بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

تذكره اَبو ثمامه نماز را در خدمت امام حسين ع و شهادت حبيب بن مظاهر:
ابو ثُمامه صيداوى كه نام شريفش عمرو بن عبداللّه است چون ديد وقتزوال است به خدمت امام عليه السّلام شتافت و عرض كرد: يا ابا عبداللّه ، جان من فداى توباد! همانا مى بينم كه اين لشكر به مقاتلت تو نزديك گشته اند و لكن سوگند بهخداى كه تو كشته نشوى تا من در خدمت تو كشته شوم و به خون خويش غلطان باشم ودوست دارم كه اين نماز ظهر را با تو بگزارم آنگاه خداى خويش را ملاقات كنم ، حضرتسر به سوى آسمان برداشت پس فرمود: ياد كردى نماز را خدا ترا از نماز گزاران وذاكرين قرار دهد، بلى اينك وقت آن است ، پس فرمود از اين قوم بخواهيد تا دست از جنگبردارند تا ما نماز گزاريم ، حُصَين بن تميم چون اين بشنيد فرياد برداشت كه نمازشما مقبول در گاه اِله نيست ، حبيب بن مظاهر فرمود: اى حِمار غدّار نماز پسررسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم قبول نمى شود و از توقبول خواهد شد؟!!!
حُصَين بر حبيب حمله كرد حبيب نيز مانند شير بر او تاخت و شمشير بر او فرود آورد وبر صورت اسب او واقع شد حُصَين از روى اسب بر زمين افتاد پس اصحاب آن ملعونجلدى كردند و او را از چنگ حبيب ربودند پس حبيب رجز خواند فرمود:
شعر :

اُقْسِمُ لَوْ كُنّا لَكُمْ اَعْدادا
اَوْشَطْرَكُمْ وَلّيْتُمُ الاَْكْتادا(181)
يا شَرَّ قَوْمٍ حَسَباًوَ اَدّا(182)
ونيز مى فرمود:
شعر :
اَنَا حبيبٌ وَاَبى مُظَهَّرٌ
فارسُ هَيْجآءٍوَ حَرْبٍ تَسْعَرُ
اَنْتُمْ اَعَدُّ عُدَّةً وَ اكْثَرُ
وَنَحْنُ اَوْ في مِنْكُمْ وَاَصْبَرُ
وَنَحْنُ اَوْلى حُجَّةً وَاَظْهَرُ
حَقّا وَاَتْقى مِنْكُمْ وَاَعْذَرُ (183)
ببين اخلاص اين پير هنرمند
چه خواهد كرد در راه خداوند
رَجَز خواند و نسب فرمود آنگاه
مبارز خواست ازآن قوم گمراه
چنان رزمى نمود آن پير هشيار
كه برنام آوران تنگ آمدى كار
سر شمشير آن پيرجوانمرد
همى مرد از سر مركب جداكرد
به تيغ تيز در آن رزم و پيكار
فكنداز آن جماعت جمع بسيار
بالجمله ، قتال سختى نمود تا آنكه به روايتى شصت و دو تن را به خاك هلاك انداخت ،پس مردى از بنى تميم كه او را بُديْل بن صريم مى گفتند بر آن جناب حمله كرد وشمشير بر سر مباركش زد وشخصى ديگر از بنى تميم نيزه بر آن بزرگوار زد كه اورا بر زمين افكند حبيب خواست تا برخيزد كه حُصَيْن بن تميم شمشير بر سر او زد كه اورا از كار انداخت پس آن مرد تميمى فرود آمد و سر مباركش را از تن جدا كرد، حصين گفتكه من شريك تواَم در قتل او سر را به من بده تابه گردن اسب خود آويزم و جولان دهم تامردم بدانند كه من در قتل او شركت كرده ام آنگاه بگير آن را وببر به نزد عبيداللّه بنزياد براى اخذ جايزه ، پس سر حبيب را گرفت و به گردن اسب خويش آويخت و در لشكرجولانى داد و به او ردّكرد .
چون لشكر به كوفه برگشتند آن شخص تميمى سر را به گردن اسب خويش آويختهروبه قصرالا ماره ابن زياد نهاده بود، قاسم پسر حبيب كه در آن روز غلامى مراهق بودسر پدر را ديدار كرد دنبال آن سوار را گرفت و از او مفارقت نمى نمود، هرگاه آن مردداخل قصر الا ماره مى شد او نيز داخل مى گشت و هر گاه بيرون مى آمد او نيز بيرون مىآمد.
آن مرد سوار از اين كار به شكّ افتاده گفت : چه شده ترا اى پسر كه عقب مرا گرفته واز من جدا نمى شوى ؟ گفت : چيزى نيست ، گفت : بى جهت نيست مرا خبر بده ، گفت : اينسرى كه با تو است پدر من است آيا به من مى دهى تا او را دفن نمايم ، گفت : اى پسر!امير راضى نمى شود كه اودفن شود و من هم مى خواهم جائزه نيكى به جهتقتل او از امير بگيرم ، گفت : لكن خداوند به تو جزانخواهد داد مگر بدترين جزاها، بهخدا سوگند كشتى او را در حالى كه او بهتر از تو بود، اين بگفت و بگريست و پيوستهدرصدد انتقام بود تازمان مصعب بن زبير، كهقاتل پدر خود را بكشت (184) اَبُومِخِنَف از محمّد بن قيس روايت كرده كه چون حبيب شهيدگرديد، درهم شكست قتل او حسين عليه السّلام را، و در اينحال فرمود:
اَحْتَسِبُ نَفسي وَحُماة اَصْحابي (185)
ودربعض مَقاتل است كه فرمود :للّه دَرُّكَ يا حَبيبُ!همانا تو مردى صاحبفضل بودى ختم قرآن در يك شب مى نمودى . و مخفى نماند كه حبيب از حَمَله علوماهل بيت و از خواصّ اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام به شمار رفته .
و روايت شده كه وقتى ميثم تمّار را ملاقات كرد و با يكديگر سخنان بسيار گفتند، پسحبيب گفت كه گويا مى بينم شيخى را كه اَصْلَع است يعنى پيش سر او مو ندارد و شكمفربهى دارد و خربزه مى فروشد در نزد دارالرّزق او را بگيرند وبراى محّبت داشتن اوبه اهل بيت رسالت او را به دار كشند، و بر دار شكمش را بدرند. و غرضش ميثم بود وچنان شد كه حبيب خبر داد.
و در آخر روايت است كه حبيب از جمله آن هفتاد نفر بود كه يارى آن امام مظلوم كردند و دربرابر كوههاى آهن رفتند و سينه خود را در برابر چندين هزار شمشير و تير سپركردند، و آن كافران ايشان را امان مى دادند و وعده مالهاى بسيار مى كردند و ايشان ابامى نمودند و مى گفتند كه ديده ما حركت كند و آن امام مظلوم شهيد شود ما را نزد خدا عذرىنخواهد بود تا آنكه ، همه جانهاى خود را فداى آن حضرت عليه السّلام كردند و همه بردور آن حضرت كشته افتادند، رحمة اللّه و بركاته عليهم اجمعين .
و در احوال حضرت مسلم رَحِمَهُمُ اللّه كلمات حبيب بعد از كلام عابس ‍ مذكور شد، وكُمَيْتاسدى اشاره به شهادت حبيب كرده در شعر خود به اين بيت :
شعر :
سِوى عُصْبَةٍفيهِمْ حَبيبٌ مُعَفَّرٌ
قَضى نَحْبَهُ وَالْكاهِلِىُّ مُرَمَّلٌ
و مرادش از كاهلى اَنَس ابن الحرث الا سدى الكاهلى است كه از صحابه كِبار است ، واهل سنّت در حال او نوشته اند كه وقتى از حضرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم شنيد در حالى كه حضرت سيّدالشهداء عليه السّلامدر كنار او بود كه فرمود: همانا اين پسر من كشته مى شود در زمينى از زمينهاى عراق پسهر كه او را درك كرد يارى كند او را.پس اَنَس بود تا در كربلا در يارى حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام شهيد شد.
مؤ لّف گويد: كه بعضى گفته اند حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه و هانى بن عروه وعبداللّه بن يَقْطُرنيز از صحابه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بوده اند .و درشرح قصيده ابى فراس است كه در روز عاشورا جابر بن عُرْوَه غِفارىّ كه پيرمردىبود سالخورده و در خدمت پيغمبر عليه السّلام بوده و در بَدر و حُنين حاضر شده بودبراى يارى پسر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كَمَر خود را به عمامه اش بستمحكم ، پس ‍ ابروهاى خود را كه از پيرى به روى چشمانش واقع شده بود بلند كرد و بادستمال خود ببست حضرت امام حسين عليه السّلام او را نظاره مى كرد و مى فرمود: شَكَرَاللّهُ سَعْيَكَ يا شيخ پس حمله كرد و پيوسته جهاد كرد تا شصت نفر را بهقتل رسانيد آنگاه شهيد گرديد. رحمه اللّه
شهادت سعيد بن عبداللّه حنفى رحمه اللّه
روايت شده كه حضرت سيّدالشّهدا عليه السّلام زُهير بن قَين و سعيد بن عبداللّه را فرمودكه پيش روى من بايستيد تا من نماز ظهر را به جاى آورم ، ايشان بر حسب فرمان در پيشرو ايستادند و خود را هدف تير و سنان گردانيدند، پس حضرت با يك نيمه اصحاب نمازخوف گذاشت و نيمى ديگر ساخته دفع دشمن بودند، و روايت شده كه سعيد بن عبداللّهحنفى در پيش روى آن حضرت ايستاد و خود را هدف تير نموده بود و هر كجا آن حضرت بهيمين و شمال حركت مى نمود در پيش روى آن حضرت بود تا روى زمين افتاد و در اينحال مى گفت : خدايا! لعن كن اين جماعت را لعن عاد و ثمود، اى پروردگار من ! سلام مرا بهپيغمبر خود برسان و ابلاغ كن او را آنچه به من رسيد از زحمت جراحت و زخم چه من در اينكار قصد كردم نصرت ذريه پيغمبر ترا، اين بگفت و جان بداد، و در بدن او به غير اززخم شمشير و نيزه ، سيزده چوبه تير يافتند. و شيخ ابن نما فرموده كه گفته شده آنحضرت و اصحابش نماز را فراداى به ايماء و اشارت گذاشتند. (186)
مؤ لف گويد: كه سعيد بن عبداللّه از وجوه شيعه كوفه و مردى شجاع و صاحب عبادتبود، و در سابق دانستى كه او و هانى بن هانى سبيعى رااهل كوفه با بعضى نامه ها به خدمت امام حسين عليه السّلام فرستادند كه آن حضرت راحركت دهند از مكّه و به كوفه بياورند، و اين دو نفر آخر كس ‍ بودند كه كوفيان ايشان راروانه كرده بودند و كلمات او در شب عاشورا در وقتى كه حضرت سيّد الشهداء عليهالسّلام اجازه انصراف داد در مَقاتل معتبره مضبوط است و در زيارت مشتمله بر اسامى شهداءمذكور است ، و در حقّ او و مواسات حُرّ با زُهير بن قين ، عبيداللّه بن عمرو بَدّى كِندىگفته :
شعر :
سَعيدَ بْنَ عَبْدِاللّهِ لا تَنْسِيَنَّهُ
ولاَ الْحُرَّ اِذْ اَّسى زُهَيْرًا عَلى قَسْرٍ(187)
فَلَوْ وَقَفَتْ صَمُّ الْجِبالِ مَكانَهُمْ
لَمارَتْ(188)عَلى سَهْلٍ وَ دَكَّتْ عَلى وَ عْرا(189)
فَمِنْ قائم يَسْتَعْرِضُ النَّبْلَ وَجْهُهُ
وَ مِنْ مُقْدِم يَلْقَى الاَْ سِنَّةَ بِالصَدْرِ
حَشَرَنَا اللّهُ مَعَهُمْ فىِ الْمُسْتَشْهَدينَ وَرَزَقَنا مُرافَقَتَهُمْ فى اَعْلا عِلِّيينَ.
شهادت زُهير بن القين رَضِى اللّه عنه
راوى گفت : زُهير بن اْلقَين رحمه اللّه كارزار سختى نمود و رَجَز خواند:
شعر :
اَنَا زُهَيْرٌ وَاَنَا ابْنُ الْقَيْنِ
اَذوُدُكُمْ بِالسَّيْفِ عَنْ حُسَيْنٍ
اِنَّ حُسَيْنًا اَحَدُ الِسّبْطَيْنِ
اَضْرِبُكُمْ وَلا اَرى مِنْ شَيْنٍ
پس چون صاعقه آتشبار خويش را بر آن اشرار زد و بسيار كس ازاَبطال رجال را به خاك هلاك افكند، و به روايت محمّد بن ابى طالب يك صد و بيست تناز آن منافقان را به جهنم فرستاد، آنگاه كثير بن عبداللّه شعبى به اتّفاق مُهاجربن اَوْستميمى بر او حمله كردند او را از پاى در آوردند و در آن وقت كه زُهَيرْ بر خاك افتاد،حضرت حسين عليه السّلام فرمود: خدا ترا از حضرت خويش دور نگرداند و لعنت كندكشندگان ترا همچنان كه لعن فرمود جماعتى از گمراهان را و ايشان را به صورت ميمونو خوك مسخ نمود (190)
مؤ لف گويد:زُهير بن قين جَلالت شاءنش زياده از آن است كه ذكر شود و كافى است دراين مقام آنكه امام حسين عليه السّلام يوم عاشورا ميمنه را به او سپرد و در وقت نمازخواندن او را با سعيد بن عبداللّه فرمود كه در پيش ‍ روى آن جناب بايستند و خود راوقايه آن حضرت كنند و احتجاج او با قوم به شرح رفت و مردانگى و جلادت او با حُرّذكر شد الى غير ذلك مّما يتعلّق بِهِ .
مقتل نافع بن هلال بن نافع بن جملرحمه اللّه
نافع بن هلال كه يكى از شجاعان لشكر امام حسين عليه السّلام بود، تيرهاى مسموم داشتو اسم خود را بر فاق تيرها نوشته بود شروع كرد به افكندن آن تيرها بر دشمن و مىگفت :
شعر :
اَرْمي بِها مُعْلَمَةً اَفْواقُها
مَسْمومَةً تَجْرى بها اِخْفاقُها(191)
لَيمْلاَنَّ اَرْضَها رَشاقُها
وَالنَّفْسُ لا يَنْفَعُها اَشفاقُها
و پيوسته با آن تيرها جنگ كرد تاتمام شد، آنگاه دست زد به شمشير آبدار وشروع كردبه جهاد ومى گفت :
شعر :
اَنَاالْغُلاُمُ الَْيمَنِىُّ الْجَمَلِىّ
دينى عَلى دينِ حُسَيْن بْنِ عَلِىٍ
اِنْ اُقْتَلِ الْيَوْمَ فَهذا اَمَلى
فَذاكَ رَاءيى وَاُلاقى عَمَلى
پس دوازده نفر وبه روايتى هفتاد نفر از لشكر پسر سعد بهقتل رسانيد به غير آنانكه مجروح كرده بود، پس لشكر بر او حمله كردند وبازوهاى اورا شكستند واو را اسير نمودند.
راوى گفت : شمربن ذى الجوشن او را گرفته بود و با او بود اصحاب او و نافع را مىبردند به نزد عمر سعد و خون بر محاسن شريفش جارى بود عُمر سعد چون او را ديد بهاو گفت : وَيْحَك ،اى نافع ! چه واداشت ترا بر نفس ‍ خود رحم نكردى و خود را به اينحال رسانيدى ؟ گفت : خداى مى داند كه من چه اراده كردم و ملامت نمى كنم خود را برتقصير در جنگ با شماها و اگر بازو وساعد مرابود اسيرم نمى كردند. شمر به ابنسعد، گفت : بكش او را اصلحَكَ اللّه ! گفت : تو او را آورده اى اگر مى خواهى تو بكش!پس شمر شمشير خود را كشيد براى كشتن او نافع گفت : به خدا سوگند! اگر تو ازمسلمانان بودى عظيم بود بر تو كه ملاقات كنى خدا را به خونهاى ما. فَالْحَمْدُللّه الَّذىجَعَلَ مَنا يا نا عَلى يَدَىْ شِرارِ خَلْقِهِ .
پس شمر او را شهيد كرد.
مكشوف باد كه در بعض كتب به جاى اين بزرگوار،هلال بن نافع ذكر شده ، و مظنونم آن است كه نافع ازاوّل اسم سقط شده ، و سببش تكرار نافع بوده ، و اين بزرگوار خيلى شجاع و بابصيرت و شريف و بزرگ مرتبه بوده ، و در سابق دانستى به دلالت طرماح از بيراههبه يارى حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام از كوفه بيرون آمد و در بين راه به آنحضرت ملحق شد با مُجَمّع بن عبداللّه و بعضى ديگر، و اسب نافع را كه(كامل ) نام داشت كتل كرده بودند و همراه مى آوردند.
و طبرى نقل كرده كه در كربلا وقتى كه آب را بر روى سيّد الشّهداء عليه السّلام واصحابش بستند تشنگى بر ايشان خيلى شدّت كرد حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلامجناب عباس عليه السّلام را با سى سوار و بيست نفر پياده با بيست مشك فرستاد تا آببياورند. نافع بن هلال عَلَم به دست گرفت و جلو افتاد، عمرو بن حجّاج كهموكّل شريعه بود صدا زد كيستى ؟ فرمود: منم نافع بنهلال ! عمرو گفت : مرحبا به تو اى برادر براى چه آمدى ؟ گفت : آمدم براى آشاميدن ازاين آب كه از ما منع كرديد، گفت : بياشام گوارا باد ترا! گفت : واللّه ! نمى آشاممقطره اى با آنكه مولايم حسين عليه السّلام و اين جماعت از اصحابش تشنه اند، در اينحال اصحاب پيدا شدند، عمرو بن حجّاج گفت : ممكن نيست كه اين جماعت آب بياشامند، زيراكه ما را براى منع از آب در اين جا گذاشتند. نافع پيادگان را گفت كه اعتنا به ايشاننكنيد و مشكها را پر كنيد. عمرو بن حجّاج و اصحابش بر ايشان حمله آوردند، جنابابوالفضل العباس و نافع بن هلال ايشان را متفرق كردند و آمدند نزد پيادگان وفرمودند: برويد ؛ پيوسته حمايت كرد از ايشان تا آبها را به خدمت امام حسين عليهالسّلام رسانيدند.(192) و اين نافع بن هلال همان است كه در جمله كلمات خود به سيّدالشّهدا عليه السّلام عرض مى كند: وَ اِنّا على نيّا تِنا وَ بصائرِنا نُوالى مَنْ والاكَ وَنُعادى مَنْ عاداكَ.
مقتل عبداللّه و عبدالرّحمن غِفاريان (رحمهما اللّه )
اصحاب امام حسين عليه السّلام چون ديدند كه بسيارى از ايشان كشته شدند و توانائىندارند كه جلوگيرى دشمن كنند عبداللّه و عبد الّرحمن پسران عروه غِفارىّ كه از شجاعانكوفه و اشراف آن بلده بودند خدمت امام حسين عليه السّلام آمدند وگفتند:
يااَباعَبْدِاللّهِ! عَليْكَ السَّلامُ حازَنَا الْعَدُوُّ اِلَيْكَ.
مستولى شدند دشمنان بر ما و ما كم شديم به حدّى كه جلو دشمن را نمى توانيم بگيريملا جرم از ما تجاوز كردند و به شما رسيدند پس ما دوست داريم كه دشمن را از تو دفعنمائيم و در مقابل تو كشته شويم ، حضرت فرمود: مرحبا!پيش بيائيد ايشان نزديكشدند و در نزديكى آن حضرت مقاتله كردند، و عبد الّرحمن مى گفت :
شعر :
قَدْ عَلِمَتْ حَقّا بَنُو غِفار
وَخِنْدِف بَعْدَ بَنى نِزارٍ
لَنَضْرِ بَنَّ مَعْشَرَ الْفُجّارِ
بِكُلِّ عَضْبٍ صارم بَتّارٍ
ياقَوْمِ زُودُوا عَنْ بَنىِ الاَْحْرارِ
بِالْمُشْرَفّىِّ وَالْقِنَاالْخَطّارِ(193)
پس مقاتله كرد تا شهيد شد. راوى گفت : آمدند جوانان جابريان سَيْف بن الحارث بنسريع و مالِك بن عبد بن سريع ، و اين دو نفر دو پسر عمّ و دو برادر مادرى بودند آمدندخدمت سيّد الشّهداء عليه السّلام در حالى كه مى گريستند، حضرت فرمود: اى فرزندانبرادر من براى چه مى گرئيد؟ به خدا سوگند كه من اميدوارم بعد از ساعت ديگر ديدهشما روشن شود، عرض كردند: خدا ما را فداى تو گرداند به خدا سوگند ما بر جانخويش ‍ گريه نمى كنيم بلكه بر حال شما مى گرييم كه دشمنان دور تو را احاطه كردهاند و چاره ايشان نمى توانيم نمود، حضرت فرمود كه خدا جزا دهد شما را به اندوهى كهبر حال من داريد و به مُواسات شما با من بهترين جزاى پرهيزكاران ، پس آن حضرت راوداع كردند و به سوى ميدان شتافتند و مقاتله كردند تا شهيد گشتند.(194)
شهادت حنظله بن اسعد شِبامىّ رحمه اللّه
حنظله بن اسعد، قدّ مردى علم كرد و پيش آمد و در برابر امام عليه السّلام بايستاد و درحفظ و حراست آن جناب خويشتن را سپر تير و نيزه و شمشير ساخت و هر زخم سيف و سنانىكه به قصد امام عليه السّلام مى رسيد به صورت و جان خود مى خريد و همى ندا در مىداد كه اى قوم ! من مى ترسم بر شما كه مستوجب عذاب لشكر احزاب شويد، و مى ترسمبر شما برسد مثل آن عذابهائى كه بر امّتهاى گذشته وارد شده مانند عذاب قوم نوح وعاد و ثمود و آنان كه بعد از ايشان طريق كفر و جحود گرفتند و خدا نمى خواهد ستمىبراى بندگان ، اى قوم ! من بر شما مى ترسم از روز قيامت ، روزى كه رو از محشربگردانيد به سوى جهنّم و شما را از عذاب خدا نگاه دارنده اى نباشد، اى قوم مكشيد حسينعليه السّلام را پس مستاءصل و هلاك گرداند خدا شما را به سبب عذاب ، و به تحقيق كهبى بهره و نااميد است كسى كه به خدا افتراء بندد و از اين كلمات اشاره كرد بهنصيحتهاى مؤ من آل فرعون با آل فرعون .(195) و موافق بعضى ازمُقاتل ، حضرت فرمود: اى حنظلة بن سعد! خدا ترا رحمت كند دانسته باش كه اين جماعتمستوجب عذاب شدند، هنگامى كه سر بر تافتند از آنچه كه ايشان را به سوى حقّ دعوتكردى و بر تو بيرون شدند و ترا و اصحاب ترا ناسزا و بد گفتند و چگونه خواهدبود حال ايشان الان و حال آنكه برادران پارساى ترا كشتند. پس حنظله عرض كرد: راستفرمودى فدايت شوم ، آيا من به سوى پروردگار خود نروم و به برادران خود ملحقنشوم ؟فرمود: بلى شتاب كن و برو به سوى آنچه كه از براى تو مهيّا شده است وبهتر از دنيا و آنچه در دنيا است و به سوى سلطنتى كه هرگز كهنه نشود وزوال نپذيرد، پس آن سعيد نيك اختر حضرت را وداع كرد و گفت : الّسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيكَ وَ عَلى اَهلِ بَيتِكَ وَ عَرَّفَ بَيْنَنا وَبَيْنَكَ فى جَنَّتِهِ.
فرمود: آميَن آميَن ! پس آن جناب در جنگ با منافقان پيشى گرفت و نبرد دليرانه كرد وشكيبائى در تحمل شدائد نمود تا آنكه بر او حمله كردند و او را به برادران شايستهاش ملحق نمودند.
مؤ لف گويد: كه حنظلة بن اسعد از وجوه شيعه و از شجاعان و فُصَحاء تعداد شده و اورا شِبامى گويند به جهت آنكه نسبتش به شبام (بروزن كتاب موضعى است به شام ) مىرسد، و بنوشبام بطنى مى باشند از هَمْدان (به سكون ميم ).
شهادت شَوْذَب و عابِس رَحِمَهُمُ اللّه
عابس بن ابى شَبيب شاكرى هَمدانى چون از براى ادراك سعادت شهادت عزيمت درست كردروى كرد با مصاحب خود شَوذب مولى شاكر كه از متقدّمين شيعه و حافظ حديث وحامل آن و صاحب مقامى رفيع بلكه نقل شده كه او را مجلسى بود كه شيعيان به خدمتش ‍ مىرسيدند و از جنابش اخذ مى نمودند و كان رَحِمَهُ اللّهُ وَجْهاً فيهِمْ.
بالجمله ؛ عابس با وى گفت : اى شَوْذَب ! امروز چه در خاطر دارى ؟ شوذب گفت : مىخواهى چه در خاطر داشته باشم ؟ قصد كرده ام كه با تو در ركاب پسر پيغمبر صلىاللّه عليه و آله و سلّم مبارزت كنم تا كشته شوم . عابس گفت : گمان من هم به تو همينبوده ، الحال به خدمت آن حضرت بشتاب تا ترا چون ديگر كسان در شمار شهداء بهحساب گيرد و دانسته باش كه از پس امروز چنين روز به دست هيچ كس نشود چه امروزروزيست كه مرد بتواند از تحت الثرى قدم بر فرق ثريا زند و همين يك روز، روزعمل و زحمت است و بعد از آن روز مزد و حساب و جنّت است . پس شَوذب به خدمت حضرتشتافت و سلام وداع گفت . پس به ميدان رفت و مقاتله كرد تا شهيد گشت ، رحمه اللّهراوى گفت : پس از آن عابس ‍ به نزد جناب امام حسين عليه السّلام شتافت و سلام كرد وعرض كرد: يا ابا عبداللّه ! هيچ آفريده اى چه نزديك و چه دور، چه خويش و چه بيگانهدر روى زمين روز به پاى نبرد كه در نزد من عزيز و محبوبتر از تو باشد و اگر قدرتداشتم كه دفع اين ظلم و قتل را از تو بنمايم به چيزى كه از خون من و جان من عزيزتربودى توانى و سستى در آن نمى كردم و اين كار را به پايان مى رسانيدم آنگاه آنحضرت را سلام داد و گفت : گواه باش ‍ كه من بر دين تو و دين پدر تو مى گذرم ، پسبا شمشير كشيده چون شير شميده به ميدان تاخت در حالى كه ضربتى بر جبين او رسيدهبود، ربيع بن تميم كه مردى از لشكر عمر سعد بود گفت كه چون عابس را ديدم كه روبه ميدان آورده او را شناختم ، و من از پيش او را مى شناختم و شجاعت و مردانگى او را درجنگها مشاهده كرده بودم و شجاعتر از او كسى نديده بودم ، اين وقت لشكر را ندا در دادمكه هان اى مردم !
هذا اَسَدُ الاُْسُودِ هذا ابنُ اَبى شَبيبٍ
شعر :
ربيع ابن تميم آواز برداشت
به سوى فوج اعدا گردن افراشت
كه مى آيد هِزْبَرى جانب فوج
كه عمّان است از بحر كفش موج
فرياد كشيد اى قوم اين شير شيران است ، اين عابس بن ابى شبيب است هيچ كس به ميداناو نرود واگر نه از چنگ او به سلامت نرهد.
پس عابس چون شعله جوّاله در ميدان جولان كرد و پيوسته ندا در داد كه اَلارَجُلٌ، اَ لارَجُلٌ!هيچ كس جراءت مبارزت او ننمود اين كار بر ابن سعد ناگوار آمد ندا در داد كه عابس راسنگباران نمايند لشكريان از هر سو به جانب او سنگ افكندند، عابس كه چنين ديد زره ازتن دور كرد و خود از سر بيفكند.
شعر :
وقت آن آمد كه من عريان شوم
جسم بگذارم سراسر جان شوم
آنچه غيراز شورش و ديوانگى است
اندرين ره روى دربيگانگى است
آزمودم مرگ من در زندگيست
چون رَهْم زين زندگى پايندگيست
آنكه مردن پيش چشمش تَهْلكه است
نهى لاتُلْقُوا بگيرد او به دست
وآنكه مردن شد مر او را فتح باب
سارِعُواآمد مر او رادر خطاب
الصّلا اى حشر بنيان سارِعُوا
الْبَلا اى مرگ بنيان دارِعُوا
و حمله بر لشكر نمود وگويا حسّان بن ثابت در اين مقام گفته :
شعر :
يَلْقَى الرِّماحَ الشّاجِراتِ بِنَحْرِهِ
وَيُيقيمُ هامَتَهُ مَقامَ الْمِغْفَرِ
ما اِنْ يُريدُ اِذِ الرّماحُ شَجَرْنَهُ
دِرْعا سِوى سِرْبالِ طيبِ الْعُنْصِرِ
وَيَقْوُلُ لِلطَّرْفِ(196) اصْطَبْرِلِشَبَاالْقَنا
فَهَدَمْتَ رُكْنَ الْمجْدِ اِنْ لَمْ تُعْقَرِ(197)
وشاعر عجم در اين مقام گفته :
شعر :
جوشن زبر فكند كه ماهَم نه ماهيم
مِغْفَر زسر فكند كه بازم نيم خروس
بى خود و بى زره به در آمد مرگ را
در بَر برهنه مى كشم اينك چو نو عروس
ربيع گفت : قسم به خدا مى ديدم كه عابس به هر طرف كه حمله كردى زياده از دويستتن از پيش او مى گريختند و بر روى يكديگر مى ريختند، بدين گونه رزم كرد تا آنكهلشكر از هر جانب او را فرا گرفتند و از كثرت جراحت سنگ و زخم سيف و سنان او را ازپاى در آوردند و سر او راببريدند و من سر او را در دست جماعتى از شجاعان ديدم كه هريك دعوى مى كرد كه من اورا كشتم ؛ عمر سعد گفت كه اين مخاصمت به دور افكنيد هيچ كسيك تنه او را نكشت بلكه همگى در كشتن او همدست شديد و او راشهيد كرديد.
مؤ لّف گويد: نقل شده كه عابس از رجال شيعه و رئيس و شجاع و خطيب و عابد و متهجّدبوده و كلام او با مسلم بن عقيل در وقت ورود او به كوفه در سابق ذكر شد.
و طبرى نقل كرده كه مُسلم نامه به حضرت امام حسين عليه السّلام نوشت بعد از آنكهكوفيان با او بيعت كردند و از حضرت خواست كه بيايد، كاغذ را عابس براى امام حسينعليه السّلام ببرد.

next page

fehrest page

back page