بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پس صداى زنى هاشميّه كه در خانه يزيد بود به نوحه و ندبه بلند شد و مى گفت :يا حبيباه يا سيّد اَهْلَبيْتاه يابن محمّداه ، اى فرياد رس بيوه زنان و پناه يتيمان ، اىكشته تيغ اولاد زناكاران . بار دگر حاضران كه آن ندبه را شنيدند گريستند و يزيدبى حيا هيچ از اين كلمات متاءثر نشد و چوب خيزرانى طلبيد و به دست گرفت و بردندانهاى مبارك آن حضرت مى كوفت و اشعارى (431) مى گفت كهحاصل بعضى از آنها آنكه اى كاش ‍ اشياخ بنى اميّه كه در جنگ بدر كشته شدند حاضرمى بودند و مى ديدند كه من چگونه انتقام ايشان را از فرزندان قاتلان ايشان كشيدم وخوشحال مى شدند و مى گفتند اى يزيد دستتشَل نشود كه نيك انتقام كشيدى .(432)
چون ابوبَرْزَه اَسلمى كه حاضر مجلس بود و از پيش يكى از صحابه حضرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بوده نگريست كه يزيد چوب بر دهان مبارك حضرتحسين عليه السّلام مى زند گفت : اى يزيد! واى بر تو آيا دندان حسين را به چوب خيزرانمى كوبى ؟! گواهى مى دهم كه من ديدم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم دندانهاىاو را و برادر او حَسَن عليه السّلام را مى بوسيد و مى مكيد و مى فرمود: شما دو سيّدجوانان اهل بهشت ايد، خدا بكشد كشنده شما را و لعنت كندقاتِل شما را و ساخته از براى او جهنم را.
يزيد از اين كلمات در غضب شد و فرمان داد تا او را بر زمين كشيدند و از مجلس بيرونبردند.(433)
اين وقت جناب زينب دختر امير المؤ منين عليهماالسّلام برخاست و خطبه خواند كه خلاصه آنبه فارسى چنين مى آيد:
حمد و ستايش مختص يزادن پاك است كه پروردگار عالمين است و درود و صلوات از براىخواجه لولاك رسول او محمّد و آل او عليهماالسّلام است . هر آينه خداوند راست فرمودههنگامى كه فرمود:
(ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الّذينَ اَساؤُ السُّوى اَنْ كَذَّبُوا بآياتِ اللّه وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُنَ.)(434)
حضرت زينب عليهاالسّلام از اين آيه مباركه اشاره فرمود كه يزيد و اتباع او كه سر ازفرمان خداى برتافتند و آيات خدا را انكار كردند بازگشت ايشان به آتش دوزخ خواهدبود. آنگاه روى با يزيد آورد و فرمود:
هان اى يزيد! آيا گمان مى كنى كه چون زمين و آسمان را بر ما تنگ كردى و ما را شهر تاشهر مانند اسيران كوچ دادى از منزلت و مكانت ما كاستى و بر حشمت و كرامت خود افزودىو قربت خود را در حضرت يزدان به زيادت كردى كه از اين جهت آغاز تكبّر و تنمّر نمودىو بر خويشتن بينى بيفزودى و يك باره شاد و فرحان شدى كه مملكت دنيا بر تو گردآمد و سلطنت ما از بهر تو صافى گشت ؟ نه چنين است اى يزيد، عنان بازكش و لختى بهخود باش مگر فراموش كردى فرمايش خدا را كه فرموده :
(البته گمان نكنند آنانكه كفر ورزيدند كه مهلت دادن ما ايشان را بهتر است از براىايشان ، همانا مهلت داديم ايشان را تا بر گناه خود بيفزايند و از براى ايشان استعذابى مُهين )(435).
آيا از طريق عدالت است اى پسر طُلَقاء كه زنان و كنيزان خود را در پس ‍ پرده دارى ودختران رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را چون اسيران ، شهر به شهر بگردانىهمانا پرده حشمت و حرمت ايشان را هتك كردى و ايشان را از پرده بر آوردى و درمنازل و مناهل به همراهى دشمنان كوچ دادى و مطمح نظر هر نزديك و دور و وضيع و شريفساختى در حالتى كه از مردان و پرستاران ايشان كسى با ايشان نبود و چگونه اميد مىرود كه نگاهبانى ما كند كسى كه جگر آزادگان را بخايد(436) و از دهان بيفكند وگوشتش به خون شهيدان برويد و نموّ كند؛ كنايه از آن كه از فرزند هند جگر خواره چهتوقع بايد داشت و چه بهره توان يافت . و چگونه درنگ خواهد كرد در دشمنى مااهل بيت كسى كه بغض و كينه ما را از بَدْر و اُحد دردل دارد و هميشه به نظر دشمنى ما را نظر كرده پس بدون آنكه جرم و جريرتى بر خوددانى و بى آنكه امرى عظيم شمارى شعرى بدين شناعت مى خوانى :
شعر :

لاََهَلُّووا وَاسْتَهَلُّوا فَرَحا
ثُمَّ قالُوا يا يَزيدُ لاتَشَلّ
و با چوبى كه در دست دارى بردندانهاى ابوعبداللّه عليه السّلام سيّد جواناناهل بهشت مى زنى و چرا اين بيت را نخوانى وحال آنكه دلهاى ما را مجروح و زخمناك كردى واصل و بيخ ما را بريدى از اين جهت كه خون ذريّه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم راريختى و سلسله آل عبدالمطّلب را كه ستارگان روى زمين اند گسيختى و مشايخ خود راندا مى كنى و گمان دارى كه نداى تو را مى شنوند، و البته زود باشد كه به ايشانملحق شوى و آرزو كنى كه شل بودى و گنگ بودى و نمى گفتى آنچه را كه گفتى و نمىكردى آنچه را كه كردى ، لكن آرزو و سودى نكند، آنگاه حقّ تعالى را خطاب نمود و عرضكرد: بار الها! بگير حق ما را و انتقام بكش از هر كه با ما ستم كرد ونازل گردان غضب خود را بر هر كه خون ما ريخت و حاميان ما را كشت .
پس فرمود: هان اى يزيد! قسم به خدا كه نشكافتى مگر پوست خود را و نبريدى مگرگوشت خود را، و زود باشد كه بر رسول خدا وارد شوى در حالتى كهمتحمّل باش وِزر ريختن خون ذريّه او را و هتك حرمت عترت او را در هنگامى كه حقّ تعالى جمعمى كند پراكندگى ايشان را و مى گيرد حق ايشان را و گمان مبر البتّه آنان را كه در راهخدا كشته شدند مُردگانند بلكه ايشان زنده و در راه پروردگار خود روزى مى خوردند وكافى است ترا خداوند از جهت داورى ، و كافى است محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم ترابراى مخاصمت و جبرئيل براى يارى او و معاونت و زود باشد كه بداند آن كسى كه تو رادستيار شد و بر گردن مسلمانان سوار كرد وخلافتباطل براى تو مستقر گردانيد و چه نكوهيده بدلى براى ظالمين هست و خواهيد دانست كهكدام يك از شما مكان او بدتر و ياوَر او ضعيفتر است و اگر دواهى روزگار مرا باز داشتكه با تو مخاطبه و تكلّم كنم همانا من قدر ترا كم مى دانم و سرزنش ترا عظيم و توبيخترا كثير مى شمارم ؛ چه اينها در تو اثر نمى كند و سودى نمى بخشد، لكن چشمهاگريان و سينه ها بريان است چه امرى عجيب و عظيم است نجيبانى كه لشكر خداوندند بهدست طُلَقاء كه لشكر شيطانند كشته گردند و خون ما از دستهاى ايشان بريزد و دهانايشان از گوشت ما بدوشد و بنوشد وآن جسدهاى پاك و پاكيزه را گرگهاى بيابانىبه نوبت زيارت كنند و آن تن هاى مبارك را مادران بچّه كفتارها بر خاك بمالند.
اى يزيد! اگر امروز ما را غنيمت خود دانستى زود باشد كه اين غنيمت موجب غرامت تو گردددر هنگامى كه نيابى مگر آنچه را كه پيش ‍ فرستادى و نيست خداوند بر بندگان ستمكننده و در حضرت او است شكايت ما و اعتماد ما، اكنون هر كيد و مكرى كه توانى بكن و هرسعى كه خواهى به عمل آور و در عداوت ما كوشش فرو مگذار و با اين همه ، به خداسوگند كه ذكر ما را نتوانى محو كرد و وحى ما را نتوانى دور كرد، و باز ندانى فرجامما را و درك نخواهى كرد غايت و نهايت ما را و عار كردار خود را از خويش نتوانى دور كرد وراءى تو كذب و عليل و ايّام سلطنت تو قليل و جمع تو پراكنده و روز تو گذرنده استدر روزى كه منادى حق ندا كند كه لعنت خدا بر ستمكاران است .
سپاس و ستايش خداوندى را كه ختم كرد در ابتدا بر ما سعادت را و در انتها رحمت وشهادت را و از خدا سؤ ال مى كنم كه ثواب شهداى ما راتكميل فرمايد و هر روز بر اجر ايشان بيفزايد و در ميان ما خليفه ايشان باشد و احسانشرا بر ما دائم دارد كه اوست خداوند رحيم و پروردگار ودود، و كافى است در هر امرى ونيكو وكيل است (437).
يزيد را موافق نمى افتد كه جناب زينب عليهاالسّلام را بدين سخنان درشت و كلمات شتمآميز مورد غضب و سخط دارد، خواست كه عذرى بر تراشد كه زنان نوائح بيهُشانه سخنكنند، و اين قسم سخنان از جگر سوختگان پسنديده است لاجرم اين شعر را بگفت :
شعر :
يا صَيْحَةً تُحْمَدُ مِنْ صَوائح
ما اَهْوَنَ المَوْتُ عَلىَ النّوائحِ
آنگاه يزيد با حاضرين اهل شام مشورت كرد كه با اين جماعت چهعمل نمايم . آن خبيثان كلام زشتى گفتند كه معنى آن مناسب ذكر نيست و مرادشان آن بود كهتمام را با تيغ در گذران .
نعمان بن بشير كه حاضر مجلس بود گفت : اى يزيد! ببين تارسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم با ايشان چه صنعت داشت آن كن كهرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كرد.(438)
و مسعودى نقل كرده : وقتى كه اهل مجلس يزيد اين كلام را گفتند: حضرت باقر عليهالسّلام شروع كرد به سخن ، و در آن وقت دوسال و چند ماه از سن مباركش گذشته بود پس حمد و ثنا گفت خداى را پس رو كرد بهيزيد و فرمود: اهل مجلس تو در مشورت تو راءى دادند به خلافاهل مجلس فرعون در مشورت كردن فرعون با ايشان در امر موسى و هارون ؛ چه آنها گفتند(اَرْجِهْ وَاَخاهُ) و اين جماعت راءى دادند به كشتن ما و براى اين سببى است . يزيد پرسيدسببش چيست ؟ فرمود: اهل مجلسِ فرعون اولاد حلال بودند و اين جماعت اولادحلال نيستند و نمى كشد انبياء و اولاد ايشان را مگر اولادهاى زنا، پس يزيد از كلام بازايستاد و خاموش گرديد.(439)
اين هنگام به روايت سيّد و مفيد، از مردم شام مردى سرخ رو نظر كرد به جانب فاطمه دخترحضرت امام حسين عليه السّلام پس رو كرد به يزيد و گفت : يا امير المؤ منين ! هَبْ لى هذِهِالْجارِيَة ؛ يعنى اين دخترك را به من ببخش . جناب فاطمه عليهاالسّلام فرمود: چون اينسخن بشنيدم بر خود بلرزيدم و گمان كردم كه اين مطلب از براى ايشان جايز است . پسبه جامه عمّه ام جناب زينب عليهاالسّلام چسبيدم و گفتم : عمّه يتيم شدم اكنون بايد كنيزمردم شوم (440)! جناب زينب عليهاالسّلام روى با شامى كرد و فرمود: دروغ گفتىواللّه و ملامت كرده شدى ، به خدا قسم اين كار براى تو و يزيد صورت نبندد و هيچ يكاختيار چنين امرى نداريد.
يزيد در خشم شد و گفت : سوگند به خداى دروغ گفتى اين امر براى من روا است و اگرخواهم بكنم مى كنم .
حضرت زينب عليهاالسّلام فرمود: نه چنين است به خدا سوگند حقّ تعالى اين امر را براىتو روا نداشته و نتوانى كرد مگر آنكه از ملّت ما بيرون شوى و دينى ديگر اختيار كنى .
يزيد از اين سخن خشمش زيادتر شد و گفت : در پيش روى من چنين سخن مى گويى هماناپدر و برادر تو از دين بيرون شدند.
جناب زينب عليهاالسّلام فرمود: به دين خدا و دين پدر و برادر من ، تو و پدر و جدّتهدايت يافتند اگر مسلمان باشى .
يزيد گفت : دروغ گفتى اى دشمن خدا.
حضرت زينب عليهاالسّلام فرمود: اى يزيد! اكنون تو امير و پادشاهى هر چه مى خواهىاز روى ستم فحش و دشنام مى دهى و ما را مقهور مى دارى . يزيد گويا شرم كرد و ساكتشد، آن مرد شامى ديگر باره سخن خود را اعاده كرد، يزيد گفت : دور شو خدا مرگت دهد،آن مرد شامى از يزيد پرسيد ايشان كيستند؟
يزيد گفت : آن فاطمه دختر حسين و آن زن دختر على است ، مرد شامى گفت : حسين پسرفاطمه و على پسر ابوطالب ؟ يزيد گفت : بلى ، آن مرد شامى گفت : لعنت كند خداوندترا اى يزيد عترت پيغمبر خود را مى كشى و ذريّه او را اسير مى كنى ؟! به خدا سوگندكه من گمان نمى كردم ايشان را جز اسيران روم ؛ يزيد گفت : به خدا سوگند ترا نيزبه ايشان مى رسانم و امر كرد كه او را گردن زدند(441).
شيخ مفيد رحمه اللّه فرمود: پس يزيد امر كرد تااهل بيت را با على بن الحسين عليهماالسّلام در خانه عليحدّه كهمتّصل به خانه خودش بود جاى دادند و به قولى ، ايشان را در موضع خرابى حبسكردند كه نه دافع گرما بود و نه حافظ سرما چنانكه صورتهاى مباركشان پوستانداخت ، و در اين مدتى كه در شام بودند نوحه و زارى بر حضرت امام حسين عليه السّلاممى كردند(442).
و روايت شده كه در اين ايّام در ارض بيت المقدس هر سنگى كه از زمين بر مى داشتند اززيرش خون تازه مى جوشيد. و جمعى نقل كرده اند كه يزيد امر كرد سر مطهّر امام عليهالسّلام را بر در قصر شُوْم او نصب كردند واهل بيت عليه السّلام را امر كرد كه داخل خانه او شوند، چون مخدّراتاهل بيت عصمت و جلالت (عليهن السلام ) داخل خانه آن لعين شدند زنانآل ابوسفيان زيورهاى خود را كندند و لباس ماتم پوشيدند و صدا به گريه و نوحهبلند كردند و سه روز ماتم داشتند و هند دختر عبداللّه بن عامر كه در آن وقت زن يزيدبود و پيشتر در حباله حضرت امام حسين عليه السّلام بود پرده را دريد و از خانه بيروندويد و به مجلس آن لعين آمد در وقتى كه مجمع عام بود گفت : اى يزيد! سر مبارك فرزندفاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را بر در خانه من نصب كرده اى !يزيد برجست و جامه بر سر او افكند و او را برگرداند و گفت : اى هند! نوحه و زارى كنبر فرزند رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و بزرگ قريش ‍ كه پسر زياد لعيندر امر او تعجيل كرد و من به كشتن او راضى نبودم (443).
علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاءُ العُيون ) پس از آنكه حكايت مرد سرخ روى شامى رانقل كرده فرموده : پس يزيد امر كرد كه اهل بيت رسالت عليهماالسّلام را به زندانبردند، حضرت امام زين العابدين عليه السّلام را با خود به مسجد برد و خطيبى راطلبيد و بر منبر بالا كرد، آن خطيب ناسزاى بسيارى به حضرت امير المؤ منين و امام حسينعليهماالسّلام گفت و يزيد و معاويه عليهما اللعنة را مدح بسيار كرد، حضرت امام زينالعابدين عليه السّلام ندا كرد او را كه :
وَيْلَكَ اَيُّهَااْلخاطِبُ اِشْتَرَيْتَ مَرْضاةَ اْلمَخْلوُقِ بِسَخَطِ الخالقِ فَتَبَوَّء مَقْعَدُكَ مِنَ النّارِ؛
يعنى واى بر تو اى خطيب ! كه براى خشنودى مخلوق ، خدا را به خشم آوردى ، جاى خود رادر جهنم مهيّا بدان (444).
پس حضرت على بن الحسين عليه السّلام فرمود كه اى يزيد! مرا رخصت ده كه بر منبربروم و كلمه اى چند بگويم كه موجب خشنودى خداوند عالميان و اجر حاضران گردد، يزيدقبول نكرد، اهل مجلس ‍ التماس كردند كه او را رخصت بده كه ما مى خواهيم سخن او رابشنويم ، يزيد گفت : اگر بر منبر برآيد مرا وآل ابوسفيان را رسوا مى كند، حاضران گفتند: از اين كودك چه بر مى آيد، يزيد گفت :او از اهل بيتى است كه در شيرخوارگى به علم وكمال آراسته اند، چون اهل شام بسيار مبالغه كردند يزيد رخصت داد تا حضرت بر منبربالا رفت و حمد و ثناى الهى اداء كرد و صلوات بر حضرت رسالت پناهى واهل بيت او فرستاد و خطبه اى در نهايت فصاحت و بلاغت ادا كرد كه ديده هاى حاضران راگريان و دلهاى ايشان را بريان كرد.(445)
قُلْتُ اِنّى اُحِبُّ فى هذا الْمَقامِ اَنْ اَتَمَثَّلَ بِهذِهِ الاَْبياتِ الّتى لايَسْتَحِقُّ اَنْ يُمْدَحَ بِها اِلاّهذَاالامامُ عليه السّلام
شعر :
حتّى انَرْتَ بِضَوْءِ وَجْهِكَ فَانْجَلى
ذاكَ الدُّجى وَانْجابَ ذاكَ الْعَثيرُ
فَافْتَنَّ فيكَ النّاظروُنَ فَاِصْبَعٌ
يُومى اِلَيكَ بِها وَعَيْنٌ تَنْظُرُ
يَجِدُونَ رُؤ يَتَكَ الّتى فازُوا بِها
مِنْ انْعُمِ اللّهِ الّتى لاتُكْفَرُوا
فَمَشَيْتَ مَشْيَةَ خاضِعٍ مُتواضِعٍ
للّهِ لايُزْهى ولايَتَكَبَّرُ
فَلَوْ اَنَّ مُشْتاقاً تَكَلَّفَ فَوقَ ما
فى وُسْعِهِ لَسَعى اِلَيْكَ الْمِنْبَرُ
اَبْدَيْتَ مِنْ فَصْل الخِطابِ بِحِكْمَةٍ
تُبنى عَنِ الْحَقّ الْمُبينِ و تُخْبِرُ
پس فرمود كه ايّها الناس حقّ تعالى ما اهل بيت رسالت را شش خصلت عطا كرده است و بههفت فضيلت ما را بر ساير خلق زيادتى داده ، و عطا كرده است به ما علم و بردبارى وجوانمردى و فصاحت و شجاعت و محبت در دلهاى مؤ منان . و فضيلت داده است ما را به آنكه ازما است نبىّ مختار محمّدمصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم ، و از ما است صدّيق اعظم علىمرتضى عليه السّلام ، و از ما است جعفر طيّار كه با دوبال خويش در بهشت با ملائكه پرواز مى كند، و از ما است حمزه شير خدا و شيررسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ، و از ما است دو سبط اين امّت حسن و حسينعليهماالسّلام كه دو سيّد جوانان اهل بهشت اند.(446) هر كه مرا شناسد شناسد و هر كهمرا نشناسد من خبر مى دهم او را به حسب و نسب خود.
ايّها الناس ! منم فرزند مكّه و مِنى ، منم فرزند زَمْزَم و صَفا. و پيوسته مفاخر خويش ومدائح آباء و اجداد خود را ذكر كرد تا آنكه فرمود: منم فرزند فاطمه زهراء عليهاالسّلام، منم فرزند سيّده نساء، منم فرزند خديجه كبرى ، منم فرزند اماممقتول به تيغ اهل جفا، منم فرزند لب تشنه صحراى كربلا، منم فرزند غارت شدهاهل جور و عنا، منم فرزند آنكه بر او نوحه كردند جنّيان زمين و مرغان هوا، منم فرزندآنكه سرش را بر نيزه كردند و گردانيدند در شهرها، منم فرزند آنكه حَرَم او را اسيركردند اولاد زنا، مائيم اهل بيت محنت و بلا، مائيم محلّنزول ملائكه سما، و مهبط علوم حقّ تعالى .
پس چندان مدائح اجداد گرام و مفاخر آباء عِظام خود را ياد كرد كه خُروش از مردم برخاستو يزيد ترسيد كه مردم از او برگردند مؤ ذّن را اشاره كرد كه اذان بگو، چون مؤ ذّناللّهُ اكبرُ گفت ، حضرت فرمود: از خدا چيزى بزرگتر نيست ، چون مؤ ذّن گفت : اَشْهَدُ اَنْلااِلهَ الا اللّهُ حضرت فرمود كه شهادت مى دهند به اين كلمه پوست و گوشت و خون من ،چون مؤ ذن گفت : اَشْهَدُ اَنَّ مُحمداً رَسُولُ اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت فرمود:كه اى يزيد! بگو اين محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه نامش را به رفعت مذكور مىسازى جدّ من است يا جدّ تو؟ اگر مى گويى جدّ تواست دروغ گفته باشى و كافر مىشوى ، و اگر مى گويى جدّ من است پس چرا عترت او را كشتى و فرزندان او را اسيركردى !؟ آن ملعون جواب نگفت و به نماز ايستاد.
مؤ لف گويد: كه آنچه از مقاتل و حكايات رفتار يزيد بااهل بيت عليهماالسّلام ظاهر مى شود آن است كه يزيد از انگيزش فتنه بيمناك شد و ازشماتت و شناعت اهل بيت عليهماالسّلام خوى برگردانيد و فى الجمله به طريق رفق و مدارابا اهل بيت رفتار مى كرد و حارسان و نگاهبانان را از مراقبتاهل بيت عليهماالسّلام برداشت و ايشان را در حركت و سكون به اختيار خودشان گذاشت وگاه گاهى حضرت سيّد سجاد عليه السّلام را در مجلس خويش مى طلبيد وقتل امام حسين عليه السّلام را به ابن زياد نسبت مى داد و او را لعنت مى كرد بر اين كار واظهار ندامت مى كرد و اين همه به جهت جلب قلوب عامّه و حفظ ملك و سلطنت بود نه اينكه درواقع پشيمان و بدحال شده باشد؛ زيرا كه مورّخيننقل كرده اند كه يزيد مكرّر بعد از قتل حضرت سيّد الشهداء عليه آلاف التحيه و الثناءموافق بعضى مقاتل در هر چاشت و شام سَرِ مقدّس آن سرور را بر سرخوان خود مى طلبيد،و گفته اند كه مكرّر يزيد بر بساط شراب بنشست و مغنّيان را احضار كرد و ابن زياد رابه جانب دست راست خود بنشانيد و روى به ساقى نمود و اين شعر مَيْشوم را قرائت كرد:
شعر :
اَسْقِنى شَرْبَةً تُرَوّى مُشاشى
ثُمَّ مِلْ فَاسْقِ مِثلَهَا ابْنَ زيادٍ
صاحِبَ السِّرّ وَالاَْمانَةِ عِنْدى
وَلِتَسْديدِ مَغْنمى وَ جِهادى
قاتِلَ الخارِجِىّ اَعْنى حُسَيْناً
وَ مُبيدَ الاَْعداءِ وَ الْحُسّادِ
سيّد ابن طاوس رحمه اللّه از حضرت سيّد سجّاد عليه السّلام روايت كرده است كه از زمانىكه سر مطهر امام حسين عليه السّلام را براى يزيد آوردند يزيد مجالس شراب فراهم مىكرد و آن سر مطهّر را حاضر مى ساخت و در پيش خويش مى نهاد و شُرب خمر مىكرد.(447)
روزى رسول سلطان روم كه از اشراف و بزرگان فرنگ بود در مجلس آن مَيشوم حاضربود از يزيد پرسيد كه اى پادشاه عرب ! اين سر كيست ؟ يزيد گفت : ترا با اين سرحاجت چيست ؟ گفت : چون من به نزد ملك خويش باز شوم از هر كم و بيش از من پرسش مىكند مى خواهم تا قصّه اين را بدانم و به عرض پادشاه برسانم تا شاد شود و باشادى تو شريك گردد. يزيد گفت : اين سر حسين بن على بن ابى طالب است .
گفت : مادرش كيست ؟ گفت : فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم .نصرانى گفت : اُف بر تو و بر دين تو، دين من از دين شما بهتر است ؛ چه آنكه پدر مناز نژاد داود پيغمبر است و ميان و من داود پدران بسيار است و مردم نصارى مرا با اين سببتعظيم مى كنند و خاك مقدم مرا به جهت تبرّك برمى دارند و شما فرزند دختر پيغمبر خودرا كه با پيغمبر يك مادر بيشتر واسطه ندارد بهقتل مى رسانيد! پس اين چه دين است كه شما داريد پس براى يزيد حديث كنيسه حافر رانقل كرد. يزيد فرمان داد كه اين مرد نصارى را بكشيد كه در مملكت خويش مرا رسوانسازد.
نصرانى چون اين بدانست گفت : اى يزيد آيا مى خواهى مرا بكشى ؟ گفت : بلى ، گفت :بدان كه من در شب گذشته پيغمبر شما را در خواب ديدم مرا بشارت بهشت داد من در عجبشدم اكنون از سِرّ آن آگاه شدم ، پس كلمه شهادت گفت : و مسلمان شد پس برجست و آنسر مبارك را برداشت و به سينه چسبانيد و مى بوسيد و مى گريست تا او را شهيدكردند(448).
و در (كامل بهائى ) است (449) كه در مجلس يزيد ملك التّجار روم كه عبدالشّمس نامداشت حاضر بود گفت : يا امير! قريب شصتسال باشد كه من تجارت مى كردم ، از قسطنطنيّه به مدينه رفتم و ده بُرد يمنى و دهنافه مِشك و دو من عنبر داشتم به خدمت حضرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رفتم او در خانه اُمّسلمه بود، انس بن مالك اجازتخواست من به خدمت او رفتم واين هدايا كه مذكور شد نزد او بنهادم از منقبول كرد و من هم مسلمان شدم ، مرا عبدالوّهاب نام كرد ليكن اسلام را پنهان دارم از خوفملك روم ، و در خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم كه حسن و حسينعليهماالسّلام در آمدند و حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را ببوسيد وبر ران خود نشانيد، امروز تو سر ايشان را از تن جدا كرده اى قضيب به ثناياى حسينعليه السّلام كه بوسه گاه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم است مى زنى ! درديار ما دريائى است و در آن دريا جزيره اى و در آن جزيره صومعه اى و در آن صومعهچهار سُم خر است كه گويند عيسى عليه السّلام روزى بر آن سورا شده بود آن را به زرگرفته در صندوق نهاده ، سلاطين و امراى روم و عامّه مردم هرسال آنجا به حجّ روند و طواف آن صومعه كنند و حرير آن سُمها را تازه كنند و آن كهنه راپاره پاره كرده به تحفه برند، شما با فرزندرسول خود اين مى كنيد؟! يزيد گفت : بر ما تباه كرد، گفت تا عبدالوّهاب را گردن زنند.
عبدالوّهاب زبان برگشود به كلمه شهادت و اقرار به نبوّت حضرت محمّد صلى اللّهعليه و آله و سلّم و امامت حسين عليه السّلام كرد و لعنت كرد بر يزيد و آباء و اجداد او،بعد از آن او را شهيد كردند(450).
و سيّد روايت كرده كه روزى حضرت امام زين العابدين عليه السّلام در بازارهاى دمشقعبور مى كرد كه ناگاه منهال بن عمرو، آن حضرت را ديد و عرض كرد كه يابنرسول اللّه ! چگونه روزگار به سر مى برى ؟ حضرت فرمود: چنانكه بنىاسرائيل در ميان آل فرعون كه پسران ايشان را مى كشتند و زنان ايشان را زنده مىگذاشتند و اسير و خدمتكار خويش ‍ مى نمودند، اىمنهال ! عرب بر عجم افتخار مى كرد كه محمّداز عرب است و قريش بر ساير عرب فخرمى كرد كه محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم قرشى است و ما كهاهل بيت آن جنابيم مغضوب و مقتول و پراكنده ايم پس راضى شده ايم به قضاى خدا و مىگوئيم اِنّاللّه وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ.(451)
شيخ اجلّ على بن ابراهيم قمّى در تفسير خود اين مكالمه امام را در بازارهاى شام بامنهال نقل كرده با تفاوتى . و بعد از تشبيهحال خويش به بنى اسرائيل فرموده كار خير البريّه (452) به آنجا رسيده كه بعداز پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در بالاى منابر ايشان را لعن مى كنند و كاردشمنان به آنجائى رسيده كه مال و شرف به آنها عطاء مى شود و امّا دوستان و محبّان ماحقير و بى بهره اند و پيوسته كار مؤ منان چنين بوده يعنى بايدذليل و مقهور دولتهاى باطله باشند. پس فرمود: و بامداد كردند عجم كه اعتراف داشتندبه حق عرب به سبب آنكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از عرب بوده و عرباعتراف داشتند به حق قريش به سبب آنكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم ازايشان بوده و قريش ‍ بدين سبب بر عرب فخر مى كرد و عرب نيز به همين سبب بر عجمفخر مى كرد، و ما كه اهل بيت پيغمبريم كسى حقّ ما را نمى شناسد، چنين است روزگارما.(453)
از سيّد محدّث جليل سيّد نعمة اللّه جزايرى در كتاب (انوار نعمانيه ) اين خبر به وجهابسطى نقل شده و آن چنان است كه منهال ديد آن حضرت را در حالتى كه تكيه بر عصاكرده بود و ساقهاى پاى او مانند دو نِى بود و خون جارى بود از ساقهاى مباركش و رنگشريفش زرد بود، و چون حال او پرسيد، فرمود: چگونه استحال كسى كه اسير يزيد بن معاويه است و زنهاى ما تا بهحال شكمهايشان از طعام سير نگشته و سرهاى ايشان پوشيده نشده و شب و روز به نوحهو گريه مى گذرانند، و بعد از نقل شطرى از آنچه در روايت (تفسير قمّى ) گذشت ،فرمود: هيچ گاهى يزيد ما را نمى طلبد مگر آنكه گمان مى كنيم كه ارادهقتل ما دارد و به جهت كشتن ، ما را مى طلبد اِنّاللّه وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ.منهال گفت : عرضه داشتم اكنون كجا مى رويد؟ فرمود: آن جائى كه ما رامنزل داده اند سقف ندارد و آفتاب ما را گداخته است و هواى خوبى در آنجا نمى بينيم ،الحال به جهت ضعف بدن بيرون آمده ام تا لحظه اى استراحت كنم و زود برگردم به جهتترسم بر زنها. پس در اين حال كه با آن حضرت تكلّم مى كردم ديدم نداى زنى بلندشد و آن جناب را صدا زد كه كجا مى روى اى نور ديده و آن جناب زينب دختر على مرتضىعليهماالسّلام بود(454).
در (مثير الاحزان ) است كه يزيد اهل بيت عليهماالسّلام را در مساكنىمنزل داده بود كه از سرما و گرما ايشان را نگاه نمى داشت تا آنكه بدنهاى ايشان پوستباز كرد و زرداب وريم جارى شد، و هذِهِ عِبارتُهُ:
وَاُسكِنَّ فى مَساكِنَ لا يَقينَ مِنْ حَرٍّ وَلا بَردٍ حَتّى تَقَشرَّتِ الجُلُودُ وَسالَ الصَّديدُ بَعدَكِنِّ الخُدوُرِ وَظِلِّ السُّتوُرِ.(455)
از بعضى از كتب نقل شده كه مسكن و مجلس اهل بيت عليهماالسّلام در شام در خانه خرابىبوده و مقصود يزيد آن بود كه آن خانه بر سر ايشان خراب شود و كشتهشوند(456).
در (كامل بهائى ) از (حاويه ) نقل كرده كه زنان خاندان نبوّت در حالت اسيرىحال مردانى كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مىداشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيدتا ايشان را به خانه يزيد آوردند، دختركى بود چهار ساله شبى از خواب بيدار شدگفت : پدر من حسين عليه السّلام كجا است ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم سخت پريشانبود، زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست . يزيد خفته بوداز خواب بيدار شد و حال تفحّص كرد، خبر بردند كهحال چنين است . آن در حال گفت : كه بروند و سر پدر را بياورند و در كنار او نهند، پسآن سر مقدّس ‍ را بياوردند و در كنار آن دختر چهار ساله نهادند.
پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر تو است ، آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجورشد در آن چند روز جان به حق تسليم كرد. و بعضى اين خبر را به وَجه اَبسطنقل كرده اند(457) و مضمونش را يكى از اعاظم رحمه اللّه به نظم آورده و من در اين مقامبه همان اشعار اكتفا مى كنم . قال رَحِمَهُ اللّه :
شعر :
يكى نوغنچه اى از باغ زهرا
بجست از خواب نوشين بلبل آسا
به افغان از مژه خوناب مى ريخت
نه خونابه كه خون ناب مى ريخت
بگفت اى عمّه بابايم كجا رفت ؟
بُدانيدم در برم ديگر چرا رفت ؟
مرا بگرفته بود اين دم در آغوش
همى ماليد دستم بر سر و گوش
به ناگه گشت غايب از بر من
ببين سوز دل و چشم تر من
حجازى بانوان دل شكسته
به گرداگرد آن كودك نشسته
خرابه جايشان با آن ستمها
بهانه طفلشان سر بار غمها
ز آه و ناله و از بانگ و افغان
يزيد از خواب بر پاشد هراسان
بگفتا كاين فغان و ناله از كيست ؟
خروش و گريه و فرياد از چيست ؟
بگفتش ازنديمان كاى ستمگر
بُود اين ناله از آل پيمبر
يكى كودك ز شاه سر بريده
در اين ساعت پدر درخواب ديده
كنون خواهد پدر از عمّه خويش
وزاين خواهش جگرها را كند ريش
چون اين بشنيد آن مَردُوديزدان
بگفتا چاره كار است آسان
سر بابش بَريد اين دم به سويش
چه بيند سر بر آيد آرزويش
همان طشت و همان سر قوم گمراه
بياوردند نزد لشكر آه
يكى سرپوش بُد بر روى آن سر
نقاب آسا به روى مهر انور
به پيش روى كودك سر نهادند
زنو بر دل غم ديگر نهادند
به ناموس خدا آن كودك زار
بگفت اى عمّه دل ريش افكار
چه باشد زير اين منديل مستور
كه جُز بابا ندارم هيچ منظور
بگفتش دختر سلطان والا
كه آن كس را كه خواهى هست اين جا
چو اين بشنيد خود برداشت سرپوش
چُه جان بگرفت آن سر را در آغوش
بگفت اى سرور و سالار اسلام
زقتلت مر مرا روز است چون شام
پدر بعد از تو محنتها كشيدم
بيابانها و صحراها دويدم
همى گفتندمان در كوفه و شام
كه اينان خارجند از دين اسلام
مرا بعد از تو اى شاه يگانه
پرستارى نَبُد جُز تازيانه
زكعب نيزه و از ضرب سيلى
تنم چون آسمان گشته است نيلى
بدان سر جمله آن جور و ستمها
بيابان گردى و درد و اَلَمها
بيان كرد و بگفت اى شاه محشر
تو برگو كى بريدت سر زپيكر
مرا در خُردسالى در بدر كرد
اسير و دستگير و بى پدر كرد
همى گفت و سر شاهش در آغوش
به ناگه گشته از گفتار خاموش
پريد از اين جهان و در جنان شد
در آغوش بتولش آشيان شد
خديو بانوان در يافت آن حال
كه پريده است مرغ بى پر و بال
به بالينش نشست آن غم رسيده
به گرد او زنان داغ ديده
فغان برداشتندى از دل تنگ
به آه و ناله گشتندى هم آهنگ
از اين غم شد به آل اللّه اطهار
دوباره كربلا از نو نمودار(458)
انتهى ملخّصا
شيخ ابن نما روايت كرده است كه حضرت سكينه عليهاالسّلام در ايّامى كه در شام بود، وموافق روايت سيّد در روز چهارم از ورود به شام ، در خواب ديد كه پنج ناقه از نور پيداشد كه بر هر ناقه پيرمردى سوار بود و ملائكه بسيار بر ايشان احاطه كرده بودند وبا ايشان خادمى بود مى فرمايد پس آن خادم به نزد من آمد و گفت : اى سكينه ! جدّت تراسلام مى رساند، گفتم : بر رسول خدا سلام باد اى پيكرسول اللّه تو كيستى ؟ گفت : من خدمتكارى از خدمتكاران بهشتم ، پرسيدم اين پيرانبزرگواران كه بر شتر سوار بودند چه جماعت بودند؟ گفت :اوّل آدم صفى اللّه بود، دوّم ابراهيم خليل اللّه بود و سوّم موسى كليم اللّه بود و چهارمعيسى روح اللّه بود، گفتم : آن مرد كه دست بر ريش خود گرفته بود و از ضعف مىافتاد و بر مى خاست كه بود؟ گفت : جدّ تورسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود، گفتم : كجا مى رود؟ گفت : به زيارتپدرت حسين عليه السّلام مى روند. من چون نام جدّ خود شنيدم دويدم كه خود را به آنحضرت برسانم وشكايت امّت را به او بكنم كه ناگاه ديدم پنج هودجى از نور پيدا شدكه ميان هر هودج زنى نشسته بود، از آن خادم پرسيدم كه اين زنان كيستند؟ گفت :اوّل حوّا امّ البشر است ، و دوّم آسيه زن فرعون ، و سوّم مريم دختر عمران و چهارم خديجهدختر خُوَيلد است ، گفتم ، اين پنجم كيست كه از اندوه دست بر سر گذاشته است و گاهىمى افتد و گاه بر مى خيزد؟ گفت : جده تو فاطمه زهرا عليهاالسّلام است .
من چون نام جدّه خود را شنيدم دويدم خود را به هودج او رسانيدم ودر پيش روى او ايستادم وگريستم و فرياد بر آوردم كه اى مادر به خدا قسم كه ظالمان اين امّت انكار حقّ ما كردندو جمعيّت ما را پراكنده كردند و حريم ما را مباح كردند، اى مادر به خدا سوگند حسين عليهالسّلام پدرم را كشتند. حضرت فاطمه عليهاالسّلام فرمود: اى سكينه ! بس است هماناجگرم را آتش زدى و رگ دلم را قطع كردى ، اين پيراهن پدرت حسين عليه السّلام است كهبا من است و از من جدا نخواهد شد تا خدا را با آن ملاقات نمايم ، پس از خواب بيدار شدم(459).
خواب ديگرى نيز از حضرت سكينه عليهاالسّلام در شامنقل شده كه براى يزيد نقل كرده و علاّمه مجلسى رحمه اللّه آن را در (جلاء العيون )نقل نموده (460)، پس از آن فرموده كه قطب راوندى از اَعمش روايت كرده است كه من بردور كعبه طواف مى كردم ، ناگاه ديدم كه مردى دعا مى كرد و مى گفت : خداوندا! مرابيامرز دانم كه مرا نيامرزى . چون از سبب نا اميدى اوسوال كردم مرا از حرم بيرون برد و گفت : من از آنها بودم كه در لشكر عمر سعد بوديمو از چهل نفر بودم كه سر امام حسين عليه السّلام را به شام برديم و در راه ، معجزاتبسيار از آن سر بزرگوار مشاهده كرديم و چونداخل دمشق شديم روزى كه آن سر مطهّر را به مجلس يزيد مى بردندقاتل آن حضرت سر مبارك را برداشت و رَجَزى مى خواند كه ركاب مرا پر از طلا و نقرهكن كه پادشاه بزرگى را كشته ام و كسى را كشته ام كه از جهت پدر و مادر از همه كسبهتر است . يزيد گفت : هر گاه مى دانستى كه او چنين است چرا او را كشتى ؟ و حكم كردكه او را به قتل آورند، پس سر را در پيش خود گذاشت و شادى بسيار كرد واهل مجلس ‍ حجّتها بر او تمام كردند و فايده نكرد چنانچه گذشت .
پس امر كرد كه آن سر منوّر را در حجره اى كه برابر مجلس عيش و شُرب او بود نصبكردند و ما را بر آن سر موكّل نمودند و مرا از مشاهده معجزات آن سر بزرگوار دهشت عظيمرو داده بود و خوابم نمى برد، چون پاسى از شب گذشت و رفيقان من به خواب رفتندناگاه صداهاى بسيار از آسمان به گوشم رسيد، پس شنيدم كه منادى گفت : اى آدم !فرود آى ، پس حضرت آدم عليه السّلام از جانب آسمان به زير آمد با ملائكه بسيار، پسنداى ديگر شنيدم كه اى ابراهيم ! فرود آى ، و آن حضرت به زير آمد با ملائكه بىشمار، پس نداى ديگر شنيدم كه اى موسى ! به زير آى ، و آن حضرت آمد با بسيارى ازملائكه ، و همچنين حضرت عيسى عليه السّلام به زير آمد با ملائكه بى حدّ و اِحصا، پسغلغله عظيم از هوا به گوشم رسيد و ندائى شنيدم كه اى محمّد صلى اللّه عليه و آله وسلّم !به زير آى ناگاه ديدم كه حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلّمنازل شد با افواج بسيار از ملائكه آسمانها و ملائكه بر دور آن قبّه كه سر مباركحضرت امام حسين عليه السّلام در آنجا بود احاطه كردند و حضرت رسالت صلى اللّهعليه و آله و سلّم داخل آن قبّه شد، چون نظرش بر آن سر مبارك افتاد ناتوان شد و نشست، ناگاه ديدم آن نيزه كه سر آن مظلوم را بر آن نصب كرده بودند خم شد و آن سر در دامنمطهّر آن سرور افتاد، حضرت سر را بر سينه خود چسبانيد و به نزديك حضرت آدم عليهالسّلام آورد و گفت : اى پدر من آدم ، نظر كن كه امّت من با فرزند دلبند من چه كرده اند!در اين وقت من بر خود بلرزيدم كه ناگاه جبرئيل به نزد حضرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت : يارسول اللّه ! من موكّلم به زلزله زمين ، دستورى ده كه زمين را بلرزانم و بر ايشانصدائى بزنم كه همه هلاك شوند، حضرت دستورى نداد، گفت : پس رخصت بده كه اينچهل نفر را هلاك كنم ، حضرت فرمود كه اختيار دارى ، پس ‍جبرئيل نزديك هر يك كه مى رفت و بر ايشان مى دميد آتش در ايشان مى افتاد و مىسوختند، چون نوبت به من رسيد من استغاثه كردم حضرت فرمود كه بگذاريد او را خدانيامرزد او را، پس مرا گذاشت و سر را برداشتند و بردند، و بعد از آن شب ديگر كسى آنسر مقدّس را نديد.
و عمر بن سعد لعين چون متوجّه إ مارت رى شد در راه به جهنمواصل شد و به مطلب نرسيد.(461)
مترجم گويد: بدان كه در مدفن سَرِ مبارك سيّد الشهداء عليه آلاف التحيه و الثناءخلاف ميان عامّه بسيار است و ذكر اقوال ايشان فايده ندارد و مشهور ميان علماى شيعه آناست كه حضرت امام زين العابدين عليه السّلام به كربلا آورد با سر ساير شهداء و درروز اربعين به بدنها ملحق گردانيد، و اين قول به حسب روايات بسيار بعيد مى نمايد.
و احاديث بسيار دلالت مى كند بر آنكه مردى از شيعيان آن سر مبارك را دزديد و آورد دربالاى سر حضرت امير المؤ منين عليه السّلام دفن كرد و به اين سبب در آنجا زيارت آنحضرت سنّت است و اين روايت دلالت كرد كه حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله وسلّم آن سر گرامى را با خود برد.(462)
و در آن شكى نيست كه آن سر و بدن به اشرف اماكنمنتقل گرديده و در عالم قدس به يكديگر ملحق شده هر چند كيفيّت آن معلوم نباشد.(تمام شدكلام علاّمه مجلسى رحمه اللّه ).(463)
فقير گويد: كه آنچه در آخر خبر مروى از اَعْمَش است كه عمر سعد در راه رى هلاك شددرست نيايد؛ چه آنكه آن را مختار در منزل خودش در كوفه بهقتل رسانيد و مستجاب شد دعاى مولاى ما امام حسين عليه السّلام در حق او:
وَسَلَّطَ عَلَيْكَ مَنْ يَذْبَحُكَ بَعْدى عَلى فِراشِكَ.
ابو حنيفه دينورى از حُمَيْد بن مسلم روايت كرده كه گفت : عمر سعد رفيق و دوست من بودپس از آمدنش از كربلا و فراغتش از قتل حسين عليه السّلام به ديدنش رفتم و از حالشسؤ ال كردم گفت : ازحال من مپرس ؛ زيرا كه هيچ مسافرى بدحالتر از من بهمنزل خود برنگشت ، قطع كردم قرابت نزديك را و مرتكب شدم كار بزرگى را.(464)
در (تذكره سِبط) است كه مردم از او اعراض كردند و ديگر اعتنا به او نمى نمودند وهرگاه بر جماعتى از مردم مى گذشت از او روى مى گردانيدند، و هرگاهداخل مسجد مى شد مردم از مسجد بيرون مى شدند، و هر كه او را مى ديد بد مى گفت و دشناممى داد لاجرم ملازمت منزل اختيار كرد تا آنكه بهقتل رسيد.اَلا لَعْنَةُ اللّهَ عَلَيْهِ.

next page

fehrest page

back page