زده به جانب عبيداللّه كوچ مى داد، كودكان كوفه سر آن ملعونراهدف تير دستان خويش كرده ومى گفتند: اين سرقاتل ذريّه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم است (96)
مؤ لّف گويد: كه شهادت اين دو طِفل به اين كيفيّت نزد من مستبعد است لكن چون شيخصَدوق كه رئيس محدّثين شيعه و مروّج اخبار و عُلوم ائمّه عليهماالسّلام است آن رانقل فرموده ودر سند آن جمله اى از عُلما و اجلاّء اصحاب ما واقع است لاجرم ما نيز متابعتايشان كرديم و اين قضيّه را ايراد نموديم .واللّه تعالى العالم .