عَمْرو الجُنْدُعى ؛ ابن شهر آشوب او را از مقتولين در حمله اولّى شمرده و لكن بعضاهل سِيَر گفته اند كه او مجروح روى زمين افتاده بود و ضربتى سخت بر سر او رسيدهبود قوم او، او را از معركه بيرون بردند، مدّت يكسال مريض و صاحب فراش بود در سر سال وفات كرد و تاءئيد مى كند اين مطلب راآنچه در زيارت شهداء است : اَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَتَّثِ مَعَهُ عَمْرو بْنِ عَبْدِاللّهِ الْجُنْدُعى .
حُلاس (به حاء مهمله كغُراب )بن عمرو الازدى الرّاسبى ، و برادرش نعمان بن عمرو ازاهل كوفه و از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام بوده ، بلكه حلاس از سرهنگان لشكرآن حضرت در كوفه بوده .
سَوّارِ بنِ اَبى عُمَيْر النَّهْمى در حمله اولى مجروح در ميان كشتگان افتاد او را اسير كردندبه نزد عمر سعد بردند. عمر خواست او را بكشد قوم او شفاعتش كردند او را نكشت لكنبه حال اسيرى و مجروح بود تا شش ماه پس از آن وفات كرد مانند مُوَقَّع بن ثُمامه كه اونيز مجروح افتاده بود قوم او، او را به كوفه بردند و مخفى كردند، ابن زياد مطلع شدفرستاد تا او را بكشند، قوم او از بنى اسد شفاعتش كردند او را نكشت لكن او را در قيد آهنكرده فرستاد او را به زاره (موضعى به عمّان ) موقّع از زحمت جراحتها مريض بود تا يكسال ، پس از آن در همان زاره وفات فرمود.
و اشاره به او كرده كُمَيت اَسَدى در اين مصراع : وَ اِنَّ اَبا موسى اَسيرٌ مُكَبَّلٌ.(ابو موسىكنيه مُوَقَّع است ).
بالجمله ؛ در زيارت شهداء است : اَلسَّلامُ عَلَى الْجريحِ الْمَاْسُور سَوّارِ بن اَبى عُميرِالنَهْمى .
عمار بن ابى سَلامة الدّالا نى الهمدانى از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام و از مجاهديندر خدمتش به شمار رفته بلكه بعضى گفته اند كه او حضرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نيز درك كرده .
زاهر مولى عمرو بن الحَمِق جدّ محمّد بن سنان زاهرى در سنه شصتم به حج مشرّف شده وبه شرف مصاحبت حضرت سيّدالشهداء نائل شده و در خدمتش بود تا در روز عاشوراء درحمله اولى شهيد گشت .
از قاضى نعمان مصرى مروى است كه چون عمروبن الحَمِق از ترس معاويه گريخت بهجانب جزيره و مردى از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام كه نامش زاهر بود با او همراهبود، چون مار عمرو را گزيد بدنش ورم كرد، زاهر را فرمود كه حبيبمرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مرا خبر داده كه شركت مى كند در خون من جنّ و انسو ناچار من كشته خواهم گشت ؛ در اين وقت اسب سوارانى كه در جستجوى او بودند ظاهرشدند عمرو به زاهر فرمود كه تو خود را پنهان كن اين جماعت به جستجوى من مى آيند ومرا مى يابند و مى كشند و سرم را با خود مى برند و چون رفتند تو خود را ظاهر كن وبدن مرا از زمين بردار و دفن كن . زاهر گفت : تا من تير در تركش دارم با ايشان جنگ مىكنم تا آنگاه با تو كشته شوم ، عمرو فرمود: آنچه من مى گويم بكن كه در امر من نفعمى دهد خدا ترا. زاهر چنان كرد كه عمرو فرموده بود و زنده بماند تا در كربلا شهيدشد رحمه اللّه
جَبَلَة بنِ على الشّيبانى از شجاعان اهل كوفه بوده .
مسعود بن الحجّاج التيمى و پسرش عبدالرحمن از شجاعان معروفين بوده اند با ابن سعدآمده بود در ايامى كه جنگ نشده بود آمدند خدمت امام حسين عليه السّلام سلام كنند بر آنحضرت پس سعادت شامل حالشان شده خدمت آن حضرت ماندند تا در حمله اولى شهيدگشتند.
زهير بن بشر الخثعمى . عمار بن حسّان بن شريح الطّائى از شيعيان مخلص بوده و باحضرت امام حسين عليه السّلام از مكه مصاحبت كرده تا دركربلا.
و پدرش حسّان از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام بوده و در صِفيِن در ركاب آنحضرت شهيد شده . و در رجال ، اسم عمّار را عامر گفته اند، و از اَحفاد اوست عبداللّه بناحمد بن عامر بن سليمان بن صالح بن وهب بن عامرمقتول به كربلا ،ابن حسّان و عبداللّه مُكَنّى است به ابوالقاسم و صاحب كتبى است كهاز جمله آنها است (كتاب قضايا اميرالمؤ منين عليه السّلام ) روايت مى كند آن را از پدرشابوالجعد احمد بن عامر و شيخ نجاشى روايت كرده از عبداللّه بن احمد مذكور كه گفت :پدرم متولّد شد سنه صد و پنجاه و هفت و ملاقات كرد شيخ ما حضرت رضا عليه السّلامرا در سنه صد و نود و چهار و وفات كرد حضرت رضا عليه السّلام در طوس سنه دويستو دو، روز سه شنبه هيجدهم جمادى الاولى و من ملاقات كردم حضرت ابوالحسن ابو محمّدعليه السّلام را و پدرم مؤ ذن آن دو بزرگوار بود الخ (153)پس معلوم شد كه ايشانبيت جليلى بوده اند از شيعه قدّس اللّه ارواحهم .
مسلم بن كثير ازدىّ كوفى تابعى گويند از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام بوده و درركاب آن حضرت در بعضى حروب زخمى به پايش رسيده بود و خدمت سّيدالشهداء عليهالسّلام از كوفه به كربلاء مشرف شده در روز عاشورا در حمله اولى شهيد شد و(نافع ) مولاى او بعد از نماز ظهر شهيد گرديد.
زهير بن سليم ازدىّ و اين بزرگوار از همان سعادتمندان است كه در شب عاشورا بهاردوى همايونى حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام ملحق شدند.
عبداللّه و عبيداللّه پسران يزيد بن ثُبَيْط(154)عبدى بصرىّ.
ابو جعفر طبرى روايت كرده كه جماعتى از مردم شيعه بصره جمع شدند درمنزل زنى از عبدالقيس كه نامش ماريه بنت منقذ و از شيعيان بود و منزلش مجمع شيعه بودو اين در اوقاتى بود كه عبيداللّه بن زياد به كوفه رفته بود و خبر به او رسيده بوداز اقبال و توجّه امام حسين عليه السّلام به سمت عراق ، ابن زياد نيز راهها را گرفته وبه عامل خود در بصره نوشته بود كه براى ديده بانها جائى درست كنند و ديده بان درآن قرار دهند و راهها را پاسبانان گذارند كه مبادا كسى ملحق به آن حضرت شود پس يزيد بن ثبيط كه از قبيله عبدالقيس و از آن جماعت شيعه بود كه در خانه آن زن مؤ منهجمع شده بودند، عزم كرد كه به آن حضرت ملحق شود، او را ده پسر بود، پس بهپسران خود فرمود كه كدام از شماها با من خواهيد آمد؟ دو نفر از آن ده پسر مهيّاى مصاحبت اوشدند، پس با آن جماعتى كه در خانه آن زن جمع بودند فرمود كه من قصد كرده ام ملحقشوم به امام حسين عليه السّلام و اينك بيرون خواهم شد. شيعيان گفتند كه مى ترسيم برتو از اصحاب پسر زياد، فرمود: به خدا سوگند! هر گاه برسد شتران يا پاهاى مابه جادّه ، و راه ديگر سهل است بر من و وحشتى نيست بر من از اصحاب ابن زياد كه بهطلب من بيايند؛ پس از بصره بيرون شد و از غير راه بيابان قفر و خالى سير كرد تادر ابطح به امام حسين عليه السّلام رسيد، فرود آمد ومنزل و ماءواى خود را درست كرد، پس رفت به سوىرحل و منزل آن حضرت و چون خبر او به حضرت امام حسين عليه السّلام رسيد به ديدن اوبيرون شد به منزل او كه تشريف برد، گفتند: به قصد شما بهمنزل شما رفت ، حضرت در منزل او نشست به انتظار او، از آن طرف آن مرد چون حضرت رادر جايگاه خود نديد احوال پرسيد، گفتند بهمنزل تو تشريف بردند. يزيد برگشت به منزل خود، آن جناب را ديد نشسته . پس آيهمباركه را خواند .
(بِفَضْلِاللّهِوَبِرَحْمَتِهِفَبِذلِكَ فَلْيَفرَحوُا).(155)
پس سلام كرد به آن حضرت و نشست در خدمتش و خبر داد آن حضرت را كه براى چه ازبصره به خدمتش آمده ، حضرت دعاى خير فرمود براى او پس با آن حضرت بود تا دركربلا شهيد شد با دو پسرش عبداللّه و عبيداللّه .(156)
بعضى از اهل سِيَر ذكر كرده اند كه وقتى يزيد از بصره حركت كرد عامر و مولاى اوسالم و سيف بن مالك واَدْهم بن اُميّه نيز با او همراه بودند و ايشان نيز در كربلا شهيدشدند و در مرثيه يزيد و دو پسرانش ، پسرش عامر بن يزيد گفته :
شعر :يا فَرْ وَ قُومي فَانْدُبي
|
خَيْرَ الْبَرِيَّةِ فِي الْقُبُورِ
|
وَ اَبْكى الشَّهيدَ بِعَبْرَةٍ
|
مِنْ فَيْضِ دَمْعٍ ذى دُروُرٍ
|
وَ ارْثِ الْحُسَيْنَ مَعَ التَّفَجُّعِ
|
وَالتَّأَوُّهِ وَالزَّفيرِ
|
قَتَلوُا الْحرامَ مِنَ الاَْئمَّةِ
|
فِي الحَرامِ مِنَ الشّهُوُرِ
|
وَابْكى يَزيدَ مُجَدَّلاً
|
وَ ابْنَيْهِ فى حَرِّ الهَجيرِ
|
تَجْرى عَلى لَبَبِ النُّحُورِ
|
يا لَهْفَ نَفْسى لَم تَفُزْ
|
مَعَهُم بِجَنّاتٍ وَ حُورٍ
|
و نيز از اشخاصى كه در اوّل قتال شهيد شدند:
جَنْدَب بن حُجرِ كِندىّ خَوْلانىّ است كه از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام به شماررفته . وجَنادَةِبن كعب انصارى است كه از مكّه بااهل و عيال خود در خدمت امام حسين عليه السّلام بوده و پسرش : عمرو بن جنادة بعد ازقتل پدر به امر مادرش به جهاد رفت و شهيد شد. و سالم بن عمرو. قاسم بن الحبيبالازدى . بكربن حىّ التيّمى . جُوَيْنِ بن مالك التيّمى . اُميّة بن سعد الطااّئى . عبداللّه بنبشر كه از مشاهير شجاعان بوده . بشر بن عمرو. حجّاج بن بدر بصرىحامل كتاب مسعود بن عمرو از بَصره به خدمت امام حسين عليه السّلام رسيد، و رفيقش .قَعْنَبِ بن عمرو نَمرىّ بصرىّ. عائذ بن مُجَمَّع بن عبداللّه عائذى ، (رضوان اللّه عليهماجمعين ) و ده نفر از غلامان امام حسين عليه السّلام ، و دو نفر از غلامان اميرالمؤ منين عليهالسّلام .
مؤ لّف گويد: كه اسامى بعضى از اين غلامان كه شهيد شده اند از اين قرار است :
اسلم بن عمرو و او پدرش تركى بود و خودش كاتب امام حسين عليه السّلام ؛ و ديگر:
قارب بن عبداللّه دئلى كه مادرش كنيز حضرت امام حسين عليه السّلام بوده ؛ و ديگر:
مُنْحِج بن سَهم غلام امام حسن عليه السّلام . با فرزندان امام حسن عليه السّلام به كربلاآمد و شهيد شد. سعد بن الحرث غلام اميرالمؤ منين عليه السّلام .
نصر بن ابى نيزر غلام آن حضرت نيز و اين نصر پدرش همان است كه در نخلستاناميرالمؤ منين عليه السّلام كار مى كرد. حرث بن نبهان غلام حمزه ، الى غير ذلك .
بالجمله ؛ چون در اين حمله جماعت بسيارى از اصحاب سيّد الشهداء عليه السّلام شهيدشدند شهادتشان در حضرت سيدالشهداء عليه السّلام تاءثير كرد پس در آن وقت جنابامام حسين عليه السّلام از روى تاءسف دست فرا برد و بر محاسن شريف خود نهاد وفرمود: شدّت كرد غضب خدا بر يهود هنگامى كه از براى خدا فرزند قرار دادند، و شدّتكرد خشم خدا بر نصارى هنگامى كه سه خداقائل شدند، و شدت كرد غضب خدا بر مجوس وقتى كه به پرستش آفتاب و ماه پرداختند،و شديد است غضب خدا بر قومى كه متّفق الكلمه شدند بر ريختن خون فرزند پيغمبرخودشان ، به خدا سوگند! به هيچ گونه اين جماعت را اجابت نكنم از آنچه دردل دارند تا هنگامى كه خدا را ملاقات كنم و به خون خويش مخضّب باشم . (157)
مخفى و مستور نماند كه جماعتى از وجوه لشكر كوفه ازدل رضا نمى دادند كه با جناب امام حسين عليه السّلام رزم آغازند و خود را مطرود دارَيْنسازند، از اين جهت كار مقاتلت به مماطلت مى رفت و امر مبارزت به مسامحت مى گذشت ودر خلال اين حال اِرسال رُسل و تحرير مَكاتيب تقرير يافت و روز عاشورا نيز تا قريببه چاشتگاه كار بدينگونه مى رفت ، اين هنگام بر مردم پر ظاهر گشت كه فرزندپيغمبر لباس ذلّت در بر نخواهد كرد و عبيداللّه بن زياد بَغْضاى آن حضرت را دستبر نخواهد داشت ، لا جَرم از هر دو سوى رزم را تصميم عزم دادند.
اول كس از سپاه ابن سعد كه به ميدان مبارزت آمد يسار غلام زياد بن ابيه و سالم غلامابن زياد بود كه با هم به ميدان آمدند، از ميان اصحاب امام حسين عليه السّلام عبداللّه بنعمير كلبى به مبارزت ايشان بيرون شد، گفتند: تو كيستى كه به ميدان ما آمده اى ؟ گفت: منم عبداللّه بن عمير. گفتند: ترا نشناسيم برگرد و زُهَير بن قين يا حَبيب بن مظاهر يابرير را به سوى ما بفرست ، و يسار مقدّم بر سالم بود، عبداللّه با او گفت كه اىپسر زانيه ! مگر اختيار ترا است كه هر كه بخواهى برگزينى ؟ اين بگفت و بر او حملهكرد و تيغ بر او راند و او را در افكند، سالم غلام ابن زياد چون اين را بديد تاخت تايسار را يارى كند، اصحاب امام حسين عليه السّلام عبداللّه را بانگ زدند كه خويشتن راواپاى كه دشمن رسيد، عبداللّه چون مشغول مقتول خويش بود اصغاى اين مطلب نفرمود،لاجرم (سالم ) رسيد و تيغ بر عبداللّه فرود آورد عبداللّه دست چپ را به جاى سپروقايه سر ساخت لاجرم انگشتانش از كف جدا شد و عبداللّه بدين زخم ننگريست و چون شيرزخم خورده عنان برتافت و سالم را به زخم شمشير از قفاى يسار به دارالبوارفرستاد پس به اين اشعار رَجز خواند:
شعر :اِنْ تُنكِرونى فَاَنَا اْبُن كلْبِ
|
حَسْبى بِبَيْتى فى عُلَيْمٍ(158)حَسْبى
|
وَ لَسْتُ بِالْخَوّارِ (161) عِنْدَ النَّكْبِ
|
پس عمرو بن الحجّاج با جماعت خودازسپاه كوفه برميمنه لشكرامام حسين عليه السّلامحمله كرد، اصحاب امام چون ديدند زانو بر زمين نهادند و نيزه هاى خود را به سوى ايشاندراز كردند، خيل دشمن چون رسيدند از سنان ايشان بترسيدند و پشت دادند، پس اصحابامام حسين عليه السّلام ايشان را تير باران نمودند بعضى در افتادند و جان دادند وگروهى بخستند و بجستند.
اين وقت مردى از قبيله بنى تميم كه او را عبداللّه بن حَوْزَه مى گفتند رو به لشكر امامحسين عليه السّلام آورد و مقابل آن حضرت ايستاد و گفت : يا حسين ! يا حسين ! آن حضرتفرمود چه مى خواهى ؟
قالَ: اَبْشِرْ بِالنّارِ فَقالَ: كَلاّ اِنّي اَقدَمُ عَلى رَبٍّ رَحيمٍ وَ شَفيعٍ مُطاعٍ
حضرت فرمود: اين كيست ؟ گفتند: ابن حَوزه تميمى است ، آن حضرت خداوند خويش راخواند و گفت : بارالها! او را به سوى آتش دوزخ بكش . در زمان ، اسب اِبن حَوزه آغازچموشى نهاد و او را از پشت خود انداخت چنانكه پاى چپش در ركاب بند بود و پاى راستشواژگونه برفراز بود، مسلم بن عَوسَجَه جلدى كرد و پيش تاخت و پاى راستش را بهشمشير از تن نحسش انداخت پس اسب او دويدن گرفت و سر او به هر سنگ و كلوخى ودرختى مى كوبيد تا هلاك شد و حقّ تعالى روحش را به آتش دوزخ فرستاد، پس امركارزار شدّت كرد و از جميع ، جماعتى كشته گشت .(162)
مبارزات حرّبن يزيد رياحى رحمه اللّه :
اين وقت حُر بن يزيد بر اصحاب عمر سعد چون شير غضبناك حمله كرد و به شعر عَنْتَرَهتمثل جست :
شعر :مازِلْتُ اَرْمِيْهِمْ بِثُغْرَةِ(163)نَحْرِهِ
|
وَ لَبانِهِ حَتّى تَسَرْبَلَ بالدَّمِ
|
و هم رجز مى خواند و مى گفت :
شعر :اِنّى اَنَا الْحُرُ وَ مَاْوَى الضَّيفِ
|
اَضْرِبُ في اَعْناقِكُمْ بِالسَّيْفِ
|
عَنْ خَيْرِ مَنْ حَلَّ بِاَرْض الْخَيْفِ (164)
|
اَضرِبُكُمْ وَ لا اَرى مِنْ حَيْفٍ
|
راوى گفت : ديدم اسب او را كه ضربت بر گوشها و حاجب او وارد شده بود و خون از اوجارى بود حُصَين بن تميم رو كرد به يزيد بن سفيان و گفت : اى يزيد! اين همان حّراست كه تو آرزوى كشتن او را داشتى اينك به مبارزت او بشتاب . گفت : بلى و به سوىحرّ شتافت و گفت : اى حرّ ميل مبارزت دارى ؟ گفت : بلى ! پس با هم نبرد كردند. حُصينبن تميم گفت : به خدا قسم مثل آنكه جان يزيد در دست حرّ بود او را فرصت نداد تا بهقتل رسانيد، پس پيوسته جنگ كرد تا آنكه عمرسعد امر كرد حصين بن تميم را با پانصدكماندار اصحاب حسين را تير باران كنند، پس لشكر عمر سعد ايشان را تير بارانكردند زمانى نكشيد كه اسبهاى ايشان هلاك شدند و سواران پياده گشتند. اَبو مِخنف ازايوب بن مشرح حيوانى نقل كرده كه گفت : واللّه ! من پى كردم اسب حرّ را و تيرى برشكم اسب او زدم كه به لرزه و اضطراب در آمد آنگاه به سر در آمد.
مؤ لف گويد: كه گويا حسّان بن ثابت در اين مقام گفته :
شعر :وَ يَقوُلُ لِلطَّرْفِ(165) اِصْطَبِرْلِشَبَاء(166)الْقَنا
|
فَهَدَمْتُ رُكْنَ الْمجْدِ اِنْ لَمْ تُعْقَرِ
|
و چه قدر شايسته است در اين مقام نقل اين حديث حضرت صادق عليه السّلام :
قالَ:(اَلْحُرُّ، حُرٌّ عَلى جَميع اَحْوالِهِ اِنْ نابَتْهُ نائِبَةٌ صَبَرَ لَها وَاِنْ تَداكَتْ عَلَيْهَاالْمَصائبُ لَمْ تَكْسِرْهُ و اِنْ اُسِرَ وَقُهِرَ وَ اسْتَبْدَلَ بِالْيُسْرِ عُسْرًا).
راوى گفت : پس حرّ از روى اسب مانند شير جستن كرد و شمشير برّانى در دستش بود و مىگفت :
شعر :اِنْ تَعْقِرُوابى (167) فَاَنَا ابْنُ الْحُرِّ
|
اَشْجَعُ مِنْ ذى لِبَدٍ هِزَبْرِ
|
پس نديدم احدى را هرگز مانند او سر از تن جدا كند و لشكر هلاك كند،اهل سِيرَ و تاريخ گفتنداند كه حرّ و زهير با هم قرار داده بودند كه بر لشكر حمله كنندو مقاتله شديد و كارزار سختى نمايند و هر كدام گرفتار شدند ديگرى حمله كند و او راخلاص نمايد و بدين گونه يك ساعتى نبرد كردند و حرّ رَجز مى خواند و مى گفت :
شعر :الَيْتُ لا اُقْتَلُ حَتّى اَقْتُلا
|
وَلَنْ اَصابَ الْيَوْمَ اِلاّ مُقْبِلاً
|
اَضْرِبُهُمْ بِالسَّيفِ ضَرْبًا مِقْصَلاً(168)
|
لا نا كِلاً مِنْهُمْ (169)وَ لا مُهَلَّلاً
|
و در دست حرّ شمشيرى بود كه مرگ از دم او لايح بود و گويا ابن معتزّ در حقّ او گفتهبود:
شعر :وَلى صارِمٌ فيهِ الْمَنايا كَوامِنٌ
|
فما يُنْتَضى اِلاّ لِسَفْكِ دِماءٍ
|
تَرى فَوْقَ مِنْبَتِهِ الْفِرِنْدَ كَاَنَّهُ
|
بَقِيَّةَ غَيمٍ رَقَّ دوُنَ سَماءٍ
|
پس جماعتى از لشكر عمر سعد بر او حمله آوردند و شهيدش نمودند.
بعضى گفته اند كه امام حسين عليه السّلام به نزد او آمد و هنوز خون از او جستن داشت ،پس فرمود: به به اى حُرّ! تو حُرّى همچنانكه نام گذاشته شدى به آن ، حُرّى در دنياوآخرت پس خواند آن حضرت :
شعر :لَنِعْمَ الْحُرُّ حُرُّبَنى رَياحِ
|
وَنِعْمَ الْحُرُّ عِنْدَ مُخْتَلَفِ الرِّماحِ
|
وَنِعْمَ الْحُرُّ اِذْ نادى حُسَيْنًا
|
فَجادَ بِنَفْسِهِ عِنْد الصَّباحِ
|
شهادت بُرير بن خضير رحمه اللّه
بُرَيْرِ بْنِ خُضَيْر رحمه اللّه (170) به ميدان آمد و او مردى زاهد وعابد بود و او را(سيّدقُرّاء) مى ناميدند واز اشراف اهل كوفه از هَمْدانيين بود و اوست خالوى ابو اسحاقعمروبن عبداللّه سبيعى كوفى تابعى كه در حقّ او گفته اند:چهل سال نماز صبح را به وضوى نماز عشا گزارد ودر هر شب يك ختم قرآن مى نمود، ودر زمان او اَعْبَدى از او نبود، اَوْثَق در حديث از او نزد خاصّه وعامّه نبود، و از ثِقات علىبن الحسين عليه السّلام بود.
بالجمله ؛ جناب بُرير چون به ميدان تاخت از آن سوى ، يزيد بنمعقل به نزد او شتافت وبا هم اتّفاق كردند كه مباهله كنند و از خدا بخواهند كه هر كه برباطل است بر دست آن ديگر كشته شود، اين بگفتند و بر هم تاختند. يزيد ضربتى بر(بُرَيْر) زد او را آسيبى نرساند لكن بُرير او را ضربتى زد كه خُود او را دو نيمهكرد و سر او را شكافت تا به دماغ رسيد يزيد پليد بر زمين افتادمثل آنكه از جاى بلندى بر زمين افتد.
رضىّ بن منقذ عبدى كه چنين ديد بر(بُرير) حمله آورد و با هم دست به گردن شدندويك ساعت باهم نبرد كردند آخرالا مر، بُرير او را بر زمين افكند و بر سينه اش نشست ،رضىّ استغاثه به لشكر كرد كه او را خلاص كنند. كعب بن جابر حمله كرد و نيزه خودرا گذاشت بر پشت برير، (بُرير) كه احساس نيزه كرد همچنان كه بر سينه رضىّنشسته بود خود را بر روى رضىّ افكند و صورت او را دندان گرفت و طرف دماغ اوراقطع كرد از آن طرف كعب بن جابر چون مانعى نداشت چندان به نيزه زور آورد تا در پشتبُرير فرو رفت و برير را از روى رضى افكند و پيوسته شمشير بر آن بزرگوار زدتا شهيد شد .
راوى گفت : رضىّ از خاك برخاست در حالتى كه خاك از قباى خود مى تكانيد وبه كعبگفت : اى برادر، بر من نعمتى عطاكردى كه تا زنده ام فراموش نخواهم نمود چون كعببن جابر بر گشت زوجه اش ياخواهرش (نوار بنت جابر) با وى گفت كشتى (سّيدقرّاء) را هر آينه امر عظيمى به جاى آوردى به خدا سوگند ديگر باتو تكلّم نخواهمكرد. (171)
شهادت وهب عليه الرحمة
وهب (172) بن عبداللّه بن حباب كَلْبى كه با مادر و زن در لشكر امام حسين عليهالسّلام حاضر بود به تحريص مادر ساخته جهاد شد، اسب به ميدان راند و رجز خواند:
شعر :اِنْ تَنْكُروُنى فَاَنَاابْنُ الْكَلْبِ
|
سَوْفَ تَرَوْنى وَتَرَوْنَ ضَرْبى
|
وَحَمْلَتى وَصَوْلَتى فى الْحَرْبِ
|
اُدْرِكُ ثارى بَعْدَ ثار صَحْبى
|
وَاَدْفَعُ الْكَرْبَ اَمامَ الْكَرْبِ
|
لَيْسَ جِهادى فىِ الْوَغى بِاللَّعْبِ
|
وجلادت و مبارزت نيكى به عمل آورد و جمعى را بهقتل در آورد. پس از ميدان باز شتافت و به نزديك مادر و زوجه اش آمد و به مادر گفت : آيااز من راضى شدى ؟ گفت راضى نشوم تا آنكه در پيش روى امام حسين عليه السّلام كشتهشوى ، زوجه او گفت : ترابه خدا قسم مى دهم كه مرابيوه مگذار و به درد مصيبت خود مبتلامساز، مادر گفت : اى فرزند! سخن زن را دور انداز به ميدان رو در نصرت امام حسين عليهالسّلام خود را شهيد ساز تا شفاعت جدّش در قيامتشامل حالت شود، پس وهب به ميدان رجوع كرد در حالى كه مى خواند:
اِنّى زَعيمٌ لَكِ اُمَّ وَهَبٍ
شعر :بِالّطَعْنِفيهِمْ تارَةً وَالضَّرْبِ
|
ضَرْبَ غُلامٍ مُؤْمِنٍ بِالرَّبِّ
|
پس نوزده سوار و دوازده پياده را به قتل رسانيد و لختى كارزار كرد تا دو دستش راقطع كردند، اين وقت مادر او عمود خيمه بگرفت و به حربگاه در آمد و گفت : اى وهب ! پدرو مادرم فداى تو باد چندانكه توانى رزم كن و حرمرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از دشمن دفع نما، وهب خواست كه تا او رابرگرداند مادرش جانب جامه او را گرفت و گفت : من روى باز پس نمى كنم تا به اّتفاقتو در خون خويش غوطه زنم ، جناب امام حسين عليه السّلام چون چنين ديد فرمود: ازاهل بيت من جزاى خير بهره شما باد به سرا پرده زنان مراجعت كن خدا ترا رحمت كند. پس آن زن به سوى خِيام محترمه زنها برگشت و آن جوان كلبى پيوسته مقاتلت كرد تاشهيد شد.
شهادت اولين زن در لشكر امام حسين عليه السّلام
راوى گفت : كه زوجه وَهَب بعد از شهادت شوهرش بى تابانه به جانب او دويد وصورت بر صورت او نهاد شمر غلام خود را گفت تا عمودى بر سر او زد و به شوهرشملحق ساخت ، و اين اوّل زنى بود كه در لشكر حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام بهقتل رسيد.(173)
پس از آن عمروبن خالد اَزْدى اسدى صيداوى عازم ميدان شد خدمت امام حسين عليه السّلام آمد وعرض كرد: فدايت شوم يا اباعبداللّه ! من قصد كرده ام كه ملحق شوم به شهداء ازاصحاب تو و كراهت دارم از آنكه زنده بمانم و ترا وحيد وقتيل بينم اكنون مرخّصم فرما، حضرت او را اجازت داد وفرمود: ما هم ساعت بعد تو ملحقخواهيم شد، آن سعادتمند به ميدان آمد واين رجزَ خواند:
شعر :اِلَيْكَ يا نَفْسُ مِنَ الرَّحْمنِ
|
فَاَبْشِرى بِالرَّوْحِ وَالرَّيْحانِ شعر :
|
اَلْيَوْمَ تَجْزَيْنَ عَلَى الاِْحْسانِ
پس كارزار كرد تا شهيد شد، رحمه اللّه .
پس فرزندش خالدبن عمروبيرون شد ومى گفت :
شعر :صَبْراًعَلَى المَوتِ بَنى قَحْطانِ
|
كَىْ ما تَكوُنُوا فى رِضَى الرَّحْمنِ
|
يااَبَتا قَدْ صِرْتَ فىِ الْجِنانِ
|
فى قَصْرِ دُرٍ حَسَنِ الْبُنْيانِ
|
پس جهاد كرد تا شهيد شد.
سعد بن حنظله تميمى به ميدان رفت و او از اعيان لشكر امام حسين عليه السّلام بود رجزخواند و فرمود:
شعر :صَبْرًا عَلَى الاَْسْيافِ وَاْلاَسِنَّة
|
صَبْرًا عَلَيْها لِدُخُولِ الْجَنَّةِ
|
وَحُورِعَيْنٍ ناعِماتٍ هُنَّةٍ
|
يانَفْسُ لِلرّاحَةِ فَاجْهَدِ نَّهُ
|
و فى طِلابِ الْخَيْرِ فَارْغِبَنَّهُ
پس حمله كرد و كار زار سختى نمود تا شهيد شد، رحمه اللّه پس عميربن عبداللّه مَذْحِجىبه ميدان رفت و اين رجز خواند:
شعر :قَدْ عَلِمَتْ سَعْدٌ وَحَىُّ مَذْحِج (174)
|
اِنّى لَدَى الْهَيْجاءِ لَيْثُ مُحْرِج (175)
|
اَعْلُو بِسَيْفى هامَةَ الْدَجّجِ
|
وَاَترُكُ الْقَرْنَ لَدَى التَّعَرُّجِ
|
فَريسَة الضَّبْعِ(176) الْاَزلِّ(177) الْاَعْرَجِ(178)
پس كارزار كرد و بسيارى را كشت تا به دست مسلم ضَبابىّ و عبداللّه بَجَلىّ كشته شد.
مبارزات نافع بن هلال و شهادت مسلم بن عوسجه
از اصحاب سيّد الشّهداء عليه السّلام نافع بنهلال جَمَلى به مبارزت بيرون شد وبدين كلمات رجز خواند:
اَنَا اْبنُ هِلالِ الْجَمَلَى ، اَنَا عَلى دينِ عَلىّ عليه السّلام مزاحم بن حريث بهمقابل او آمد وگفت : اَنَاعَلى دين عُثْمان ؛من بر دين عثمانم ، نافع گفت : تو بر دينشيطانى و بر او حمله كرد و جهان را از لوث وجودش پاك نمود.
عمرو بن الحجّاج چون اين دلاورى ديد بانگ برلشكر زد و گفت : اى مردمِ احمق ! آيا مىدانيد با چه مردمى جنگ مى كنيد همانا اين جماعت فرساناهل مصرند و از پستان شجاعت شير مكيده اند و طالب مرگ اند احدى يك تنه به مبارزاتايشان نرود كه عرصه هلاك مى شود، و همانا اين جماعت عددشان كم است و به زودى هلاكخواهند شد، واللّه ! اگر همگى جنبش كنيد و كارى نكنيد جز آنكه ايشان را سنگ باراننمائيد تمام را مقتول مى سازيد.
عمر بن سعد گفت : راءى محكم همان است كه تو ديده اى ، پس رسولى به جانب لشكرفرستاد تا ندا كند كه هيچ كس از لشكر را اجازت نيست كه يك تنه به مبارزت بيرونشود، پس عمرو بن الحجّاج از كنار فرات با جماعت خود بر ميمنه اصحاب امام حسين عليهالسّلام حمله كرد، بعد از آن كه آن منافقان را به اين كلمات تحريص بر كشتن اصحابامام حسين عليه السّلام نمود: يا اَهْلَ الْكُوفَةِ اَلْزِمُواطاعَتَكُمْ وَ جَماعَتَكُمْ وَ لا تَرْتابُوا فىقَتْلِ مَنْ مَرَقَ مِنَ الدّينِ وَ خالَفَ الاِمام ،
خداوند دهان عمرو بن الحجّاج را پر از آتش كند در ازاى اين كلمات كه بر جناب امام حسينعليه السّلام بسى سخت آمد و به حضرتش اثر كرد، پس ساعتى دو لشكر با هم نبردكردند و در اين گيرودار جنگ ، مسلم بن عَوْسَجه اَسدى رحمه اللّه از پاى در آمد و از كثرتزخم و جراحت به خاك افتاد، لشكر عمر سعد از حمله دست كشيدند و به سوى لشكرگاهخود برگشتند، چون غبار معركه فرو نشست مسلم را بر روى زمين افتاده ديدند حضرت امامحسين عليه السّلام به نزد او شتافت و در مسلم رمقى يافت پس او را خطاب كرد و فرمود:خدا رحمت كند ترا اى مسلم ؛ و اين آيه كريمه را تلاوت نمود: (فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مِنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلاً).(179)
حبيب بن مظاهر كه به ملازمت خدمت آن حضرت نيز حاضر بود نزديك مسلم آمد و گفت : اىمسلم ! گران است بر من اين رنج و شكنج تو اكنون بشارت باد ترا به بهشت ، مسلم بهصداى بسيار ضعيفى گفت : خدا به خير ترا بشارت دهد، حبيب گفت : اگر مى دانستم كهبعد از تو در دنيا زنده مى بودم دوست داشتم كه به من وصيّت كنى به آنچه قصدداشتى تا در انجام آن اهتمام كنم لكن مى دانم كه در همين ساعت من نيز كشته خواهم شد و بهتو خواهم پيوست . مسلم گفت : ترا وصيّت مى كنم به اين مرد و اشاره كرد به سوى امامحسين عليه السّلام و گفت : تا جان در بدن دارى او را يارى كن و از نصرت او دست مكش تاوقتى كه كشته شوى ، حبيب گفت : به پررودگار كعبه جز اين نكنم و چشم ترا به اينوصيّت روشن نمايم ، پس مسلم جهان را وداع كرد در حالى كه بدن او روى دستها بود اورا برداشته بودند كه در نزد كشتگان گذارند، پس صداى كنيزك او به نُدبه بلندشد كه يَابْنَ عَوْسَجَتاهُ يا سَيّداه .
و معلوم مى شود كه مسلم بن عوسجه از شجاعان نامى روزگار بود چنانكه شَبَث شجاعتاو را در آذربايجان مشاهده كرده بود و آن را تذكره نمود، و در زمانى كه مسلم بنعقيل به كوفه آمده بود مسلم بن عوسجه وكيل او بود در قبضاموال و بيع اسلحه و اخذ بيعت . و با اين حال از عُبّاد روزگار بود و پيوسته در مسجدكوفه در پاى ستونى از آن مشغول به عبادت و نماز بود چنانكه از (اَخبارالطّوال ) دينورى معلوم مى شود، و او را اهل سِيَراوّل اصحاب حسين عليه السّلام گفته اند و كلمات او را در شب عاشورا شنيدى و در كربلامقاتله سختى نمود و به اين رجز مترنّم بود:
شعر :اِنْ تَسْاءَلوُا عنّى فَّاِنّى ذوُلُبَدٍ
|
مِنْ فَرْعِ (180)قَوْمٍ مِنْ ذُرى بنى اَسَدٍ
|
فَمَنْ بَغانا حاَّئِدٌ عَنِ الرَّشَدِ
|
وَ كافِرٌ بِدينِ جَبّارٍ صَمَدٍ
|
و كُنْيه آن بزرگوار ابو جَحْل است چنان كه كُميت اسدى در شعر خود به آن اشاره كرده :
وَ اِنَّ اَبا جَحْلٍ قَليلٌ مُجَحَّلٌ .
جَحْل به تقديم جيم بر حاء مُهمله ، يعنى مهتر زنبورانعسل و مُجَحَّل كمُّعَظَّم ، يعنى صريع و بر زمين افكند شده ، وقاتل او مسلم ضبابى و عبدالرّحمن بجلى است .
بالجمله ؛ دوباره لشكر به هم پيوستند و شمر بن ذى الجوشن - عليه اللّعنة - از ميسرهبر ميسره لشكر امام عليه السّلام حمله كرد و آن سعادتمندان با آن اشقيا به قدم ثباتنبرد كردند و طعن نيزه دو لشكر و شمشير به هم فرود آوردند و سپاه ابن سعد، حضرتامام حسين عليه السّلام و اصحابش را از هر طرف احاطه كردند و اصحاب آن حضرت با آنلشكر قتال سختى نمودند و تمام جَلادت ظاهر نمودند و مجموع سواران لشكر آن حضرتسى و دو تن بودند كه مانند شعله جوّاله حمله مى افكندند و سپاه ابن سعد را از چپ وراست پراكنده مى نمودند.
عروة بن قيس كه يكى از سركردگان لشكر پسر سعد بود و چون اين شجاعت و مردانگىاز سپاه امام عليه السّلام مشاهد كرد، به نزد ابن سعد فرستاد كه يا بن سعد آيا نمىبينى كه لشكر من امروز از اين جماعت قليل چه كشيدند؟ تيراندازان را امر كن كه ايشان راهدف تير بلا سازند، ابن سعد كمانداران را به تيرانداختن امر نمود.
راوى گفت : اصحاب امام حسين عليه السّلام قتال شديدى نمودند تا نصف النّهار روزرسيد، حصين بن تميم كه سر كرده تيراندازان بود چون صبر اصحاب امام حسين عليهالسّلام مشاهده نمود لشكر خود را كه پانصد كماندار به شمار مى رفتند امر كرد كهاصحاب آن حضرت را تير باران نمايند، آن منافقان حسب الا مر امير خويش لشكر امام حسينعليه السّلام را هدف تير و سهام نمودند و اسبهاى ايشان را عَقْر (يعنى پى ) و بدنهاىآنها را مجروح نمودند.
راوى گفت : كه مقاتله كردند اصحاب امام حسين عليه السّلام با لشكر عمر سعدقتال بسيار سختى تا نصف النّهار و لشكر پسر سعد را توانائى نبود كه بر ايشانبتازد جز از يك طرف زيرا كه خيمه ها را به هممتصل كرده بودند و آنها را از عقب سر و يمين و يسار قرار داده بودند. عمر سعد كه چنينديد جمعى را فرستاد كه خيمه ها را بيفكنند تا بر آنها احاطه نمايند سه چهار نفر ازاصحاب امام حسين عليه السّلام در ميان خيمه ها رفتند هنگامى كه آن ظالمان مى خواستندخيمه ها را خراب كنند بر آنها حمله مى كردند و هر كه را مى يافتند مى كشتند يا تير بهجانب او مى افكندند و او را مجروح مى نمودند، عمر سعد كه چنين ديد فرياد كشيد كه خيمهها را آتش زنيد و داخل خيمه ها نشويد، پس آتش آوردند خيمه را سوزانيدند، سيّد الشّهداءعليه السّلام فرمود: بگذاريد آتش زنند زيرا كه هر گاه خيمه ها را بسوزانند نتوانند ازآن بگذرند و به سوى شما آيند و چنين شد كه آن حضرت فرموده بود.
راوى گفت : حمله كرد شمر بن ذى الجوشن - عليه اللعّنة - به خيمه حضرت امام حسينعليه السّلام و نيزه اى كه در دست داشت بر آن خيمه مى كوبيد و ندا در داد كه آتشبياوريد تا من اين خيمه را با اهلش آتش زنم .
راوى گفت : زنها صيحه كشيدند و از خيمه بيرون دويدند، جناب امام حسين عليه السّلامبر شمر صيحه زد كه اى پسر ذى الجوشن تو آتش مى طلبى كه خيمه را براهل من آتش زنى ؟ خداوند بسوزاند ترا به آتش جهنّم . حُمَيْد بن مُسْلم گفت : كه من بهشمر گفتم سبحان اللّه ! اين صلاح نيست براى تو كه جمع كنى در خود دو خصلت رايكى آنكه عذاب كنى به عذاب خدا كه سوزانيدن باشد و ديگر آنكه بكشى كودكان وزنان را، بس است براى راضى كردن امير كشتن تو مردان را، شمر به من گفت : توكيستى ؟ گفتم : نمى گويم با تو كيستم و ترسيدم كه اگر مرا بشناسد نزد سلطانبراى من سعايت كند، پس آمد به نزد او شبث بن رِبْعى و گفت : من نشنيدم مقالى بدتر ازمقال تو و نديدم موقفى زشت تر از موقف تو، آيا كارت به جائى رسيده كه زنها رابترسانى ، پس شهادت مى دهم كه شمر حيا كرد و خواست برگردد كه زُهير بن قَينرحمه اللّه با ده نفر از اصحاب خود بر شمر و اصحابش حمله كردند و ايشان را از دورخِيام متفرق ساختند، و اباعزّه (به زاء معجمه ) ضَبابى را كه از اصحاب شِمر بود بهقتل رسانيدند، لشكر عمر سعد كه چنين ديدند بر ايشان هجوم آوردند و چون لشكر امامحسين عليه السّلام عددى قليل بودند اگر يك تن از ايشان كشته گشتى ظاهر و مبيّنگشتى و اگر از لشكر ابن سعد صد كس مقتول گشتى از كثرت عدد نمودار نگشتى .
بالجمله ؛جنگ سختى شد و قتلى و جريح بسيارى گشت تا آنكه وقتزوال رسيد.