و نـيـز روايـت شـده كـه عبدالمطّلب در جاهليت پنج سنّت مقرر فرمود حق تعالى آنها را دراسلام جارى گردانيد:
اوّل آنكه زنان پدران را بر فرزندان حرام كرد و حق تعالى در قرآن فرستاد:
(وَلا تَنْكِحُوا مانَكَحَ آبآؤُكُمْ مِنَ النِّسآءِ.)(150)؛
دوم آنكه گنجى يافت و خُمس آن را در راه خدا داد و خدا فرستاد:
(وَاعْلَموا اَنَّما غَنِمْتُمِ مِنْ شَىً فَاءَنَّ للّهِ خُمُسَهُ.)(151)؛
سوّم آنكه چون چاه زمزم را حفر نمود آن را سقايه حاجّ نمود و خدا فرستاد:
(اَجَعَلْتُمْ سِقايَةَ الحآجِّ)(152)؛
چـهـارم آنـكـه در ديـه كـشتن آدمى صد شتر مقرّر كرد و خدا اين حكم را فرستاد، پنجم آنكهطواف نزد قريش عددى نداشت پس عبدالمطّلب هفت شوط مقرّر كرد و خدا چنين مقرّر فرمود.
عـبـدالمطلب به اَزْلا م قمار نمى كرد و بت را عبادت نمى كرد و حيوانى كه به نام بت مىكـشتند نمى خورد و مى گفت من بر دين پدرم ابراهيم باقيم (153). و بيايد دربـاب احـوال امـام رضـا عـليـه السـّلام اشـعـارى از عبدالمطّلب كه حضرت امام رضا عليهالسـّلام فـرموده . و در سنه 6175 كه دوازده سال و دو ماه و دو روز از سن شريف حضرترسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم گذشته بود، ابوطالب از بهر تجارت ، سفرشـام را تـصـمـيـم عـزم داد و روايـت شـده كـه چـون ابـوطـالب اراده سـفـر شـام كـردرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مهار ناقه او چسبيد و گفت : اى عمّ! مرا به كهمـى سـپـارى نـه پـدرى دارم و نـه مـادرى ؛ پس ابوطالب گريست و آن حضرت را با خودبـرد و هـرگـاه در راه هـوا گـرم مـى شـد ابـرى پـيدا مى شد و بر بالاى سر آن حضرتسـايـه مـى افـكـنـد تـا آنـكـه در اثـنـاى راه بـه صـومـعـه راهـبـى رسـيـدنـد كـه او را(بحيرا)(154)مى گفتند. چون ديد كه ابر با ايشان حركت مى كند از صومعهخـود به زير آمد و طعامى براى ايشان مهيا كرده ايشان را به سوى طعام خود دعوت نمود،پـس ابـوطـالب و سـايـر رفـقـا رفـتـنـد بـه صـومـعـه راهـب و حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را نـزد متاع خود گذاشتند؛ چون (بحيرا) ديد كهابـر بـر بـالاى قـافـله گـاه ايـسـتـاده اسـت پـرسـيـد: آيـا كـسـى هـسـت ازاهـل قـافـله كـه بـه ايـنـجـا نـيـامده است ؟ گفتند: نه ، مگر يك طفلى كه او را نزد متاع خودگـذاشـتـه ايم . بحيرا گفت : سزاوار نيست كه كسى كه از طعام من تخلّف نمايد او را نيزبـطلبيد؛ چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت به صومعه روان شد ابر نيزهـمـراه آن حـضـرت حـركـت كـرد، پـس بـحـيـرا گـفـت كـه ايـنطـفـل كـيـسـت ؟ گفتند: پسر ابوطالب است . بحيرا با ابوطالب گفت : اين پسر تو است ؟ابـوطالب فرمود: اين پسر برادر من است . پرسيد كه پدرش چه شد؟ فرمود: هنوز بهدنـيـا نـيـامـده بـود كـه پـدرش وفـات نـمـود. بـحـيـرا گـفـت كـه ايـنطـفـل را به بلاد خود برگردان كه اگر يهود او را بشناسند چنانكه من شناختم هرآينه اورا بـكشند و بدان كه شاءن او بزرگ است و او پيغمبر اين امّت است كه به شمشير خروجخواهد فرمود.(155)
فـقـيـر گـويـد: كه در اينجا اختلاف است كه آيا ابوطالب با آن حضرت به شام رفت يابه سبب كلام بحيرا از همانجا با حضرت مراجعت كرد يا حضرت را برگردانيد و خود بهشام رفت از براى هر يك قائلى است واللّه العالم .
و در سـنـه 6188 كـه بـيست و پنج سال از سنّ شريف حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه وآله و سـلّم گـذشـتـه بـود خـديـجـه ـ رضى اللّه عنها ـ را تزويج فرمود و آن مخدّره دخترخـويـلد بـن اسـد بـن عـبـدالعـزّى بـن قـصـىّ بـن كـلاب بـوده و نـخست زوجه عتيق بن عائذالمـخزومى بود و فرزندى از او آورد كه (جاريه ) نام داشت و از پس عتيق زوجه ابوهالةابـن مـنذر الا سدى گشت و از او هند بن ابى هالة را آورد و چون ابوهالة وفات كرد خديجهاز مـال خـويـش و شـوهـران ثـروتى عظيم به دست آورد و آن را سرمايه ساخته به شرطمـضـاربـه تـجـارت كـرد تـا از صـنـاديـد تـوانـگـران شـد چـنـدانـكـهنـقـل شـده كـه كـارداران او هـشـتـاد هزار شتر از بهر بازرگانى مى داشتند و روز تا روزمـال او افـزون مـى شد و نام او بلند مى گشت و بر بام خانه او قبّه اى از حرير سبز باطـنـابـهـاى ابـريـشـم راسـت كـرده بـودنـد بـا تـمـثـالى چـنـد. و قـصـّه تـزويـج او بـارسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مفصّل است و ذكرش خارج از اين مختصر است وليكنما در اينجا به يك روايت اكتفا مى كنيم :
شـيـخ كـليـنـى و غـيـر او روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرترسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم خواست كه خديجه بنت خويلد ـ رضى اللّه عنها ـرا بـه عـقـد خـود درآورد ابـوطـالب بـا آل خـود و جمعى از قريش رفتند به نزد ورقة بننوفل عموى خديجه پس ابتدا كرد ابوطالب به سخن و خطبه اى ادا كرد كه مضمونش ايناست :
حـمـد و سپاس خداوندى را سزاست كه پروردگار خانه كعبه است و گردانيده است ما را اززرع ابراهيم عليه السّلام و از ذريّه اسماعيل عليه السّلام و جاى داده است ما را در حرم امن وامـان و گـردانـيـده است ما را بر ساير مردم حكم كنندگان و مخصوص گردانيده است ما رابـه خـانـه خـود كـه مـردم از اطـراف جـهان قصد آن مى نمايند و حرمى كه ميوه هرجا را بهسـوى او مـى آوردنـد و بـركت داده است بر ما در اين شهرى كه در آن ساكنيم ؛ پس بدانيدكـه پـسـر بـرادرم مـحمّد بن عبداللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم را به هيچ يك از قريشنـمـى سـنـجـنـد مـگـر آنكه او زيادتى مى كند و هيچ مردى را با او قياس نكنند مگر آنكه اوعـظـيـمـتـر اسـت و او را در مـيـان خـلق عـديـل و نـظـيـر نـيـسـت و اگـر درمـال او كـمـى هـسـت پس مال اعطائى است از حق تعالى كه جارى كرده بر بندگان به قدرحـاجـت ايـشـان و مـانـنـد سـايـه اى اسـت كـه به زودى بگردد. او را به خديجه رغبت است وخديجه را نيز با او رغبت است ، آمده ايم كه او را از تو خواستگارى كنيم به رضا و خواهشاو و هـر مـَهـْر كـه خـواهـيـد از مـال خـود مـى دهـيـم آنـچـه درحال خواهيد و آنچه مؤ جّل گردانيد و به پروردگار خانه كعبه سوگند مى خورم كه او راشـاءنـى رفـيـع و مـنـزلتـى مـنـيـع و بـهـره اى شـامـل و ديـنـى شـايـع و راءيـىكامل است پس ابوطالب ساكت شد.
و ورقة عم خديجه كه از جمله قسّيسان و علماى عظيم الشاءن بود به سخن درآمد و چون ازجواب ابوطالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانستكه نيك جواب بگويد.
چـون خـديـجه آن حال را مشاهده نمود از غايت شوق به آن حضرت پرده حيا اندكى گشود وبه زبان فصيح فرمود:
اى عـمّ مـن ! هـر چـنـد تـو از من اَوْلى هستى به سخن گفتن در اين مقام امّا اختيار مرا بيش از مننـدارى . تـزويـج كـردم بـه تـو اى مـحـمـّد نـفـس خـود را و مـَهـْر مـن درمـال من است . بفرما عمّ خود را كه ناقه اى براى وليمه زفاف بكشد و هر وقت خواهى بهنزد زن خود درآى ؛ پس ابوطالب فرمود كه اى گروه گواه باشيد كه خديجه خود را بهمحمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم تزويج كرد و مَهْر را خود ضامن شد.
پـس يكى از قريش گفت چه عجب است كه مَهْر را زنان براى مردان ضامن شوند! ابوطالبدر غـضب شده برخاست و چون آن جناب به خشم مى آمد جميع قريش از او مى ترسيدند و ازسـطـوت او حـذر مـى نـمـودنـد؛ پـس گـفـت كـه اگـر شـوهـران ديـگـرمـثل فرزند برادر من باشند زنان به گرانترين قيمتها و بلندترين مهرها ايشان را طلبخواهند كرد و اگر مانند شما باشند مهر گران از ايشان خواهند طلبيد.
پـس ابـوطـالب شـتـر نـحر كرد و زفاف آن دُرّ صدف انبياء و صدف گوهر خير النّساءمـنعقد گرديد. و چون خديجه ـرضى اللّه عنها ـ به حباله حضرت محمّد صلى اللّه عليه وآله و سلّم درآمد، عبداللّه بن غنم كه يكى از قريش است اين اشعار را در تهنيت انشاد كرد:
شعر :
هَنيئا مرئيا يا خَديجَةُ قَدْ جَرَتْ
|
لَكِ الطَّيْرُ فيما كانَ مِنكِ باَسْعَدٍ
|
تَزَوَّجْتِ مِنْ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ كُلِها
|
وَ مَنْ ذَا الَّذى فِي النّاسع مِثْلَ مُحمّدٍ
|
بِهِ بَشَّرَ الْبِرّانِ عيسَى بْنُ مَرْيَمٍ
|
وَمُوسَى بْنُ عِمْرانَ فَياقُرْبَ مَوْعِدٍ
|
اَقَرَّتْ بِهِ الْكُتّابُ قِدْما بِاَنَّهُ
|
رَسُولٌ مِنَ الْبَطْحآءِ هادٍ وَ مُهْتَدٍ(156)
|
و در سـال 6193 كـه سـى سـال از ولادت حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گـذشـته بود ولادت با سعادت اميرالمؤ منين عليهالسّلام واقع شد چنانكه بيايد در باب سوّم ان شاء اللّه تعالى .
و در 6198 كـه سـى و پـنج سال از عمر آن حضرت گذشته باشد قريش كعبه را خرابكـردنـد و از سـر بـنـا كـردنـد و بـر طـول و عـرض خـانـه افـزودنـد و ديـوارهـا را بلندبرآوردند به نحوى كه در جاى خود نگارش يافته .
و در 6203 روز بـيـسـت و هـفـتـم شهر رجب كه با روز نوروز مطابق بود حضرت محمّد بنعـبـداللّه بـه سـن چهل سالگى مبعوث به رسالت شد و به روايت امام حسن عسكرى عليهالسـّلام چـون چـهـل سـال از سـنّ آن حـضـرت گـذشـت حـق تـعـالىدل او را بهترين دلها و خاشعتر و مطيعتر و بزرگتر از همه دلها يافت پس ديده آن حضرترا نور ديگر داد و امر فرمود كه درهاى آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائكه به زمينمى آمدند و آن حضرت نظر مى كرد و ايشان را مى ديد و رحمت خود را از ساق عرش تا سرآن حـضـرت مـتـصل گردانيد. پس جبرئيل فرود آمد و اطراف آسمان و زمين را فرو گرفت وبازوى آن حضرت را حركت داد و گفت : يا محمّد بخوان . فرمود: چه چيز بخوانم ؟ گفت :
(اِقْرَء بِاسْمِ رَبَّكَ الَّذي خَلَقَ، خَلَقَ الاِنْسانَ مِنْ عَلَق ...)(157)
پـس وحـيـهـاى خـدا را بـه او رسـانـيـد.(158) و به روايت ديگر پس بار ديگرجـبـرئيـل بـا هـفـتـاد هـزار مـلك و مـيـكـائيـل بـا هـفـتـاد هـزار مـَلَكنـازل شـدنـد و كـرسـى عـزّت و كـرامـت بـراى آن حضرت آوردند و تاج نبوت بر سر آنسـلطـان سـرير رسالت گذاشتند و لواى حمد را به دستش دادند و گفتند بر اين كرسىبالا رو و خداوند خود را حمد كن و به روايت ديگر آن كرسى از ياقوت سرخ بود و پايهاى از آن از زبرجد بود و پايه اى از مرواريد .(159)
پـس چـون مـلائكـه بـالا رفـتـنـد و آن حـضـرت از كـوه حـِراء بـه زيـر آمـد، انـوارجـلال او را فـرو گرفته بود كه هيچ كس را ياراى آن نبود كه به آن حضرت نظر كند وبـر هـر درخـت و گـيـاه و سـنـگ كـه مـى گـذشت آن حضرت را سجده مى كردند و به زبانفصيح مى گفتند: (اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نَبِىَّ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ).
و چـون داخـل خـانـه خـديـجه شد از شعاع خورشيد جمالش خانه منور شد. خديجه گفت : يامـحـمـّد صلى اللّه عليه و آله و سلم اين چه نور است كه در تو مشاهده مى كنم ؟ فرمود كهاين نور پيغمبرى است ، بگو: (لا اِل هَ ا لا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ).
خـديـجـه گفت كه سالها است من پيغمبرى ترا مى دانم ، پس شهادت گفت و به آن حضرتايـمـان آورد؛ پـس حضرت فرمود: اى خديجه ، من سرمائى در خود مى يابم جامه اى بر منبپوشان . چون خوابيد از جانب حق تعالى ندا به او رسيد:
(يا اَيُّهَا الْمُدَّثّرُ قُمْ فَاَنْذِرْ وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ)(160)
اى جـامـه بـر خـود پـيچيده برخيز پس بترسان مردم را از عذاب خدا، و پروردگار خود راپـس تـكـبـيـر بـگـو و به بزرگى ياد كن ؛ پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خودگذاشت پس گفت :
اَللّهُ اَكْبَرُ اَللّهُ اَكْبَرُ.
پس صداى آن حضرت به هر موجودى رسيد و همه با او موافقت كردند.(161)
و در 6207 اظـهـار فـرمـود رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم دعوت خود را از پس آنـكـه مدت سه سال حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم مردمان را پنهانى دعوتمـى فـرمـود و گـروهـى روش آن حـضـرت را گـرفـتـنـد و ايـمـان آوردنـدجـبـرئيـل ايـن آيـه مـبـاركـه آورد: (فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْمُشرِكينَ اِنّا كَفَيْناكَالْمُسْتَهْزِئينَ).(162)
امر كرد آن حضرت را كه آشكارا دعوت كند؛ پس آن حضرت به كوه صفا بالا رفت و مردمرا انذار كرد و شرح دعوت آن حضرت مردم را به دين مبين و خواندن قرآن مجيد برايشان واذيـّت و آزارهائى كه به آن حضرت رسيد خارج از اين مختصر است . و ما در نوع پنجم ازمعجزات آن حضرت اشاره كرديم به آنچه مناسب اينجا است ، به آنجا رجوع شود.
و از آن سـوى كفّار قريش در رنج و شكنجه مسلمانان سخت كوشيدند و بدان كس كه قدرتبر زحمت او نداشتند به زبان زيان مى كردند و هركه را قوم و عشيرتى نبود به عذاب وعـقـاب مـى كـشـيـدنـد و در رمـضاء مكّه به گرسنگى و تشنگى بازمى داشتند و زره در تنايـشـان مـى كردند و به توقف در آفتاب حكم مى دادند چندان كه از پيغمبر خدا صلى اللّهعليه و آله و سلّم تبرى جويند.
فـقـير گويد كه در ذكر اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در ذكر عمّار اشارهخواهد شد به صدمات و اذيتهاى كفار قريش بر مسلمانان .
و در سال 6028 هجرت اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به حبشه واقع شد.چـون مـسـلمـانـان از شـكـنـجه كفار قريش سخت به ستوه شدند و با ظلم كفار قريش صبرنـتوانستند، از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم دستورى طلبيدند تا به شهرديـگـر شـونـد. حـضـرت ايشان را اجازت داد كه به ارض حبشه هجرت كنند؛ چه آنكه مردمحـبـشـه از اهل كتاب اند و نجاشى پادشاه حبشه به كسى ظلم نمى كند. و اين هجرت نخستيناسـت كـه بـعـضـى از اصـحـاب بـه سـوى حـبـشـه كـوچ دادند و هجرت بزرگ آن بود كهرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه سـوى مدينه كوچ داد و از كسانى كه بهحـبـشه هجرت كردند عُثمان بن عفّان و زوجه اش حضرت رقيّه و ابوحُذَيْفة بن عُتْبَة بنربـيعة با زوجه اش سهلة . و در حبشه محمّد بن ابوحذيفه را حق تعالى به او داد و ديگرزُبـَيـر بـن العـوّام و مـُصْعَب ابن عُمَيْر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار و عبدالرّحمن بنعـوف و ابـوسـلمة و زوجه اش امّ سلمة و عثمان بن مظعون و عامر بن ربيعه و جعفر بن ابىطالب t با زوجه اش اَسماء بنت عُمَيْس و عمرو بن سعيد بن العاص و برادرش خالد و اينهـر دو تـن با زن بودند و ديگر عبداللّه بن جَحْش با زوجه اش امّ حبيبه دختر ابوسفيان وابوموسى اشعرى و ابو عبيده جراح و اشخاصى ديگر كه جميعا زياده از هشتاد مرد باشنددر مـاه رجـب از مـكـّه بـيـرون شدند كشتى در آب راندند و به اراضى حبشه درآمدند و در آنمـمـلكـت از كـين و كيد قريش و عذاب آن جماعت آسوده شدند و در جوار نجاشى ايمن زيستند وبـه عـبـادت حـق تـعـالى پـرداختند و حضرت ابوطالب در تحريص نجاشى به نصرتپيغمبر فرموده :
شعر :
تَعَلَّمْ مَليكَ الْحَبْشِ اَنَّ مُحَمّدا
|
نَبِىُّ كموُسى وَالْمَسيحِ بْنِ مَرْيَمٍ
|
اَتى بِهُدى مِثْلَ الَّذى اَتَيابِهِ
|
فكُلُّ بِاَمْرِ اللّهِ يَهْدى وَ يَعْصِمُ
|
وَ اِنَّكُمْ تَتلُونَهُ فى كِتابِكُمْ
|
بِصِدْقِ حَديثٍ لاحَديثِ الْـمُرجِّم (163)
|
وَاِنَّكَ ما يَاْتيكَ مِنّا عِصابَةٌ
|
بِفَضْلِكَ اِلاّ عاوَدُوا بالَتّكَرُّمِ
|
فَلا تَجْعَلُوا للّهِ نِدًّا وَ اَسْلِمُوا
|
فَاِنَّ طَريقَ الْحَقِّ لَيْسَ بِمُظْلَمٍ(164) |