بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت اول, حاج شیخ عباس قمی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB10010 -
     BAB10011 -
     BAB10012 -
     BAB10013 -
     BAB10014 -
     BAB10015 -
     BAB10016 -
     BAB10017 -
     BAB10018 -
     BAB10019 -
     BAB10020 -
     BAB20001 -
     BAB20002 -
     BAB30001 -
     BAB30002 -
     BAB30003 -
     BAB30004 -
     BAB30005 -
     BAB30006 -
     BAB30007 -
     BAB30008 -
     BAB30009 -
     BAB30010 -
     BAB30011 -
     BAB30012 -
     BAB40001 -
     BAB40002 -
     BAB40003 -
     BAB40004 -
     BAB40005 -
     BAB40006 -
     BAB40007 -
     BAB50001 -
     BAB50002 -
     BAB50003 -
     BAB50004 -
     BAB50005 -
     BAB50006 -
     BAB50007 -
     BAB50008 -
     BAB50009 -
     BAB50010 -
     BAB50011 -
     BAB50012 -
     BAB50013 -
     BAB50014 -
     BAB50015 -
     BAB50016 -
     BAB50017 -
     BAB50018 -
     BAB50019 -
     BAB50020 -
     BAB50021 -
     BAB60001 -
     BAB60002 -
     BAB60003 -
     BAB60004 -
     BAB60005 -
     BAB60006 -
     BAB60007 -
     BAB60008 -
     BAB60009 -
     BAB60010 -
     BAB60011 -
     BAB60012 -
     BAB60013 -
     BAB70001 -
     BAB70002 -
     BAB70003 -
     BAB70004 -
     BAB70005 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT201 -
     FOOTNT301 -
     FOOTNT302 -
     FOOTNT303 -
     FOOTNT401 -
     FOOTNT501 -
     footnt502 -
     footnt503 -
     FOOTNT601 -
     FOOTNT701 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مرد نامرئى
و در كـتـاب (بـحـارالانـوار) از كـتـاب (اخـتـصـاص )نقل شده كه در ايّامى كه زياد بن ابيه در طلب رشيد هجرى بود، رُشيد خود را پنهان كردهو مختفى مى زيست ، روزى (اَبُو اراكَه ) كه يكى از بزرگان شيعه است بر در خانه خودنـشـسـتـه بـود بـا جـمـاعـتـى از اصـحـابـش ، ديـد كـه رُشـَيـد پـيـدا شـد وداخـل مـنـزل او شـد، (ابـواراكـه ) از ايـن كـار رشـيـد تـرسـيـد بـرخـاسـت بـهدنـبـال او رفـت و به او گفت كه واى بر تو اى رشيد! از اين كار مرا به كشتن درآوردى وبـچـه هاى مرا يتيم نمودى . گفت : مگر چه شده ؟ گفت : براى آنكه زياد بن ابيه در طلبتـو اسـت و تـو در مـنـزل من علانيه و آشكار داخل شدى و اشخاصى كه نزد من بودند تراديـدند؛ گفت : هيچ يك از ايشان مرا نديد. (ابواراكه ) گفت : با اين همه با من استهزاء ومـسـخـرگـى مى كنى ؟ پس گرفت رُشيد را و او را محكم ببست و در خانه كرده و دَرْ را برروى او بـبـسـت پـس بـرگـشـت بـه نـزد اصـحـاب خـود و گـفـت بـه نظر من آمد كه شيخىداخـل مـنزل من شد آيا به نظر شما هم آمد؟ ايشان گفتند:ما احدى را نديديم ! (ابواراكه )بـراى احـتـياط مكرّر از ايشان همين را پرسيد ايشان همان جواب دادند. (ابو اراكه ) ساكتشـد لكـن تـرسـيـد كـه غـيـر ايـشـان او را ديده باشد؛ پس ‍ رفت به مجلس زياد بن ابيهتـجسّس نمايد هرگاه ملتفت شده اند خبر دهد ايشان را كه رُشَيْد نزد اوست ، پس او را بهايـشـان بـدهـد؛ پـس سلام كرد بر زياد و نشست و مابين او و زياد دوستى بود، پس در اينحال كه با هم صحبت مى كردند (ابواراكه ) ديد كه رُشَيْد سوار بر استر او شده و روكـرده بـه مـجـلس (زيـاد) مـى آيـد ابوارا كه از ديدن رُشَيد رنگش تغيير كرد و متحيّر وسـرگـشـتـه مـاند و يقين به هلاكت خويش ‍ نمود، آنگاه ديد كه رُشيد از استر پياده گشت وبـه نـزد زيـاد آمـد و بـر او سـلام كـرد زيـاد برخاست و دست به گردن او درآورد و او رابوسيد و شروع كرد از او احوال پرسيدن كه چگونه آمدى با كى آمدى در راه بر تو چهگـذشـت و گـرفـت ريـش او را، پـس رُشـيـد زمـانـى مـكـث كـرد آنـگـاه بـرخـاسـت و برفت .(ابـواراكـه ) از زيـاد پـرسـيد كه اين شيخ كى بود؟ زياد گفت : يكى از برادران ما ازاهـل شـام بـود كـه بـراى زيـارت مـا از شـام آمـده : (ابـواراكه ) از مجلس برخاست و بهمـنزل خويش رفت رُشَيد را ديد كه به همان حال است كه او را گذاشته و رفته بود، پسبـا او گـفت : الحال كه نزد تو چنين علم و توانائى است كه من مشاهده كردم پس هركار كهخواهى بكن و هر وقت كه خواستى به منزل من بيا.(186)
فـقـيـر گويد: كه (ابواراكه ) مذكور يكى از خواصّ اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلامبـوده مـانـنـد اَصـْبـَغ بـن نـُبـاتـه و مـالك اشـتـر وكـُمـَيـْل بـن زيـاد و آلِ اَبـُواَراكـَه مـشهورند در رجال شيعه و آنچه كرد ابواراكه نسبت بهرُشـيـد از جـهـت اسـتـخـفـاف بـه شـاءن او نبود بلكه از ترس بر جان خود بود؛ زيرا كه(زيـاد) سـخـت در طـلب رُشـَيـْد و امـثـال او از شـيـعـيـان بـود و در صـدد تـعـذيـب وقتل ايشان بود و همچنين كسانى كه اعانت ايشان كنند يا ايشان را پناه دهند و ميهمان كنند.
شرح حال زيد بن صوحان
شـشم : زيد بن صُوْحان العبدى ، در (مجالس ) است كه در كتاب (خلاصه ) مذكور استكـه او از اَبـدال و اصـحـاب امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـود و در حـربجـمـل شـهيد شد؛(187) و شيخ ابوعمرو كَشّى روايت نموده كه چون زيد را زخمكـارى رسـيـد و از پـشـت اسـب بـر زمين افتاد حضرت امير عليه السّلام بر بالين او آمد وفرمود: يا زيد!
رَحِمَكَ اللّهُ كُنْتَ خَفيفَ الْمَؤ نَهِ عَظيمَ الْمَعُونَةِ؛
يـعـنى رحمت خدابر تو باد كه مؤ نه و مشقت و تعلّقات دنيوى ، ترا اندك بود و معونه وامـداد تـو در ديـن بـسـيـار بـود. پس زيد سر خود را به جانب آن حضرت برداشت و گفت :خـداى تـعـالى جـزاى خـيـر دهـد تـرا اى امـيرالمؤ منين ، واللّه ! ندانستم ترا مگر عليم بهخـداونـد تـعـالى ، بـه خـدا سـوگـنـد كـه بـه هـمـراهـى تـو بـا دشـمـنـان تـو از روىجهل مقاتله نكردم ليكن چون حديث غدير را كه در حق تو وارد شده از اُمّ سَلَمَه شنيده بودم واز آنـجـا وخـامـت عـاقـبـت كـسى كه ترا مخذول سازد، دانسته بودم پس كراهت داشتم كه ترامـخـذول و تـنـهـا بـگـذارم تـا مـبـادا خـداى تـعـالى مـرامـخـذول سـازد. و از فـضل بن شاذان روايت نموده كه زيد از رؤ ساى تابعين و زُهّاد ايشانبود و چون عايشه به بصره رسيد به او كتابتى نوشت كه :
مـِنْ عـايـِشـَةَ زَوْجـَةِ النَّبـِىِّ صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلامِّل ى اِبـْنـِه ا زَيـْدِ بـْنِ صـُوْحانِ الْخاصِّ اَمّا بَعْدُ: فَاِذا اَت اكَ كِتابي هذا فَاجْلِسْ فيبَيْتِكَ وَاخْذُلِ النّاسَ عَنْ عَلِىِّ بِنْ ابى طالب صَلَو اتُ اللّهِ عَلَيْهِ حَتّى يَاْتِيَكَ اَمْري ؛
يعنى اين كتابتى است از عايشه زوجه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به فرزند اوزيـد بن صُوْحان خالص الاعتقاد بايد كه چون اين كتابت به تو رسد مردمان كوفه را ازنصرت و همراهى على بن ابى طالب عليه السّلام بازدارى تا ديگر امر من به تو رسد.چـون زيـد كـتـابـت را بـخـواند جواب نوشت كه ما را امر كرده اى به چيزى كه به غير آنماءموريم و خود ترك چيزى كرده اى كه به آن ماءمورى والسلام .(188)
فقير گويد: كه (مسجد زيد) يكى از مساجد شريفه كوفه است و دعاى او كه در نماز شبمى خوانده معروف است و ما در (مفاتيح ) ذكر كرديم .(189)
روايت است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمود كه عضوى از توپيش از تو به بهشت خواهد رفت پس در جنگ نهاوند دستش بريده شد.(190)
شرح حال سليمان بن صُرد
هـفـتـم : سـليـمـان بـن صـُرد الخـزاعـى ، اسـم او در جـاهـليـّت يـسـار بـوده ،رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم او را سـليـمـان نـام نـهـاده ، مـردىجـليـل و فاضل بوده در كوفه سكونت اختيار كرد و در خزاعه خانه بنا نهاد و او سيّد قومخود بوده و در صِفّين ملازم ركاب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بود و در آنجا حوشبذى ظـليـم بـه دسـت وى كـشـتـه گـشـت و او هـمان كس است كه شيعيان كوفه بعد از وفاتمعاويه در خانه وى جمع شدند و كاغذ براى امام حسين عليه السّلام نوشتند و آن حضرت رابه كوفه دعوت كردند ولكن در ركاب سيد الشهداء عليه السّلام حاضر نگشت و از فيضشـهادت در خدمت آن جناب محروم ماند. پس از آن سخت پشيمان گشت توبت و انابت جست و ازبهر خونخواهى آن حضرت كمر استوار كرد تا در سنه شصت و پنج با مُسَيَّب بن نَجَبَهفـَزارى و عـبـداللّه بـن سـعـد بـن نـُفـَيـْل عـضـدى و عـبـداللّه بـنوال تـمـيمى و رِفاعَة بن شَدّاد بجلى و جمعى از شيعيان كوفه كه آنها را توّابين گويندبه جهت خونخواهى امام حسين عليه السّلام از بنى اميّه به سمت شام حركت كردند و در (عينورده ) كـه شـهـرى اسـت از بلاد جزيره با لشكر شام تلاقى كردند و شاميان سى هزارتـن بـودنـد كـه بـه سـركـردگـى ابـن زيـاد و حـُصـيـن بـن نـُمـيـر وشـُراحـيل بن ذى الكلاع حِمْيَرى به جهت قتال شيعيان از شام حركت كرده بودند، پس مابينايشان جنگ عظيمى واقع شد و سليمان به تير حُصين بن نمير شهيد شد و پس از آن مسيّبكشته شد، شيعيان كه چنين ديدند يكباره دست از جان بشستند و غلاف شمشيرها را شكستند ومشغول جنگ شدند و در اين حال پانصد تن از شيعيان بصره به يارى ايشان رسيدند پاىاصـطـبـار استوار نهادند و پيوسته قتال مى كردند و مى گفتند: اَقِلْن ا رَبَّنا تَفْريطَنافَقَدْ تُبْنا؛ تا آنكه عبداللّه بن سعد با جمله اى از وجوه لشكر شيعه كشته شدند مابقىچـون تـاب مـقـاومـت در خـود نديدند روى به هزيمت نهادند و به بلاد خويش ملحق شدند. وشـيـخ ابـن نـمـا در (شـرح الثار) كيفيّت شهادت سليمان را ذكر كرده و در آخرش گفته:فـَلَقـَدْ بـَذَلَ فـى اَهـْلِ الثـّارِ مُهْجَتَهُ وَاخْلَصَ للّهِ تَوْبَتَهُ وَقَدْ قُلْتُ ه ذَيْنِ الْبَيْتَيْنِحَيْثُ م اتَ مُبَرَّءً مِنَ الْعَيْبِ وَالشَّيْنِ.
شعر :

قَضى سُلَيْمانُ نَحْبَهُ فَعَذ ا
اِلى جِنانٍ وَرَحْمَةِ الْباري
مَضى حَميدا فى بَذْلِ مُهْجَتِهِ
وَاَخَذِهِ لِلْحُسَيْنِ بِالّثارِ(191)
و در حديث مفضّلطويل در رجعت اشاره به مدح او شده .
شرح حال سهل بن حُنَيف
هـشـتـم : سـهـل بـن حـُنـَيْف انصارى (به ضم حاء) برادر عثمان بن حُنَيْف است كه بيايدذكرش ، از اَجِلاّ ء صحابه و از دوستان با اخلاص حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است ،در بَدْر و اُحُد حاضر بوده و در اُحُد مردانگى ها نموده و در صفّين ملازمت ركاب اميرالمؤ منينعـليـه السـّلام داشـته و بعد از مراجعت آن حضرت از صفّين در كوفه وفات كرد، حضرتامـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام فرمود: لَوْ اَحَبَّنى جَبَلٌ لَتَهافَتْ؛ يعنى اگر كوه مرا دوستدارد هـر آيـنـه پـاره پـاره شـود؛ زيـرا بـلا و امـتـحـان خـاصّ دوسـتـاناهـل بـيـت اسـت . و آن جـنـاب او را كـفـن كرد در بُرْد اَحْمَر حبره و در نماز بر او بيست و پنجمـرتـبـه تـكـبـيـر گـفـت و فـرمـود كـه اگـر هـفـتـاد تـكـبـيـر بـر او بـگـويـم اهـليـّت آندارد.(192)
و در (مـجـالس ) اسـت كه صاحب (استيعاب ) آورده كه او در جميع غزوات و مشاهد حضرتپيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر گرديده و در جنگ احد كه اكثر صحابه فراربـرقـرار اخـتـيـار نـمـوده ثـبات قدم ورزيده به رَمْىِ سهام اَعدا را از حرم سيد اَنام دور مىسـاخـت و بـعـد از آن در سـلك اصـحـاب حـضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منتظم بوده و آنحـضـرت در وقـت خـروج بـه حـرب جمل ، او را در مدينه خليفه و نائب خود نموده و در حربصفّين با آن حضرت طريق مجاهده پيموده و حكومت فارس بعضى اوقات به او متعلق بودهپـس آن حـضـرت بـه واسـطـه نـاسـازگـارى اهـل آنـجـا او رامعزول نمود و (زياد) را والى آنجا ساخت .(193)
شرح حال صَعْصَعْة بن صُوْحان
نـهم :صَعْصَعَة بْن صُوْحانِ العبدى ، در (مجالس ) است كه در كتاب (خلاصه ) مذكوراسـت كه او از اكابر اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام بود، و از حضرت امام جعفر صادقعـليـه السـّلام مروى است كه در ميان اصحاب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام كسى نبودكه حق آن حضرت را چنانكه سزاوار است داند مگر صعصعه و اصحاب او؛ چنانچه ابن داودگفته ، همين قدر بس است در عُلوّ قدر و شرف او.(194)
و در كتاب (استيعاب ) مسطور است كه صعصعة بن صوحان عبدى در عهد حضرت رسالتصـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـسلمان بود امّا آن حضرت را، به واسطه مانعى نديد و ازجـمـله بـزرگـان قـوم خـود عـبـدالقـيـس بـود و فـصـيـح و خـطـيـب و زبـان آور و ديـنـدار وفـاضـل و بـليـغ بود و او و برادر او زيدبن صُوْحان در زمره اصحاب اميرالمؤ منين عليهالسـّلام شـمـرده مـى شـونـد. و روايـت نـمـوده كـه ابـومـوسـى اشـعـرى كـهعـامـل عـمـر بـود هـزار هـزار درهـم مـال نـزد عـمـر فـرسـتـاد عـمـر آنمال را بر مسلمانان قسمت كرد چون پاره اى از آن بماند عمر برخاست و خطبه اى انشاد كردو گـفـت : بـدانـيـد اى مـردم كـه از اين مال بعد از حقوق مردم ، فَضْلَه و بقيه مانده چه مىگوئيد در آن ؟ پس صَعْصَعه برخاست و او در آن وقت جوانى اَمْرد بود گفت : اى اميرالمؤمـنـيـن ! مـشـورت در چـيـزى بـايـد كـرد كـه قـرآن در بـيـان حـكـم آننازل نشده باشد. و چون قرآن موضع آن را مُبيّن ساخته تو آن را به جاى آن وضع كن ؛پـس عـمـر گـفت : راست گفتى ، تو از منى و من از توام ؛ آنگاه آن بقيه را در ميان مسلمانانقسمت نمود.(195)
شـيـخ ابـوعـمـرو كـَشّى روايت نمود كه صعصعه وقتى بيمار بود و حضرت اميرالمؤ منينعـلى عـليـه السـّلام بـه عـيـادت او تـشـريـف بـردنـد و در آنحـال بـه او گـفـتـنـد كـه اى صـعصعه عيادت مرا نسبت به خود موجب زيادتى بر قوم خودنـسازى ، صعصعه گفت : بلى ، واللّه ! من آن را منّتى و فضلى از خداى تعالى نسبت بهخـود مـى دانـم . و هـمچنين روايت نموده كه چون معاويه به كوفه آمد جمعى از مردم آنجا كهحـضـرت امـام حـسـن عـليـه السـّلام از مـعـاويـه جـهـت ايشان امان گرفته بود به مجلس ‍ اودرآمدند، صعصعه نيز چون از آن جماعت بود به مجلس درآمد، چون نظر معاويه بر او افتادگفت : به خدا سوگند! اى صعصعه كه نمى خواستم تو در امان من درآئى ، صعصعه گفت: بـه خدا سوگند كه من نمى خواستم كه ترا نام به خلافت برم ، آنگاه به اسم خلافتبـر او سـلام كـرد و بـنـشست . معاويه گفت : اگر تو بر خلافت من صادقى بر منبر رو وعـلى را لعـن كـن ، صعصعه متوجّه مسجد شد و بر منبر رفت و حمد الهى و درود بر حضرترسالت پناهى ادا كرد، آنگاه گفت : اى گروه حاضران ! از پيش كسى مى آيم كه شرّ خودرا مقدم داشته و خير خود را مؤ خّر داشته و مرا امر كرده كه على بن ابى طالب را لعنت كنمپس او را لعنت كنيد لَعَنَهُ اللّهُ. اهل مسجد آواز به آمين برداشتند؛ آنگاه صعصعه نزد معاويهرفـت و او را بـه آنچه بر منبر گفته بود اِخبار نمود، معاويه گفت : واللّه كه تو به آنعبارت لعن مرا قصد نموده بودى ؛ يك بار ديگر بايد رفت و تصريح به لعن على كرد.پـس صـعـصـعـه بازگشت و بر منبر آمد و گفت : معاويه مرا امر كرده كه لعن على بن ابىطـالب كـنم ، اينك من لعن مى كنم آن كس را كه لعن على بن ابى طالب كند. حاضران مسجدديـگـر بار آواز به آمين برداشتند و چون معاويه از آن خبردار شد و دانست كه لعن حضرتامير او نخواهد كرد، فرمود تا از كوفه او را اخراج كردند.(196)
شرح حال ابوالا سود دُئلى
دهم : ظالم بن ظالم ابوالا سود دُئِلى بصرى است كه از شُعرا اسلام و از شيعيان اميرالمؤمنين و حاضر شدگان در صِفّين بوده است و او همان است كه وضع (علم نحو) نموده بعداز آنـكـه اصـلش را از امـيرالمؤ منين عليه السّلام اخذ نموده و اوست كه قرآن مجيد را اعرابكرده به نقطه در زمان زياد بن ابيه . وقتى معاويه براى او هديّه فرستاد كه از جمله آنحـلوائى بـود بـراى آنـكـه او را از محبّت اميرالمؤ منين عليه السّلام منحرف كند دخترش كهبه سن پنج سالگى يا شش سالگى بود مقدارى از آن حلوا برداشت و در دهان گذاشت ،ابوالا سود گفت : اى دختر! اين حلوا را معاويه براى ما فرستاده كه ما را از ولاى اميرالمؤمنين عليه السّلام برگرداند. دخترك گفت :
قَبَّحَهُ اللّهُ يَخْدَعُن ا عَنِ السَّيِّدِ الْمُطَهَّرِ بِالشَّهْدِ الْمُزَعْفَرِ تَبّا لِمُرْسِلِهِ وَآكِلِه .
چپس خود را معالجه كرد تا آنچه خورده بود قى كرد و اين شعر بگفت :
شعر :
اءَبِاالشَّهْدِ المُزَعْفَرِ يابْنَ هِنْدٍ
نَبيعُ عَلَيْكَ اَحْسابا وَدينا
مَعاذَ اللّهِ كَيْفَ يَكُونُ ه ذا
وَمَوْلي نا اميرُالمُؤْمنينا(197)
بـالجـمـله ؛ ابـوالا سـود در طاعون سنه شصت و نه به سن هشتاد و پنج در بصره وفاتكـرد و ابـن شـهـر آشـوب و جـمـعـى ديـگـر ذكـر كـرده اند اشعار ابوالا سود را در مرثيهاميرالمؤ منين عليه السّلام و اوّل آن مرثيه اين است :
شعر :
الاّ يا عَيْنُ جُودي فَاسْعَدينا
الا فَابْكي اَميرَ المُؤ منينا(198)
و ابـوالا سـود شـاعـرى طـليـق اللسـان و سـريـع الجـواب بـوده ؛ زمـخـشـرىنـقـل كـرده كـه زيـاد بـن ابـيـه ابوالا سود را گفت كه با دوستى على چگونه اى ؟ گفت :چـنـانـچـه تـو در دوسـتـى مـعـاويـه باشى لكن من در دوستى ثواب اُخروى خواهم و تو ازدوستى معاويه حُطام دُنيوى جوئى و مَثَل من و تو شعر عمروبن معدى كرب است :
شعر :
خَليلا نِ مُخْتَلِفٌ شَاءْنن ا
اُريدُ الْعَلاءَ وَيَهْوِى السَّمَنَ
اُحِبُّ دِم آءَ بَنى م الِكِ
وَر اقَ المُعَلّى بَياضَ اللَّبَنِ(199)
و هم زمخشرى اين شعر را از او روايت كرده :
شعر :
اَمُفَنّدي في حُبِّ آلِ محمّد
حَجَرٌ بِفيكَ فَدَعْ مَلا مَكَ اَوْزِد
مَنْ لَمْ يَكُنْ بِحِب الِهِمْ مُسْتَمْسِكا
فَلْيَعْتَرِفْ بِوِلا دَةٍ لَمْ تُرْشَدِ(200)
شرح حال عبداللّه بن ابى طلحه
يـازدهـم : عـبداللّه بن ابى طلحة از نيكان اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام است و او هماناسـت كـه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرده براى او در وقت حامله شدن مادراو بـه او؛ چـه آنـكـه مـادر او هـمـان مـادر انـس بـن مـالك اسـت و اوافـضـل زنـهاى انصار بوده و چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينهتـشـريـف آورد هـر كسى براى آن جناب هديّه آورد؛ مادر اَنس دست انس را گرفت به خدمت آنحـضـرت بـرد و گـفـت : يـا رسـول اللّه ! من چيزى نداشتم هديّه به خدمت شما آورم جز اينپسرم ، پس او در خدمت شما باشد و خدمت بكند؛ پس انس ‍ خادم آن حضرت شد و مادر انس رابـعـد از مالك پدر انس ، ابوطلحه مالك شد و ابوطلحه از اَخيار انصار بود؛ شبها قائم وروزهـا صـائم بـود و مـلكـى داشـت روزهـا در آن عمل مى كرد و حق تعالى از مادر انس به اوفـرزنـدى داده بـود آن پـسـر نـاخـوش شـد ابـوطـلحـه شـبـهـا كـه بـه خـانـه مـى آمـداحـوال او را مـى پـرسـيـد، و بـه او نـظـر مـى كـرد تا آنكه در يكى از روزها وفات كرد،ابوطلحه شب كه به خانه آمد احوال بچه را پرسيد، مادرش گفت : امشب بچه ساكن و راحتشـده ! ابـوطـلحـه خوشحال شد پس آن شب را با مادر بچه مقاربت نمود همين كه صبح شدمـادر طـفـل به ابوطلحه گفت كه اگر يكى از همسايگان به قومى چيزى را عاريه بدهد وايـشان به آن عاريه تمتع برند و چون عاريه را صاحبش پس گرفت آن قوم شروع كنندبـه گـريـستن حال ايشان چگونه است ؟ گفت : ايشان مَجانين مى باشند. گفت : پس ملاحظهكـن مـا مـجـانـيـن نـبـاشـيـم ، پسرت وفات كرد و آن عاريه بود خدا گرفت پس صبر كن وتـسـليـم بـاش از بـراى خـدا و او را دفـن كـن . ابـوطـلحـه ايـن مـطـلب را بـراىرسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرد، آن جناب از امر آن زن تعجّب كرد و دعاكرد براى او و گفت : اَللّهُمَّ بارِكْ لَهُما فى لَيْلَتِها. و از آن شب آبستن شد به عبداللّه وچـون عـبـداللّه مـتـولّد شـد او را در خـرقـه پـيـچـيـد و بـه اَنـَس داد كـه خـدمـت حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم برد، آن جناب كام عبداللّه را برداشت و در حق او دعافرمود، لاجَرَم عبداللّه از افضل ابناء انصار گشت .(201)
شرح حال عبداللّه بن بُديل
دوازدهم : عبداللّه بُدَيل بن ورقاء الخزاعى ، قاضى نوراللّه گفت كه در كتاب (استيعاب) مـذكـور اسـت كـه عـبداللّه با پدر خود پيش از فتح مكّه مسلمان شدند و او بزرگ خزاعهبـود و خـُزاعـه عـَيـْبـَه حـضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم يعنى موضع سرّ آنحـضـرت بـودنـد. عـبـداللّه در غـزاى حـُنـَيـْن وطـائف و تـَبـوك حاضر بود و او را قدر وبـزرگـى تـمـام بود و در حرب صفّين با برادرش عبدالرحمن شهيد شد و در آن روز اميرپـيـادگان لشكر حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بود و از اكابر اصحاب او بود. و ازشـعـبى روايت كرده كه عبداللّه بن بديل در حرب صفيّن دو زره پوشيده بود و دو شمشيرداشت و اهل شام را به شمشير مى زد و مى گفت :
شعر :
لَمْ يَبْقَ اِلا النَّصْرُوَ التَّوَكُّلُ
ثُمَّ الَّتمَشّي فِي الرَّعيلِ الاَوَّلِ
مَشْىَ الْجِمالِ فى حِياضِ المَنْهَلِ
وَاللّهُ يَقْضْي مايَشآءُ وَيَفْعَلُ
و همچنان شمشير مى زد و مبارز مى انداخت تا به معاويه رسيد و او را از جاى خود برداشتو اصحاب او را كه در حوالى او بودند متفرق ساخت بعد از آن اصحاب او اتّفاق نموده اورا سـنـگ بـاران كـردند و تير و شمشير در او ريختند تا شهيد شد. پس ‍ معاويه و عبداللّهبـن عـامر كه با هم ايستاده بودند بر سر كشته او آمدند و عبداللّه عامر عمامه خود را فىالحال بر روى او پوشيد و رحمت بر او كرد و معاويه به قصد آنكه گوش و بينى او رابـبـرد فـرمـود كه روى او را باز كنند، عبداللّه قسم ياد كرد كه تا جان در بدن من باشدنخواهم گذاشت كه به او تعرّضى رسانيد، معاويه گفت : روى او را باز كنيد كه ما او رابـه عـبـداللّه عـامـر بـخـشـيـديـم ، چـون عـمـامه از روى او برداشتند و معاويه را نظر بريـال و كـوپـال او افـتاد گفت : به خدا سوگند كه آن قوچ قوم خود بود خدايا مرا ظفر دهبـر اشـتر و اشعث بن قيس كه مانند اين مرد در ميان لشكر على نيست مگر آن دو مرد. بعد ازآن مـعـاويـه گـفـت : مـحـبـّت قـبـيـله خـزاعه با على به مرتبه اى است كه اگر زنان ايشانتـوانـسـتـنـدى كـه بـا دشـمـن او جـنـگ كـنند تقصير نكردندى تا به مردان چه رسد انتهى.(202)
فـقـيـر گـويـد: كـه مـنـتـهـى مـى شـود بـه عـبـداللّه بـنبُدَيل ، نَسَب شيخ امام سعيد قدوة المفسّرين ترجمان كلام اللّه مجيد جناب حسين بن على بنْمـحـمـّد بـن احـمـد الخـُزاعـى مشهور به شيخ ابوالفتوح رازى صاحب (روض الجنان ) درتـفـسـيـر قـرآن و جدّ او محمّد بن احمد و جدّ جدّش احمد و عموى پدرش عبدالرحمن بن احمد بنالحـسين الخزاعى النيسابورى نزيل رى مشهور به مفيد نيشابورى و پسر او ابوالفتوحمحمّد بن الحسين و پسر خواهرش احمد بن محمّد تمامى از علما و فضلا مى باشند.
وَ هـُوَ رَحـِمـَهُ اللّهُ مـَعـْدِنُ الْعِلْمِ وَمَحْتِدُهُ شَرَفٌ تَت ابَعَ ك ابِرٌ عَنْ ك ابِرٍ كَالرُمْحِ اَنْبُوباعَلى اَنْبوبٍ.
و ايـن بزرگوار از مشايخ ابن شهر آشوب است و قبر شريفش در جوار حضرت عبدالعظيمدر رى در صحن امام زاده حمزه است .
شرح حال عبداللّه بن جعفر طيّار
سـيـزدهـم : عـبـداللّه بـن جـعـفـر الطـّيـّار، در (مـجـالس ) اسـت كـه اواوّل مولودى است از اهل اسلام كه در ارض حبشه متولد شده و بعد از هجرت نبوى صلى اللّهعـليـه و آله و سـلّم در خـدمـت پـدر خـود به مدينه آمدند و به شرف ملازمت حضرت پيغمبرصـلى اللّه عـليه و آله و سلّم فائز شدند از عبداللّه بن جعفر مروى است كه گفت : من ياددارم كه چون خبر فوت پدرم جعفر به مدينه رسيد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آلهو سـلّم بـه خـانـه ما آمدند و تعزيت پدرم رسانيد و دست مبارك بر سر من و سر برادر منفـرود آوردو بـوسـه بـر روى مـا زد و اشـك از چـشمش روان شد به حيثيتى كه بر محاسنمـبـاركـش مـتقاطر مى شد و مى فرمود كه جعفر به بهترين ثوابى رسيد اكنون خليفه وىتو باش در ذُريّه وى به بهترين خلافتى و بعد از سه روز باز به خانه ما آمد و همگىرا بـنـواخـت و دلدارى نـمود و از لباس تعزيه بيرون آورده در حق ما دعا كرد و به مادر مااَسـمـاء بـنـت عُمَيْس فرمود كه غم مخور من ولىّ ايشانم در دنيا و آخرت . عبداللّه به غايتكـريـم و ظريف و حليم و عفيف بود، سخاى او به مرتبه اى بود كه او را (بحر جود) مىگفتند.
آورده انـد كـه بـعـضى او را در كثرت سخا عتاب نمودند، او در جواب گفت : مدّتى است كهمـردم را مـعتاد به اِنعام خود ساخته ام از آن مى انديشم كه اگر انعام خود را از ايشان قطعنمايم خداى تعالى نيز عطاى خود را از من قطع نمايد انتهى .(203)
ابـن شـهـر آشـوب روايـت كـرده اسـت كـه روزى حـضـرترسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به عبداللّه بن جعفر گذشت و او در كودكى بازى مىكـرد و خـانـه از گـل مـى سـاخـت حـضـرت فـرمـود كـه چه مى كنى اين را؟ گفت : مى خواهمبفروشم . فرمود كه قيمتش را چه مى كنى ؟ گفت كه رُطب مى خرم و مى خورم . حضرت دعاكـرد كـه خـداونـدا در دستش بركت بگذار و سودايش را سودمند گردان . پس چنان شد بهبـركـت دعـاى آن حـضـرت كـه هـيـچ چـيـز نـخـريـد كـه در آن سـودى نـكـنـد و آن قـدرمـال بـه هـم رسـانـيـد كـه بـه جـود و بـخـشـش او مـثـل مـى زنـنـد واهل مدينه كه قرض مى كردند وعده مى دادند كه چون وقت عطاى عبداللّه بن جعفر شود دَيْنخود را ادا مى كنيم (204) و روايت شده كه او را ملامت مى كردند در كثرت بخششو جودش .
عبداللّه گفت :
شعر :
لَسْتُ اَخْشى قِلَّةَ الْعَدَمِ
ما اتَّقَيْتُ اللّهَ في كَرَمي
كُلَّما اَنفَقْتُ يُخْلِفُهُ
لِىَ رَبُّ واسِعُّ النِّعَمِ(205)
فـقـيـر گـويـد:حـكـايـاتـى كـه از جـود و سـخـاى اونـقـل شـده زيـاده از آن است كه نقل شود، چنين به خاطر دارم كه در (مروج الذّهب ) ديدم كهچون اموال عبداللّه بن جعفر تمام گشت روز جمعه در مسجد جامع از خدا طلب مرگ كرد و گفت: خـدايـا! تـو مـرا عـادتـى دادى بـه جـود و سـخـاو مـن عـادت دادم مـردم را بـهبـذل و عـطـا، پس اگر مال دنيا را از من قطع خواهى فرمود، مرا در دنيا باقى نگذار؛ پسآن هفته نگذشت كه از دنيابگذشت .
و در (عمدة الطالب ) است كه عبداللّه بن جعفر در سنه هشتاد هجرى در مدينه وفات كرد،ابـان بـن عـثـمان بن عفّان بر وى نماز گزاشت و در بقيع مدفون شد و قولى است كه دراَبـواء وفـات كـرد سـنـه نود و سليمان بن عبدالملك مروان بر او نماز گزاشت و در آنجادفـن شـد و عـبداللّه را بيست پسر و به قولى بيست و چهار پسر بوده از جمله معاوية بنعـبـداللّه بـن جـعـفـر اسـت كـه وصـىّ پـدرش عبداللّه بوده و او را عبداللّه (معاويه ) نامگـذاشـت بـه خـواهـش معاويه ؛ و او پدر عبداللّه بن معاويه است كه در ايّام (مروان حِمار)سـنـه صد و بيست و پنج خروج كرد و مردم را به بيعت خود خواند مردم با او بيعت كردندپس مالك جبل شد پس بود تا سنه صدو بيست و نه ابومسلم مروزى او را به حيله گرفتو در هرات او را حبس كرد پيوسته در مَحْبَس ‍ بود تا سنه صدو هشتاد و سه وفات كرد،قـبرش در هرات است زيارت كرده مى شود. صاحب عمده گفته كه من ديدم قبر او را در سنههفتصد و هفتاد شش .(206)
و ديـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جـعـفر، اسحاق عريضى است و او پدر قاسم امير يمن است وقـاسـم مـردى جـليل بوده ، مادرش امّ حكيم دختر جناب قاسم بن محمّد بن ابى بكر است پسقاسم بن اسحاق با حضرت صادق عليه السّلام پسر خاله است و او پدر ابوهاشم جعفرىاست .

next page

fehrest page

back page