بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

فصل چهارم : درآمدن جناب مسلم به كوفه و كيفيّت بيعت مردم
در فصل سابق به شرح رفت كه حصرت امام حُسين عليه السّلام جواب نامه هاى كوفيانرا نوشت و مُسلم بن عقيل را فرمان داد تا به سمت كوفه سفر نمايد و آن نامه را بهكوفيان برساند. اكنون ، بدان كه جناب مسلم حسب الا مر آن حضرت مهيّاى كوفه شد،پسآن حضرت را وداع كرده از مكّه بيرون شد (موافق بعضى كلمات ، مسلم نيمه شهر رَمَضاناز مكّه بيرون شد وپنجم شوّال دركوفه واردشد ) وطىّمنازل كرده تا به مدينه رفت و در مسجد مدينه نماز كرد و حضرت رسالت صلى اللّهعليه و آله و سلّم را زيارت كرده به خانه خود رفت واهل و عشيرت خود را ديدار كرده و وداع آنها نموده و با دودليل از قبيله قيس متوجّه كوفه شد. ايشان راه را گم كرده و آبى كه با خود برداشتهبودند به آخر رسيد وتشنگى برايشان غلبه كرده تا آنكه آن دودليل هلاك شدند وجناب مسلم به مشقّت بسيار خود را در قريه مضيق به آب رسانيد وازآنجا نامه اى در بيان حال خود و استعفاء از سفر كوفه براى جناب امام حسين عليه السّلامنوشت وبه همراهى قيس بن مسهر براى آن حضرت فرستاد.
حضرت استعفاى او را قبول نفرموده واو را امر به رفتن كوفه نمود.چون نامه حضرت بهمسلم رسيد به تعجيل به سمت كوفه روانه شد تا آنكه به كوفه رسيد و در خانهمختار بن ابى عبيده ثقفى كه معروف بود به خانه سالم بن مسيّبنزول اجلال فرمود به روايت طبرى بر مسلم بن عوسجهنازل شد و مردم كوفه از استماع قدوم مسلم اظهار مسرّت و خوشحالى نمودند و فوج فوجبه خدمت آن حضرت مى آمدند و آن جناب نامه امام حسين عليه السّلام را براى هر جماعتى ازايشان مى خواند و ايشان از استماع كلمات نامه گريه مى كردند و بيعت مى نمودند.
در (تاريخ طبرى ) است كه ميان آن جماعت عابس بن ابى شبيب شاكرى رحمه اللّه بودهبرخاست و حمد ثناى الهى به جاى آورد و گفت : امّا بعد ؛ پس من خبر نمى دهم شما را ازمردم و نمى دانم چه در دل ايشان است و مغرور نمى سازم . شما را با ايشان ، به خداسوگند كه من خبر مى دهم شما را از آنچه توطين نفس كرده ام بر آن ، به خدا قسم كهجواب دهم شما را هرگاه مرا بخوانيد وكارزار خواهم كرد البتّه با دشمنان شما و پيوستهدر يارى شما شمشير بزنم تا خدا را ملاقات كنم ومزد خود نخواهم مگر ازخدا.
پس حبيب بن مظاهر برخاست وگفت :خدا ترا رحمت كند اى عابس ‍ همانا آنچه دردل داشتى به مختصر قولى ادا كردى ، پس حبيب گفت :قَسَم به خداوندى كه نيست جز اوخداوند بحقّ من نيز مثل عابس و بر همان عزمم . پس حنفى برخاست (ظاهراًمُراد سعيد بنعبداللّه حنفى است )(77)
ومثل اين بگفت . شيخ مفيد رحمه اللّه و ديگران گفته اند كه بر دست مسلم هيجده هزارنفر ازاهل كوفه به شرف بيعت آن حضرت سرافراز گرديدند و در اين وقت مسلم نوشت بهسوى آن حضرت كه تاكنون هيجده هزار نفر به بيعت شما در آمده اند اگر متوجّه اينصوب گرديد مناسب است .(78)
چون خبر مُسلم وبيعت كوفيان در كوفه منتشر شد،نعمان بن بشير كه از جانب معاويهويزيد در كوفه والى بود مردم راتهديد وتوعيد نمود كه از مُسلم دست كشيده وبه خدمتشرفت و آمد ننمايد،مردم كلام اورا وقعى ننهادند وبه سمع اطاعت نشنيدند.
عبداللّه بن مسلم بن ربيعه كه هواخواه بنى اُميّه بود چون ضعف نعمان را مشاهده نمود نامهبه يزيد نوشت مشتمل براخبار آمدن مسلم به كوفه وبيعت كوفيان وسعايت درامر نعمانوخواستن والى مقتدرى غير ازآن و ابن سعد و ديگران نيز چنين نامه نوشتند ويزيدرا بروقايع كوفه اِخبار دادند .
چون اين مطالب گوشزد يزيد پليد گرديد به صوابديد (سر جون ) كه درشمارعبيد معاويه بود لكن به مرتبه بلند در نزد معاويه ويزيد رسيده بود چنان صلاحديد كه علاوه برامارت بصره ، حكومت كوفه را نيز به عهده عبيداللّه بن زياد واگذارد واصلاح اين گونه وقايع رااز وى بخواهد. پس نامه نوشت به سوى عبيداللّه بن زياد كهدر آن وقت والى بصره بود،بدين مضمون :
كه يابن زياد! شيعيان من از مردم كوفه مرا نامه نوشتند و آگهى دادند كه پسرعقيل وارد كوفه گشته ولشكر براى حسين جمع مى كند چون نامه من به تو رسيد بىتَاَنّى به جانب كوفه كوچ كن وابن عقيل رابه هر حيله كه مقدور باشد به دست آورده و دربندش كن يا اينكه او رابه قتل رسان ويااز كوفه بيرونش كن .
چون نامه يزيد به ابن زيادپليد رسيد همان وقت تهيّه سفر كوفه ديد، عثمان برادرخودرا در بصره نايب الحكومه خويش نمود. و روز ديگر بامسلم بن عمروباهلى و شريك بناعور حارثى و حشم واهل بيت خود به سمت كوفه روانه شد چون نزديك كوفه رسيدصبركرد تا هوا تاريك شد آنگاه داخل شهر شد در حالتى كه عمامه سياه برسرنهادهودهان خود را بسته بود،و مردم كوفه چون منتظر قدوم امام مظلوم بودند در شبى كه ابنزياد داخل كوفه مى شد گمان كردند كه آن حضرت است كه به كوفه تشريف آوردهاظهار فرح وشادى مى كردند و پيوسته بر او سلام مى كردند ومرحبا مى گفتند و آنملعون را به واسطه ظلمت و تغيير هيئت نمى شناختند تا آنكه از كثرت جمعيّت مسلم بن عمروبه غضب در آمد وبانگ زد برايشان وگفت :دور شويد اى مردم كه اين عبيداللّه بن زياد است،پس مردم متفرّق شدند و آن ملعون خود را به قصرالاماره رسانيدوداخل قصر شد وآن شب رابيتوته نمود. چون روز ديگر شد مردم را آگهى داد كه جمعشوند آنگاه بر منبر رفت وخطبه خواند وكوفيان راتهويل وتهديد نمود و از معصيت سلطان ، ايشان راسخت بترسانيد ودر اطاعت يزيد ايشانرا وعده جايزه واحسان داد آنگاه از منبر فرود آمد و رؤ ساءقبائل و محلاّت را طلبيد ومبالغه وتاءكيد نمود كه هر كه را گمان بريد كه در مقام خلافونفاق است با يزيد، نام اورا نوشته و بر من عرضه داريد،واگر در اين امر توانىوسُستى كنيد خون و مال شما بر من حلال خواهد گرديد .
وبه روايت (طبرى ) و (ابوالفرج ) چون مسلمداخل باب خانه هانى شد پيغام فرستاد براى او كه بيرون بيا مرا با تو كارى است،چون هانى بيرون آمد مسلم فرمود كه من به نزد تو آمده ام كه مرا پناه دهى وميهمان خودگردانى ،هانى پاسخش داد كه مرابه امر سختى تكليف كردى واگر نبود ملاحظه آنكهداخل خانه من شدى و اعتماد بر من نمودى دوست مى داشتم كه از من منصرف شوى لكنالحال غيرت من نگذارد كه ترا از دست دهم و ترا از خانه خويش بيرون كنمداخل شو ،پس مسلم داخل خانه هانى شد.(79)
وبه روايت سابقه چون مسلم داخل خانه هانى شد شيعيان در پنهانى به خدمت آن جناب مىرفتند و بااو بيعت مى كردند و ازهر كه بيعت مى گرفت او را سوگند مى داد كه افشاىراز ننمايد، و پيوسته كار بدين منوال بود تا آنكه به روايت ابن شهر آشوب بيست وپنج هزار تن با او بيعت كردند وابن زياد نمى دانست كه مسلم در كجااست و بدين جهتجاسوس قرار داده بود كه بر احوال مسلم اطّلاع يابند تا آنكه به تدبيروِحيَل به واسطه غلام خود معقل مطّلع شد كه آن جناب در خانه هانى است ومعقل هر روز به خدمت مسلم مى رفت و بر خفاياىاحوال شيعيان آگهى مى يافت و به ابن زياد خبر مى داد و چون هانى از عبيداللّه بن زيادمتوهّم بود تمارض نمود و به بهانه بيمارى به مجلس ابن زياد حاضر نمى شد .
روزى ابن زياد محمّدبن اشعث واسماءبن خارجه و عمروبن الحجّاج پدر زن هانى را طلبيدوگفت : چه باعث شده كه هانى نزد من نمى آيد؟ گفتند: سبب ندانيم جز آنكه مى گويند اوبيمار است . گفت : شنيده ام كه خوب شده واز خانه بيرون مى آيد و در دَرِ خانه خود مىنشيند واگر بدانم كه او مريض است به عيادت او خواهم رفت اينك شما بشتابيد به نزدهانى و او را تكليف كنيد كه به مجلس من بيايد و حقوق واجبه مرا تضييع ننمايد، همانا مندوست ندارم كه ميان من و هانى كه از اشراف عرب است غبار كدورتى مرتفع گردد.
پس ايشان به نزد هانى رفتند و او را به هر نحوى كه بود به سمتمنزل ابن زياد حركت دادند، هانى در بين راه به اسماء، گفت : اى پسر برادر من از ابنزياد خائف و بيمناكم ، اسماء گفت : مترس زيرا كه او بدى با تو در خاطر ندارد و او راتسلّى ميداد تا آنكه هانى را به مجلس آن ملعون در آوردند به مكر و خدعه و تزو ير وحيله آن شيخ قبيله رانزد عبيداللّه آورند، چون نظر عبيداللّه به هانى افتاد گفت :
اَتتكَ بِخائنٍ رِجْلاُه ؛ مراد آن كه به پاى خود به سوى مرگ آمدى پس با او شروع كردبه عتاب و خطاب كه اى هانى ! اين چه فتنه اى است كه در خانه خود بر پا كرده اى وبا يزيد در مقام خيانت بر آمده اى و مسلم بن عقيل را در خانه خود جا داده اى و لشكر و سلاحبراى او جمع مى كنى و گمان مى كنى كه اين مطالب بر ما پنهان و مخفى خواهد ماند.
هانى انكار كرد پس ابن زياد، مَعْقِل را كه بر خفاياىحال هانى و مسلم بن عقيل مطّلع بود طلبيد چون نظر هانى برمعقل افتاد دانست كه آن ملعون جاسوس ابن زياد بوده و آن لعين را بر اسرار ايشان آگاهكرده و ديگر نتوانست انكار كند. لا جرم گفت : به خدا سوگند كه من مسلم را نطلبيده ام وبه خانه نياورده ام بلكه به جبر به خانه من آمده و پناه طلبيد و من حيا كردم كه او را ازخانه خود بيرون كنم اكنون مرا مرخص كن تا بروم و او را از خانه خود بيرون كنم تا هركجا كه خواهد برود و از پس آن به نزد تو بر گردم و اگر خواسته باشى رهنى بهتو بسپارم كه نزد تو باشد تا مطمئن باشى به برگشتن من به نزد تو؛ ابن زيادگفت : به خدا قسم كه دست از تو بر ندارم او تا را به نزد من حاضر گردانى ، هانىگفت : به خدا سوگند هرگز نخواهد شد، من دخيل و مهمان خود را به دست تو دهم كه او رابه قتل آورى ؛ و ابن زياد مبالغه مى كرد در آوردن و او مضايقه مى كرد. پس چون سخنميان ايشان به طول انجاميد مسلم بن عمر و باهلى برخاست و گفت : ايّها الا مير! بگذار تامن در خلوت با او سخن گويم و دست او را گرفته به كنار قصر برد و در مكانى نشستندكه ابن زياد ايشان رامى ديد و كلام ايشان را مى شنيد، پس مسلم بن عمرو گفت : اى هانى !ترا به خدا سوگند مى دهم كه خود را به كشتن مَدِه و عشيره و قبيله خود را در بلا ميفكن ،ميان مسلم و ابن زياد و يزيد رابطه قربت و خويشى است و او را نخواهند كشت ، هانى گفت: به خدا سوگند كه اين ننگ را بر خود نمى پسندم كه ميهمان خود را كهرسول فرزند رسول خدا است به دست دشمن دهم وحال آن كه من تندرست و توانا باشم و اعوان و ياوران من فراوان باشند، به خدا سوگنداگر هيچ ياور نداشته باشم مسلم را به او وا نخواهم گذاشت تا آن كه كشته شوم .
ابن زياد چون اين سخنان را بشنيد هانى را به نزد خود طلبيد چون او را به نزديك اوبردند هانى را تهديد كرد و گفت : به خدا سوگند كه اگر در اين وقت مسلم را حاضرنكنى فرمان دهم كه سر از تنت بردارند، هانى گفت : ترا چنين قوّت و قدرت نيست كه مراگردن زنى چه اگر پيرامون اين انديشه گردى در زمان سراى تو را با شمشيرهاىبرهنه حصار دهند و ترا به دست طايفه مَذْحِج كيفر فرمايند، و چنان گمان مى كرد كهقوم و قبيله او با او همراهى دارند و در حمايت او سستى نمى نمايند، ابن زياد گفت : والهفاه عَلَيْكَ اَبا الْبارِقَهِ تُخَوفُنى ؛گفت : مرا به شمشيرهاى كشيده مى ترسانى . پسامر كرد كه هانى را نزديك او آوردند. پس با آن چوب كه در دست داشت بر رو و بينى اوبسيار زد تا بينى هانى شكست و خون بر جامه هاى او جارى شد و گوشت صورت او فروريخت تا چندان كه آن چوب شكست و هانى دليرى كرده دست زد به قائمه شمشير يكى ازاعوانى كه در خدمت ابن زياد بود و خواست آن شمشير را به ابن زياد بكشد آن مرد طرفديگر آن تيغ را گرفت و مانع شد كه هانى تيغ براند، ابن زياد كه چنين ديد بانگ برغلامان زد كه هانى را بگيريد و بر زمين بكشيد و ببريد، غلامان او را بگرفتند و كشيدندو در اُطاقى از بيوت خانه اش افكندند و در بر او بستند، چون اسماءبن خارجه و بهروايت شيخ مفيد حسّان بن اسماء اين حالت را مشاهده كرد روى به ابن زياد آورد و گفت :تو ما را امر كردى و رفتيم و اين مرد را به حيله آورديم اكنون با او غدر نموده اين نحورفتار مى نمائى ؟! ابن زياد از كلام او در غضب شد و امر كرد كه او را مشت بر سينه زدندو به ضرب مشت و سيلى او را نشانيدند. و در اين وقت محمّدبن الاشعث برخاست و گفت :امير مؤ دّب ما است آنچه خواهد بكند ما به كرده او راضى مى باشيم . پس خبر به عمروبنحجّاج رسيد كه هانى كشته گشته ، عمرو قبيله مَذْحج را جمع كرد و قصر الاماره آن لعين رااحاطه كرد و فرياد زد كه منم عمروبن حجّاج اينك شجاعان قبيله مَذْحج جمع شدند و طلبخون هانى مى نمايند ابن زياد متوهّم شد، شُريح قاضى را فرمان كرد كه به نزد هانىرو و او را ديدار كن آنگاه مردم را خبر ده كه او زنده است و كشته نگشته است . شُريح چونبه نزد هانى رفت ديد كه خون از روى او جارى است و مى گويد كجايند قبيله و خويشانمن اگر ده نفر از ايشان به قصر در آيند مرا از چنگ ابن زياد برهانند. پس شُريح از نزدهانى بيرون شد و مردم را آگهى داد كه هانى زنده است و خبرقتل او دروغ بوده ، چون قبيله او بدانستند كه او زنده است خدا را حمد نموده و پراكندهشدند.
و چون خبر هانى به جناب مسلم رسيد امر كرد كه در ميان اصحاب خود ندا كنند كه بيرونآئيد از براى قتال بى وفايان كوفه چون صداى را شنيدند بر دَرِ خانه هانى جمعشدند مسلم بيرون آمد براى هر قبيله عَلَمى ترتيب داد در اندك وقتى مسجد و بازار پر شداز اصحاب او و كار بر ابن زياد تنگ شد و زياده از پنجاه نفر در دارالا ماره با او نبودندو بعضى از ياوران او كه بيرون بودند راهى نمى يافتند كه به نزد او روند پس ‍اصحاب مُسلم قصر الاماره را در ميان گرفتند و سنگ مى افكندند و بر ابن زياد و مادرشدشنام مى دادند. ابن زياد چون شورش كوفيان را ديد، كثيربن شهاب را به نزد خودطلبيد و گفت : ترا در قبيله مَذْحج دوستان بسيار است از دارالاماره بيرون شوبا هر كهترا اطاعت نمايد از مَذْحج مردم را از عقوبت يزيد و سوُء عاقبت حرب شديد بترسانيد و درمعاونت مُسلم ايشان را سُست گردانيد، و محمّدبن اشعث را فرستاد كه دوستان خود را ازقبيله كِنْدَه در نزد خود جمع كند و رايت امان بگشايد و ندا كند كه هر كه در تحت اين رايتدرآيد به جان و مال و عِرْض در امان باشد.
و همچنين قعقاع ذهلى و شَبَت بن رِبعى و حَجّاربن الجبر و شمرذى الجوشن را براى فريبدادن آن بى وفايان غدّار بيرون فرستاد.
پس محمّدبن اشعث عَلَمى بلند كرد و جمعى برگرد آن جمع شدند و آن گروه ديگر بهوساوس شيطانى مردم را از موافقت مسلم پشيمان مى كردند و جمعيّت ايشان را به تفرّقمبدّل مى گردانيدند تا آنكه گروهى بسيار از آن غدّاران را گرد آوردند و از راه عقب قصربه دارالاماره در آمدند.
و چون ابن زياد كثرتى در اتباع خود مشاهده كرد عَلَمى براى شَبثَبن رِبعْى ترتيب داد واو را با گروهى از منافقان بيرون فرستاد و اشراف كوفه و بزرگانقبايل را امر كرد كه بر بام قصر بر آمده و اتباع مسلم را ندا كردند كه اى گروه برخود رحم كنيد و پراكنده شويد كه اينك لشكرهاى شام مى رسند و شما را تاب ايشاننيست و اگر اطاعت كنيد، امير متعهّد شده است كه عذر شما را از يزيد بخواهد و عطاهاى شمارا مضاعف گرداند، و سوگند ياد كرده است كه اگر متفّرق نشويد چون لشكرهاى شامبرسند مردان شما را به قتل آورند و بى گناه را به جاى گناهكار بكشند و زنان وفرزندان شما بر اهل شام قسمت شود.
و كثيربن شهاب و اشرافى كه با ابن زياد بودند نيز از اين نحو كلمات مردم را تخويفو انذار مى دادند تا آنكه نزديك شد غروب آفتاب ، مردم كوفه را اين سخنان وحشت آميزدهشت انگيز شد بناى نفاق و تفرّق نهادند.
مُتفّرق شدن كوفيان بى وَفااز دور مُسْلِمبنعَقيل رحمه اللّه
اَبُومِخْنَف از يونس بن اسحاق روايت كرده و او از عبّاس جدلى كه گفت : ما چهار هزار نفربوديم كه با مسلم بن عقيل براى دفع ابن زياد خروج كرديم هنوز به قصر الامارهنرسيده بوديم كه سيصد نفر شديم يعنى به اين نحو مردم از دور مسلم متفرّقشدند.(80)
بالجمله ؛ مردم كوفه پيوسته از دور مسلم پراكنده مى شدند و كار به جائى رسيد كهزنها مى آمدند و دست فرزندان يا برادران خويش را گرفته و به خانه مى بردند، ومردان مى آمدند و فرزندان خود را مى گفتند كه سر خويش گيريد و پى كار خود رويدكه چون فردا لشكر شام رسد ما تاب ايشان نياوريم ، پس پيوسته مردم ، از دور مسلمپراكنده شدند تا آنكه وقت نماز شد و مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا كرد، در حالتى كهاز آن جماعت انبوه با او باقى نمانده جز سى نفر، مسلم چون اين نحو بى وفائى ازكوفيان ديد خواست از مسجد بيرون آيد هنوز به باب كِنْدَه نرسيده بود كه در مرافقت اوزياده از ده كس موافقت نداشت ، چون پاى از در كِنْدِه بيرون نهاد هيچ كس با او نبود و يكتنه ماند، پس آن غريب مظلوم نگاه كرد يك نفر نديد كه او را به جائى دلالت كند يا او رابه منزل خود برد يا او را معاونت كند اگر دشمنى قصد او نمايد.
پس متحيّرانه در كوچه هاى كوفه مى گرديد و نمى دانست كه كجا برود تا آنكه عبور اوبه خانه هاى بنى بَجيلَه از جماعت كِنْدَه افتاد چون پاره اى راه رفت به در خانه طَوْعَهرسيد و او كنيز اشعث بن قيس بود كه او را آزاد كرده بود و زوجه اسيد خضرمى گشتهبود و از او پسرى به هم رسانيده بود، و چون پسرش به خانه نيامده بود طَوْعَه بر درخانه به انتظار او ايستاده بود، جناب مسلم چون او را ديد نزديك او تشريف برد و سلامكرد طوعه جواب سلام گفت پس مسلم فرمود:
يا اَمَةَ اللّهِ اِسْقني ماَّءً.
شعر :

غريب كوفه با چشم پراختر
بدان زن گفت كاى فرخنده مادر
مرا سوز عطش بربوده از تاب
رَسان بر كام خشكم قطره آب
مرا به شربت آبى سيراب نما، طَوْعَه جام آبى براى آن جناب آورد، چون مسلم آب آشاميدآنجا نشست ، طوعه ظرف آب را برد به خانه گذاشت و برگشت ديد آن حضرت را كه درخانه او نشسته گفت : اى بنده خدا! مگر آب نياشاميدى ؟ فرمود: بلى . گفت : بر خيز وبه خانه خود برو، مسلم جواب نفرمود، دوباره طوعه كلام خود را اعاده كرد همچنان مسلمخاموش بود تا دفعه سوم آن زن گفت : سُبْحان اللّه ، اى بنده خدا! بر خيز به سوىاهل خود برو؛ چه بودن تو در اين وقت شب بر در خانه من شايسته نيست و من همحلال نمى كنم براى تو:
شعر :
شب است و كوفه پر آشوب و تشويش
روان شو سوى آسايشگه خويش
مسلم بر خاست فرمود: يا اَمَة اللّه ! مرا در اين شهر خانه و خويشى و يارى نيست غريبم وراه به جائى نمى برم آيا ممكن است به من احسان كنى ومرا در خانه خود پناه دهى و شايدمن بعد از اين روز مكافات كنم ترا،عرضه كرد قضيّه شما چيست ؟ فرمود :من مُسلم بن عقيلمكه اين كوفيان مرا فريب دادند و از ديار خود آواره كردند ودست از يارى من برداشتند ومرا تنها و بى كس گذاشتند ،طوعه گفت :توئى مسلم ؟!فرمود بلى . عرض كرد:بفرماداخل خانه شو؛پس او را به خانه آورد و حجره نيكو براى او فرش كرد وطعام براى آنجناب حاضر كرد، مسلم ميل نفرمود، آن زن مؤ منه به قيام خدمتاشتغال داشت ، پس زمانى نگذشت پسرش بلال به خانه آمد چون ديد مادرش به آن حجرهرفت و آمد بسيار مى كند در خاطرش گذشت كه مطلب تازه اى است لهذا از مادر خويش ازسبب آن حال سؤ ال نمود مادرش خواست پنهان دارد پسر اصرار والحاح كرد، طَوْعَه خبر آمدنمُسلم رابه او نقل كرد واو را سوگند دادكه افشاء آن راز نكند، پسبلال ساكت گرديد وخوابيد.
وامّا ابن زياد لَعين چون نگريست كه غوغا وغُلواى (بالضّم وفتح اللاّم ويسكن ،سركشىواز حدّ در گذشتن )
اصحاب مسلم دفعةً واحده فرونشست با خود انديشيد كه مبادا مسلم با اصحاب خويش در كيدوكين من مكرى نهاده باشند تامُغافِصَةً بر من بتازند وكار خود را بسازند و بيمناك بودكه دَرِ دارالاماره بگشايد واز براى نماز به مسجد در آيد.
لاجرم مردم خويش را فرمان داد كه از بام مسجد تختهاى سقف راكنده وروشن كنند وملاحظهنمايند مبادا مسلم واصحابش در زير سقفها وزواياى مسجد پنهان شده باشند، آنهابهدستور العمل خويش رفتار كردند وهرچه كاوش نمودند خبرى از مسلم نجستند،ابن زياد راخبر دادند كه مردم متفرّق شده اند و كسى در مسجد نيست ، پس آن لعين امر كردكه باب سدّهرا مفتوح كردند و خود با اصحاب خويش داخل مسجد شد و منادى او در كوفه ندا كرد كه هركه از بزرگان و رؤ ساء كوفه به جهت نماز خفتن در مسجد حاضر نشود خون او هدر است.پس در اندك وقتى مسجد از مردم مملو شد پس نماز راخواند وبر منبر بالا رفت بعداز حمدو ثنا گفت : همانا ديديد اى مردم كه ابن عقيل سفيهجاهل چه مايه خلاف و شقاق انگيخت ، اكنون گريخته است پس هر كسى كه مسلم در خانه اوپيدا شود و ما را خبر نداده باشد جان و مال او هدر است و هر كه او را به نزد ما آورد بهاىديت مسلم را به او خواهم داد و ايشان را تهديد و تخويف نمود.
پس از آن رو كرد به حُصَيْن بن تَميم وگفت .اى حُصَيْن ! مادرت به عزايت بنشيند اگركوچه هاى كوفه را محافظت نكنى و مسلم فرار كند، اينك ترا مسلّط برخانه هاى كوفهكردم و داروغه گرى شهر را به تو سپردم ، غلامان واتباع خود رابفرست كه كوچه ودروازه هاى شهر را محافظت نمايند تا فردا شود خانه ها را گردش نموده و مسلم را پيداكرده حاضرش ‍ نمايند.
پس از منبر به زير آمد و داخل قصر گرديد، چون صبح شد آن ملعون در مجلس نشست ومردم كوفه را رخصت داد كه داخل شوند و محمّد بن اشعث را نوازش نموده در پهلوى خودجاى داد، پس در آن وقت پسر طوعه به در خانه ابن زياد آمد و خبر مسلم را به عبدالرّحمنپسر محمّد اشعث داد، آن ملعون به نزد پدر خود شتافت و اين خبر را آهسته به او گفت ، ابنزياد چون در جنب محمّد اشعث جاى داشت بر مطلب آگهى يافت پس محمّد را امر كرد كهبرخيزد و برود و مسلم را بياورد و عبيداللّه بن عبّاس سلمى را با هفتاد كس از قبيله قيسهمراه او كرد.
پس آن لشكر آمدند تا در خانه طوعه رسيدند مسلم چون صداى پاى اسبان را شنيد دانستكه لشكر است و به طلب اوآمده اند، پس شمشير خود را برداشت وبه سوى ايشان شتافتآن بى حياها در خانه ريختند آن جناب برايشان حمله كرد وآنها را ازخانه بيرون نمود بازلشكر بر او هجوم آوردند مسلم نيز بر ايشان حمله نمود و از خانه بيرون آمد.
ودر (كامل بهائى ) است كه چون صداى شيهه اسبان به گوش مسلم رسيد مُسلم دعا مىخواند دعا را به تعجيل به آخر رسانيد وسلاح بپوشيد وگفت : آنچه برتو بود اى طَوْعَهاز نيكى كردى واز شفاعت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم نصيب يافتى ، مندوش در خواب بودم عمّم اميرالمؤ منين عليه السّلام را ديدم مرا فرمود: فرداپيش من خواهىبود.(81)
و (مسعُودى ) و (ابوالفرج ) گفته اند: چون مسلم از خانه بيرون شد وآن هنگامهواجتماع كوفيان را ديد ونظاره كرد كه مردم از بالاى بامها سنگ بر او مى زنند و دستههاى نى را آتش زده بر بدن او فرو مى ريزند فرمود:
اَكُلّما اَرى مِنَ الاَجْلابِ لِقَتْلِ ابْنِ عَقيلٍ يا نَفْسُ اُخْرُجي اِلَى الَمْوتِ الَّذي لَيْسَ مِنْهُ مَحيصٌ؛.يعنى آيا اين هنگامه واجتماع لشكر براى ريختن خون فرزندعقيل شده ؟اى نفس بيرون شو به سوى مرگى كه از او چاره و گريزى نيست ،پس باشمشير كشيده در ميان كوچه شد و بر كوفيان حمله كرد و به كارزارمشغول شدو رجز خواند.
شعر :
اَقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ اِلاّحُرّاً
وَاِنْ رَاَيْتُ المَوْتَ شَيْئانُكْراً
كُلُّ امْرِءٍ يَوْماًمُلاقٍ شَرّاً
اَوْ يَخْلُطَ الْبارِد سُخْناً مُرّاً
رُدَّ شعاعِ(82) النَفْسِ فَاسْتَقَرّا
اَخافُ اَنْ اُكْذَبَ اَوْ اُغَرّا (83)

next page

fehrest page

back page